جك

آقا تركه به يه خانم خوشگله ميگه زن ِ من ميشي ؟ خانم خوشگله ميگه من لزبينم آقا تركه ميگه لزبين يعني چي ؟ خانم خوشگله ميگه يعني دوست دارم فقط با دخترا سكس كنم آقا تركه ميگه خب منم لزبينم . كه چي ؟اين يك جك بود و فكر نمي كنم جك منبع خاصي داشته باشه كه من منبعش رو اين جا براتون بنويسم . پست قبلي هم جك بود و براي همين هم منبعي براش ذكر نشده بود عزيزم









قوي باش عزيزم

مردي پس از پانزده سال از زندان فرار مي كنه
براي دزدي وارد خانه اي ميشه و
در اونجا با زن و مرد جواني در رختخواب مواجه ميشه
ابتدا مرد جوان رو به صندلي طناب پيچ مي كنه
و بعد خانم خوشگله رو به صندلي مي بنده و
نزديكه ميشه و بوسه اي به گردنش ميزنه و
ميره حمام تا دوش بگيره
مرد جوان به همسرش ميگه
گوش كن عزيزم ! اين مرد از لباسش معلومه كه
مدت زيادي رو در زندان به سر برده
و حتمن اونجا هيچ زني رو نديده
من ديدم چطور گردن تو رو ماچ كرد
اگر خواست با تو سكس كنه مقاومت نكن
اونو راضي كن با اين كه ميدونم برات چندش آوره
ببين ! اين زنداني خيلي بايد خطرناك باشه و
اگه عصباني بشه ممكنه جفتمون رو بكشه
قوي باش عزيزم و بدن كه خيلي دوستت دارم
همسرش پاسخ ميده
اون گردن منو ماچ نكرد
اون در گوش من گفت كه همجنسگراست و
معتقده كه تو خيلي نازي و
از من جاي وازلين رو پرسيد
من هم گفتم در حمام ميتونه پيداش كنه
پس عزيزم قوي باش و بدون كه من هم خيلي دوستت دارم









شكريست با شكايت

اين دو قطعه مربوط به مجموعه شعرهايي هستند به نام " شُكريست با شكايت " كه به زودي همه را يك جا خواهيد خواند


دوم

يك جفت كفش كه روشن نگاه شان مي كرد توي بغل من

گرم بود وسط ظهر عاشورا

نذر تو بود و اداي ِ‌من

يك جفت كفش كه تنگ ، كسي گرفته بود از توي دست هاي من

كسي توي ِ من ايمان دارد به نذر

گرفته بودشان تنگ از توي ِ‌من ، از توي ِ‌دست هاي ِ‌من

نگاه شان مي كرد جوري از توي ِ‌چشم هام

روشن نگاه شان مي كند

.

نگاه مي كردم

روبرو در ِ‌مسجد بود و بزرگ بود و نذر كرده بودي

.

از جان مي گذشتم و صدا ندارد از جان گذشتن

.

از تن كه مي گذري نذر قبول

پا كه تاول زد و حسيني باشي قبول

صدا كه مي دهد ه ِ ي .... ه ِ ي

كه مي كوبي توي سينه ات

عرب بودي و عجم بودي و از جان بودم

جان بودم

لا رايت الا جميلا

كه اندازه ي دهان ام نيست

مشق اش مي كنم

يك جفت پا كه جوراب ها را نمي شود كرد روي تاول

توي دست من ، توي جيب من كسي از توي ِ‌دست ِ‌من گرفته بود جوراب ... تنگ

يك جفت كفش كه كسي جفت شان كرد از توي من

روبروي تاول هاي پا

پا هاي تو

جان ام بود آن ظهر عاشورا كه توي من ايستاد به انتظار

به احترام



هشتم

جاي آخرين انگشتان ات هنوز هست روي شانه هام

بوي ِ‌چاي ِ تازه دم توي سيني

دست ِ‌من

بوي ِ‌مهر ِ انگشتان استخواني

دستان ِ‌تو

گيج مي زنم از خودم

از تو

جاي ِ‌انگشتان تو ، اينجا روي شانه هام چه كار دارند اين همه سال ؟

هي مي نشيني روبروي ِ‌من

هي ولِت مي كنم توي ِ‌تنهايي هام

بيا بشين ببين چه مرگشه









آرش

پسري اين جا بود
پسري در تبريز ، ميهمان ِ‌ما بود
متلك بار ِ‌خلايق مي كرد
شعر مي خواند و به من مي خنديد
به همه مي خنديد
توي ِ‌تهران ِ بزرگ
كوله پشتي اش را پُر ِ‌شادي و نشاط و شعر ِ‌سعدي كرده
سوي ِ‌ما آمده بود
دو سه روزي اين جا ، دل ِ‌ما را خوش كرد
ما به هم خنديديم
ما عرق هم خورديم
ما صفا را ديديم
دل ِ مان هم خوش شد
با هم خنديديم
حضرت ِ آرش خان ! عيش و نوش ِ‌تو مدام
باد ايام به كام









تِرون

كثافت عوضي ، تو كه گفتي ميام مي بينمت ، كو پس ؟ دروغگو
دلم واسه ديوونه بازيات تنگ شده
همون بهتر كه بچه شهرستونيم و مثل توي ِ تِروني دروغ نميگم









كتاب ِ خور

براي ِ كتاب ِ خور ِ الهام ملك پور


كلمه به كلمه كه مي خواندم ، پر بود از نا – هم - فهمي اي دردناك . نا – هم - فهمي آشنايي كه نمي شود از آن گذشت بي دستي مهربان در زندگي . كه مليحه نداشته اين دست را براي تو و نمي توانسته كه داشته باشد . دست داشته ، مهربان هم بوده اين دست اما نمي توانسته است گذرتان بدهد از اين درد ِ نا – هم – فهمي . سيزده سال ( نه سالگي تا بيست و دو سالگي ) رشد مي كند اين ماه ِ‌تمام كه نمي تواني تصور كني چگونه رشد خواهد كرد

رابطه اي كه هر لحظه اش " لحظه " بوده و تصوري براي ادامه اش امكان ِ‌وقوع ندارد . نا متصور است . اين رابطه ، مداوم نيست . حتي گاهي مي توانم بگويم كه رابطه نيست . چون مداوم نيست . نقطه هايي است ايستگاهي كه تداوم جريان اين ايست ها ، توهم ِ‌تداوم مي دهد به شاعر . در حالي كه اصل ِ قطع است ايستادن . اين ايست هاي ِ‌عاشقانه ، تداوم داشته اند و تداوم ِ‌رابطه را بر هم زده اند . نا – رابطه است . سدي است براي سيلان ِ‌شاعر به سمت ِ دنياي ِ‌بيرون و شاعر با اشتباه گرفتن ِ‌اين نا – رابطه ، با رابطه ، هر لحظه مي گسلد از دنياي ِ‌بيرون و تو تر مي رود

شايد روزها عقوبت گناهيست كه مي گذرد و شايد شب طراوت گنگ و ملول وهمي است كه از آن هراس دارم . مليحه دل ام براي خودم مي سوزد . مي فهمي ؟


رنج مي بري . " من از دانايي چيزي كه نمي دانم رنج مي برم " . چطور مي شود كه مي داني و نمي داني و از دانستن رنج مي بري ؟ چيزي توي ِ آدمي داد مي زند كه آهاي آدم ! اين رابطه نيست . اين چرخه ناقص است . تمام مي شويم در اين چرخه . فربه مان نمي كند ، مي دوشد مان فقط . اما باز چيزِ ديگري از همان جا مي چسبد به اين توهم ِ‌رابطه و دامن مي زند به ادامه ي اين نا – هم – فهمي . اينجاست كه شاعر سه تا شده است . يكي مي داند ، يكي نمي داند و يكي رنج مي برد از اين نا – هم – فهمي . سرايت كرده اين نا – هم – فهمي ِ‌بيرون به دنيا هاي ِ‌درون ِ‌شاعر

مليحه
من رنج مي برم با لذت در تناقض با همه ي چارچوب ها
چارچوب هايي كه دودي اند و مرا از هديه دادن و از رها شدن باز مي دارند


دودي اند . وهمي اند . نا كامل اند و لذت دارند و رنج هم . اين اگر بازي باشد و رنجي هم حين ِ‌بازي اتفاق بيوفتد ، مي شود از كنار اش گذشت . زندگي جريان دارد و يك بازي شروع مي شود و با لذت و درد و در توهمي دودي تمام مي شود . اما الان اين بازي نيست . زندگي است . بازي كه تمام بشود زندگي هم تمام مي شود . خطر بسيار نزديك است . سه تا شاعر نتوانسته اند توافق كنند براي دادن هديه . حلقه ي طناب ِ‌دار تنگ تر مي شود . خفگي نزديك است

مليحه
دوست داشتن بالاتر از عشق است
به اطراف بنگر
...
من
از
بودن تو سود مي برم نه از تملك اين لحظه هاي عفن

اتفاقي افتاد . شاعر بيرون آمد . به خودش و به مليحه اش توصيه مي كند كه بيرون را نگاه كنند . چاره ي ديگري نبود . يا مرگ ، يا تخفيف ِ‌عشق به دوست داشتن و چسبيدن به شعاري كه عشاق ِ‌شكست خورده را از مرگ نجات مي دهد . بعد كه آرام مي نشيند و طوفان كه مي خوابد ، نتيجه حاصل مي شود . توهم ِ‌عشق ِ‌دو طرفه با حقيقت ِ‌دوستي ِ‌دوطرفه جايگزين مي شود . اما عشق كه عجيب چيزي است ، فروكش مي كند و زبانه مي كشد و در اين آمد و رفت خسته ات مي كند . كاش بوديم . مي توانستيم باشيم

شگفت دنياهايي در كنار ما موازي مي گذرند و گاه در كنار تمام اين رويداد ها خنثا هستي تا تو هم مبتلا شوي . كاش مي توانستيم مرده باشيم

اتفاقات زياد ِ‌ديگري هم بين تان مي افتد كه من دست نمي گيرم . من نا – هم – فهمي را فقط دست گرفته ام در اين خوانش ام تا به نتيجه اي كه مي خواهم براي قطعه ي آخر برسم
اتفاقات زيبا هستند


" انگشتر مان جاي ش را دوست ندارد؛ خسته است ؛ حوصله ندارد "
" دروغ است اگر بگويم ديدن در سرنوشت من موثر نيست "
" چرا احساس مي كنم داري از من دور مي شوي ؟ "
" مليحه ! تو فراموش كار نيستي ولي من را از جنس ديگر مي خواهي "

تصوير ها هم زيبا هستند . هندوانه ها كه كاربردشان را تغيير مي دهي . مورچه ها و تسلسل و جوجه تيغي ها و دست هات . و يك تصوير زيباي ديگر


من عاشق سرود خوشبختي ماهيان هستم وقتي كه مي گويند

اي آب كه دوست ت داريم ، به تو هديه مي دهيم حباب هاي تسلسل را

اما گفتم كه ، من چيز ِ‌ديگري را دست گرفته ام
مليحه كه بود ؟

مليحه پرت گاه بزرگ سالي من بود


نمي خواهد ولي بزرگ شده است شاعر . و اين بزرگ سالي اش ، پرتگاهي دارد و اين پرتگاه كجاست ؟ موفقيت نيست ، وجهه ي اجتماعي نيست ، پول نيست ، زيبايي نيست ، عشق است . عشق اش ممنوعه است . مليحه نمي فهمد يا مي فهمد و نا فهمانه جلو مي آيد و از جنس ديگر مي خواهد اش . نا – هم – فهمي ، در همه ي زمينه هاي زندگي ، پدر ِ‌آدم ِ همجنس خواه را در آورده است
اِل ِ عزيزم ، اميدوارم توانسته باشم كمي از كتاب ِ زيبايت را بفهمم

اِل ِ‌عزيزم ، من هم در ارتفاع ِ‌امكان ايستاده ام

با عشق
خشايار خسته
بيست و هفتم خرداد هشتاد و نه









نامه

نامه‌یی از رامتین برای خشایار ِ خسته
به بهانه‌ی انتشار «قهوه‌خانه»ات

وقاحت و پررویی من را می‌رساند، ولی لطف کن این نامه را در وب‌لاگ‌ت منتشر کن – با احترام و عشق، رامتین شهرزاد

دیروز بعد از ماه‌ها که هیچ خبری از تو نداشتم، وسط یک خیابان گرم ایستادم و گفتم باید صدایت را بشنوم. زنگ زدم و بهانه آوردم که می‌خواستم خبری از تو بگیرم و ناوِلا [داستان نیمه‌بلند] جدیدت را تبریک بگویم،«قهوه‌خانه»‌ که «گیلگمشان» درآورده و مهدی چقدر تعریف می‌کرد و امیدرضا هم در موردش حرف داشت. باز هم تبریک. تو آخر تلفن گفتی که کتاب را بخوانم – نخوانده بودم، روی دِسک‌تاپ کامپیوترم مانده بود عاطل و باطل – و نظر بدهم. گفتی تو این چیزها را بلدی، حرف بزن. و من امروز صبح جمعه چهارده خرداد 1389 ناآرام چیزی بودم که نمی‌فهمیدم و کارهایم را یک دفعه‌یی کنار گذاشتم و نشستم به خواندن «قهوه‌خانه»ت و تمام شد. چقدر سریع تمام شد. پیش از ظهر راه رفتم و عصبی بودم و بهم ریخته بودم. پسر، با روان آدم کار می‌کنی. خوشم نمی‌آید که رنج بکشم و رنج می‌دهی خواننده‌ات را. توی ذهنم بود که باید یک متن درست و حسابی بنویسم در مورد کتاب‌ت. و بعد فکر کردم که چه کارش بکنم؟ آخرسر گفتم یک نامه می‌نویسم – نامه که نه، نامه باید کاغذ و تمبر داشته باشد و بدخطی من تویش نمایان باشد، حالا ایمیل است و فرمت وُرد و تق‌تق کیبورد و بی‌روح – و همین توی سرم بود بعد از سه ساعت خواب سر شب – که وقتی عصبی می‌شوم، فقط یک خواب سنگین خوب است و خواب بودم. حالا هم حرف‌هایم را می‌نویسم به سبک نویسندگان قرن‌های گذشته و برایت می‌فرستم و تو می‌خوانی و یک کاری باهاش خواهی کرد

زندگی به عریانی استخوان است
ویرجینیا وُلف

از همان فصل اول داستان‌ت – فصل یا هر نام دیگری که به این جدایی‌های روایت و متن می‌دهی – با خودم می‌گفتم پسر،‌ چقدر حیف که ما وقتی بچه هستیم توی دبیرستان‌های‌مان توی سرمان نمی‌زنند که کتاب بخوانیم. منظورم اراجیف درسی نیست. منظورم کتاب است. که توی سر بچه‌ی اروپایی می‌زنند که از دبیرستان تا کالج و دانشگاه کتاب دست‌ش بگیرد. هرچند که می‌گویند نسل جدیدشان نمی‌گیرند و نمی‌خوانند و بیشتر می‌بینند و می‌شنوند. ولی چه فرقی می‌کند؟‌ ذهن‌شان که مشغول می‌ماند. خطوط را می‌خواندم و می‌گفتم چقدر حیف که ما توی نوجوانی‌مان با آلبر کامو و ویرجینیا وُلف و والت ویتمن و بقیه‌ي آن‌ها – حالا ایرانی‌شان،‌ تعصبی روی نام‌ها و کشورها ندارم، فکر کن به جای این اسم‌ها بگذاری فروغ فرخزاد و احمد شاملو و علی شریعتی و محمد مختاری – دست نمی‌گیریم و ببینیم با روح ما چه کار که نمی‌کند. نمی‌دانم. مهدی یادش هست که من آن موقع‌ها چقدر هیجان‌زده بودم که نسخه‌ی برگ‌کاهی «برگ‌های علف» والت ویتمن گیرم آمده بود مفت – از خیابان انقلاب تهران هزار و هفت‌صد تومان خریده بودم – و این چهارصد صفحه شعر انگلیسی را همه جا می‌بردم و هر وقت که می‌شد می‌نشستم به خواندن. پدربزرگ کوییر خودمان است. آن‌موقع‌ها درست و حسابی نمی‌فهمیدم. برای من مفهومی نداشت کوییر و دنیایش. می‌خواستم زندگی خودم را داشته باشم. فقط می‌خواستم زندگی داشته باشم. و والت ویتمن خوب بود

کتاب تو را می‌خواندم و به صورت‌های دور و برم فکر می‌کردم. به همین دیشب فکر می‌کردم. با علیرضا و احسان رفته بودیم ول‌گردی و توی خیابان رسیدیم به دوست‌های احسان و ما دو تا دور ایستاده بودیم و آه کشیدم و به علیرضا گفتم ببین به کجا رسیده‌ایم، اشاره‌ام به بدن‌های آن سه نفر بود جلوی ما جیغ و ویق می‌کردند. تی‌شرت‌های چسب، بدن‌های ورزش‌کارانه و موهای فَشن. علیرضا هم البته همین‌شکلی است. گفتم ببین، همه‌اش بیشتر و بیشتر شبیه سریال‌های تلویزیونی و فیلم‌های سینمایی و پورنوگرافی می‌شویم. حتا سکس‌مان هم از دل پورنوگرافی بیرون می‌آید. دلم لَک زده یک نفر جلوی من بنشیند و فقط خودش باشد. آخرین نفری که توی زندگی من آمد و فقط دل‌تنگی‌اش آمد – که چقدر زجرم می‌دهد و حتا نمی‌توانم داد بکشم – ترکیبی بود از سریال‌های قدیمی تلویزیونی و فیلم‌های داش‌آکلی و شبکه‌ی فَشن‌بوی و توی رخت‌خواب هم عین پورنوگراف‌ها تکانم می‌داد. خوب بود، ولی تصنع‌اش را حس می‌کردم. تصنع زندگی آدم‌های دور و برم اذیتم می‌کند. توی کتاب تو هم بود، این تلاش که خودت باشی بود، ولی چقدر دردناک است که چیزهایی هست – حالا تو بگو مردانگی قهوه‌خانگی – که آدم را دور می‌کند از خودش و چیزی که می‌خواهد باشد. که تو را شبیه خودشان می‌خواهند. و ما چقدر ساده تسلیم می‌شویم. دلم گرفته خشایار، که بنشینی جلویم سیگار بکشی و ببینم هنوز خودت مانده‌یی یا نه. چند وقت است هم را ندیده‌ایم؟ دو سال؟

بر صندلی نشستم
و تکمه‌های باز کتم را
بستم
یک شاخه گل به دستم
عکسی به یادگار گرفتم
با تنهایی
در هایهوی آب و هیاهوی بچه‌ها.

مرحوم عِمران صلاحی

حرف فیلم و سریال و پورنوگرافی زدم و می‌خواهم بپرسم چقدر ادبیات ما جدا از این حرف‌هاست؟ البته، من قبول دارم و تسلیم این مساله‌ی دردناک هستم که عمر وب‌لاگ‌های کوییر به همان محدودی عمر اینترنت در ایران است،‌ و این‌که با وجود رگه‌های عمیق مساله‌ی عشق مذکر به مذکر – که مثال‌های والایش در «شاهدبازی در ادبیات فارسی» دکتر سیروس شمیسا آمده – هنوز نمی‌توان جایگاه مشخصی در ادبیات – از دیدگاه تخصصی و آکادمیک آن – برای مدل کوییر قائل شد، و البته،‌ کاری که ما در ایران می‌کنیم،‌ اصلا قابل مقایسه نیست با کاری که در خارج از ایران می‌کنند – من خودم به تنهایی سیصد و ده جلد کتاب کوییر به زبان انگلیسی روی هارد کامپیوتر دارم که از سایت‌های دزدی کتاب گرفته‌ام و حوصله ندارم، مگرنه خیلی راحت هزار جلد کتاب می‌شود داشت و این یعنی یک دنیا، و همه چیز هست، از ادبیات و شعر و فلسفه تا سینما و تئاتر و بحث‌های اجتماعی و هر کوفت دیگری – و نمی‌دانم مشکلات دیگری که هست، ولی واقعا ادبیات کوییر ما چقدر جدی است؟ و ما چقدر جدا از تاثیرهای بیرون از مرز هستیم؟ می‌گویم چون چرت و پرت زیاد منتشر می‌شود. می‌گویم ما به کجا می‌دویم؟
خوب من احمقم، اعتقاد مزخرفی دارم که همه چیز باید در چهارچوب و اصول و فرمت‌های استاندارد معنا پیدا بکند –
اگر شروین بود لبخند می‌زد و می‌گفت دست‌راستی اصول‌گرا. ولی به هر حال، برای من ورای جذابیت کوییر داستان تو، یک مساله‌ی جدی‌تری هست به نام ادبیات. من خیلی جدی بگویم که ادبیات باید جدا باشد حتا از تئاتر، و جدا هست از سینما و تلویزیون. البته الان صدای ناجور و دیگران درآمده، احتمالا ساقی هم دارد لبخندهای عمیق می‌زند. ولی وقتی کتاب تو را می‌خواندم، فکر کردم که چقدر تحت‌تاثیر این سریال‌ها و فیلم‌هاست، مخصوصا در توصیف آدم‌هایش و کات تصویرها و فصل‌هایش. بگذار مثال بزنم. تو با رامین شروع می‌کنی و هی تصویر در تصویر می‌سازی با آدم‌های دیگر. قبول که عین رامین هست توی جامعه‌ی کشوری ما. قبول که تصویرش قابل قبول و نمی‌دانم چه و چه هست. ولی چقدر شبیه است این رامین تو به جاستین توی «کوییر از فولک» یا مثال‌های دیگری که می‌دانیم. من دنبال هویت ایرانی‌ش می‌گشتم. دنبال این می‌گشتم که یک پسر هم‌جنس‌گرای ایرانی باشد، یک نفر مثل خودت. ولی در فضای «قهوه‌خانه» تو از مجسمه و عکاسی و فقیری که این کارها را می‌کند حرف می‌زنی. تصویر کلیشه‌ی سینمای کوییر آمریکا – و تقریبا انگلیس – که یک نفری هست که می‌تواند خودش بشود و البته موفق در یک جنبه‌ی هنری، برپایه‌ی این شعار چِرت ادبیات انگلیسی که هر کسی می‌نویسد یا ریشه‌ی یهودی دارد یا کوییر است، مگرنه آدم عاقل که سراغ هنر و نوشتن نمی‌رود. و مثال واضح‌ترش می‌شود جایی که تو در توصیف عملی می‌گویی «چقدر اروتیک است» و نمی‌آیی بنشینی توصیف کنی. حتا همین اولین خطوط داستان‌ت را ببین: «تا اندازه‌ای باید توضیح بدهم. تا اندازه‌ای که کمی بتوانی بفهمی. مثلا بتوانی تصویری برای خودت داشته باشی و بعد از آن بتوانی با من بیایی در آن تصویر و کنارم بنشینی و زندگی‌ام را تو هم کمی زندگی کنی. بنابراین سعی می‌کنم این تصویر را به تو بدهم». تو تاکید می‌کنی بر تصویر، و این فقط بخشی از ادبیات است که با کلمه تصویرسازی بکنی. تاکید نمی‌کنی بر حس، بر ارتباط ذهنی و تفکر. چیزهایی که من از خشایار خسته بیشتر انتظار داشتم تا توصیف جسمانی لوله‌ی قلیان. البته، این کتاب تو است و این داستان تو است و برگرفته از واقعیت‌های ذهنی خود تو. من فقط نشسته‌ام قضاوت ناآگاهانه‌ی شخصی‌ام را ارائه می‌دهم و می‌دانم تو فقط بخش‌های خوبش را قبول می‌کنی و بقیه‌اش را می‌بخشی بر من شلوغ و ناآرام

مامان! تمام زندگی‌ام درد می‌کند

سید مهدی موسوی

خشایار داستان‌‌گوی خوبی هستی. قلم‌ات قوی است. روح آدم را خراش می‌دهی. ولی نوشته‌ات چاله‌چوله زیاد دارد. متعلق به همان سبکی است که مشهور است به سایبر و نام‌های بی‌اهمیت دیگری که دارد. داستانی متولد یک وب‌لاگ، که در دوره‌های زمانی معینی نوشته و همان‌جا منتشر شده و سرانجام در کنار هم شکل یک کتاب گرفته. البته، دیگرانی هم این کار را در زبان فارسی کرده‌اند. مهم‌تر از همه رضا قاسمی – همان‌نویسنده‌ی مقیم پاریس ِدیوانه که «همنوایی‌شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها»یش برنده‌ی بهترین جایزه‌ي دهه‌ی نویسندگان و منتقدان مطبوعات شده، و وب‌سایت «دوات» را اداره می‌کند که نقش مهمی در انتشار ادبیات اروتیک در زبان فارسی اینترنت داشته – که نشست و «چاه بابل» را همین شکلی نوشت و البته «عبور از حلقه‌ی آتش» را همین‌جوری نوشت که دومی البته خاطرات زندگی‌نوشت‌اش است. فرق رضا قاسمی و تو در این است که «چاه بابل» بعد از آن‌که در وب‌لاگ تمام شد، وب‌لاگ‌اش را ایشان دیلیت کرد و نشست به جاده صاف کنی توی رمان و بعد از چلاندن و ویرایش‌ش، نسخه‌اش را بیرون داد. بنشین و بخوان که رمان رگه‌های کوییر هم دارد و رمان خوشمزه‌یی شده. و البته فرق‌ها را ببین

تو در «قهوه‌خانه»ات، راوی خاطره‌گو هستی. مثل نقال‌های همین مکان‌ها که چقدر دلم می‌خواهد ساعت‌ها بنشینم و فقط تماشای‌شان بکنم. برای من کهن‌الگوی پیر و پدر و راهنما هستند. چیزی شبیه به درویش در نسخه‌ی واقعی‌اش. تو خاطره می‌گویی، اما اصول داستان‌نویسی چه؟ به داستان‌ات قدم به قدم اوجی نمی‌دهی که وجود خواننده را تکه پاره بکند. یک‌نواخت پیش می‌روی و داستان‌ات کِش و قوس می‌گیرد. وسط داستان‌ات گفتم که پایان‌اش یک‌دفعه‌یی خواهد بود و بیشتر داستان را نیمه‌کاره رها خواهد کرد. همین کار را کرده بودی. پسر بنشین سر فرصت کتاب را بازنویسی کن. حجم‌اش را زیاد بکن. جسور باش. جدی باش. تعصب نداشته باش، قلم به دست بگیر و همه‌ی چیزهای کوفتی را بنویس. خودت باش خودت باش خودت باش خودت باش خودت باش. آه، لعنت به این زندگی. کاش بشود آن سفر جور بشود و بیایم شهر تو و یک شب تا صبح – یا صبح تا شب – بنشینیم کتاب‌ات را از اول تا آخر بلندبلند بخوانیم و من وِراجی‌ام را بگویم و تو هر چه خواستی‌اش را قبول بکنی. آن‌جا بگویم چاله‌چوله‌ها چیست و مثال بزنم. همین‌جوری‌اش هم الان فک زیادی زده‌ام

...
من پری کوچک غمگینی را می‌شناسم
...

فروغ فرخزاد

خشایار باید کار بکنیم و باید حرف بزنیم و باید جدی باشیم. خودت و خودم و بقیه را می‌گویم. چون امیدواریم. می‌دانی که کار می‌کنم و تلنبار کرده‌ام روی کامپیوتر تا وقت‌اش برسد. گفتم که امید آمد و یک گونی‌اش را برد کار گرافیکی بکند و چیزهای دیگر. برنامه دارد و من هم گفتم قبول. امروز نامه نوشتم و چند دقیقه دیگر برایت می‌فرستم. خشایار، بیا جواب‌ام را بده. بنویس و بگذار روی وب‌لاگ‌ات یا هر جای دیگری. کاش مهدی و حمید پرنیان و سولمیت و دیگران هم بیایند با هم بلند بلند نامه بنویسم و جلوی چشم همه فکر کنیم. خیلی حرف‌ها هست که باید زده بشود. و بهانه می‌خواهیم. بهانه‌ام شدی و بیا بهانه‌ی بقیه باشیم
می‌بوسم‌ات
با ذهنیت ناآرامی که رهایم نمی‌کند
چون تخته‌پاره‌یی بر دریای توفانی

رامتین کوچک
2010-06-04
حوالی نه شب

نامه اي از خشايار در پاسخ به نامه ي رامتين به بهانه ي انتشار " قهوه خانه " اش
من نمي دانم كساني كه نويسنده هاي قرن هاي گذشته براي شان نامه مي نوشتند ، بعد از خواندن ِ‌نامه چه كارمي كردند چون احتمالا توي سرم نزده اند در دبيرستان كه كتاب بخوانم و چون اين را نمي دانم ، نامه ات را مي گذارم روي دو تا چشمونُم و از دور مي بوسم ات و اميدوارم اين واكنش ِ‌من توي ِ‌چارچوب هاي دست راستي ِ‌اصولگرايي تو جا بشود
تبريز كه آمدي حرف هاي بهتري داريم بزنيم ، چاله چوله هاي قهوه خانه را بگذار براي همين فضاي مسخره ي سايبري
متاسفم كه قهوه خانه ، مخاطب را زخمي مي كند ولي مي داني كه زخمي شدن اگر خاصيت مخاطب نباشد ، زخمي نمي شود كه هيچ ، كك اش هم نمي گزد . دغدغه ام ادبيات نيست رامتين كه اگر بود همان هزار جلد كتابي را كه مثل تو مي دزديدم ، مي خواندم شان و به اين زودي ها دست به قلم نمي شدم . دست به قلمي ِ من از روي ِ‌بي چارگي است لطفا اين يكي را هم " تو " از من نگير
من حرفي مي خواستم بزنم كه زدم و به خيال ِ‌خودم به بهترين جوري كه مي توانستم زدم اش . حالا نمي دانم اگر بنشينم و حجم اش را زياد كنم يا تعصب نداشته بنويسم يا جسورانه بنويسم ، كجاي درد ِ من را دوا مي كند يا در كجاي ِ‌دغدغه ام مي نشيند . ادبيات را مي پرستم رامتين ولي دغدغه ام ادبيات نيست . نيست رامتين
اين كه من و شروين و مهدي و حميد و سولميت و اميد و ناجور و ساقي و همه و تو بنشينيم و بلند بلند فكر كنيم و يا بلند بلند هر كار ديگري كه دل مان خواست بكنيم خيلي زيباست . بكنيم . ولي من كه توي ِ‌خودم اين را ندارم كه تكليفي براي كسي تعيين كنم . دل ام مي خواهد نامه مي نويسم براي شروين . دلم مي خواهد زنگ مي زنم به تو . دلم مي خواهد قهوه خانه مي نويسم . من از كلم قمري هم بهانه مي سازم براي نزديكي اما حالا اين كلم قمري بهانه اي هست به وسعت انديشه و همه چيزِ من ، نه همه چيز ِ‌تو و ناجور . خوب شد زنگ زدي از يك خيابان ِ‌گرم وگرنه اين قهوه خانه همانطور عاطل و باطل مي ماند روي ِ‌دسك تاپ . لبخند

خشايار خسته
فرداي ِ همان روز
حوالي ساعت ده









خيال

حميد پرنيان الان درست اونور ِ‌دنياست
خيال ، حوزه اي از بودن ِ‌منه كه فقط مال ِ‌خودمه
خيال مي كنم حميد داره قهوه خونه رو همينجا توي قهوه خونه برام ميخونه
حوزه ي خيال ، حوزه ي خود ِ‌خود ِ‌منه
قهوه خانه قسمت هاي اول ، دوم ، سوم ، چهارم ، پنچم ، ششم ، هفتم ، هشتم ، نهم و دهم به روايت حميد
گوش كنيد









راديو كوچه - با تشكر از حسام ِ‌عزيز



به مناسبت روز مبارزه با هموفوبیا
«پایت را از روی خرخره‌ام بردار»
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹

حسام میثاقی/ دفتر ترکیه/رادیو کوچه
hesam@koochehmail.vom


۱۷می روز جهانی مبارزه با هموفوبیا یا همجنس‌گرا هراسی است. چند درصد از آدمای استریت، اگر یک همجنس‌گرا را ببینند در مقابل جبهه می‌گیرند یا حتا از او فرار می‌کنند؟ چند درصد از خانواده‌های ایرانی هستند که اگر فرزندشان همجنس‌گرا باشد، با گرایشش کنار می‌آیند و او را همان‌طور که هست دوست خواهند داشت؟



به قول یکی از دوستان «مبارزه علیه هموفوبیا همه جای دنیا از خانه شروع می‌شود. جایی که تیزترین تیغ‌ها در نزدیک‌ترین فاصله با دست و دهن ما تاب می‌خورد. حرف ما با پدرها و مادرها و بچه‌ها و خواهر و برادرها و رفیق‌های ماست تا یادشان بماند وقت فرار از دست بسیجی و سپاهی و مزاحم خیابانی، ما را وسط خیابان و توی سلول تنها ول نکنند.»
به سراغ دو همجنس‌گرا رفتم تا حرف دلشان را از خودشان بشنوم
جمله‌ای فراگیر، در وبلاگ‌ها و سایت‌های همجنس‌گرایان وجود دارد با این مضمون که :هموفوبیا بیماری و همجنس‌گرایی، یک گرایش است
حرکت‌ به این سمت که همجنس‌گرایی را از تلقی عامه نسبت به آن به عنوان یک بیماری، به سمتی پیش ببریم که از آن با عنوان یک گرایش یاد شود، تلاش خود فرد را می‌طلبد. تلاش کسی که این نوع گرایش را داراست. حال لزومن نباید فرد همجنس‌گرا باشد و هرکسی که خارج از نرم و گرایش عموم جامعه است را شامل می‌شود

بنابراین، این امر باید از خود فرد آغاز شود و او نسبت به موضوع آگاهی لازم را کسب کند. باید خود فرد همجنس‌گرا یا خارج از نرم جامعه، این امر را بپذیرد و نه به عنوان یک مسئله، بلکه به عنوان یک خصلت به آن نگاه کند و آن را جزیی از وجودش بداند
هم‌چنین، فرد نباید به عنوان یک لیبل یا برچسب از این امر استفاده کند. به این معنا که گرایش فرد جلوتر از او حرکت کند و معرف او باشد. به نظر من، ستیزی که فرد با خود دارد، بسیار مهم‌تر از ستیزی است که با جامعه دارد. واقعیت این است که اگر ما یک سری مسایل را با خود و در خودمان حل کنیم، دیگران با ما بهتر کنار خواهند آمد و تعامل بهتری با آن‌ها خواهیم داشت.

هر فرد یا هر جامعه‌‌ای، هویتش را از تعریفی که دیگر افراد جامعه برای آن می‌کنند، به دست می‌آورد. اگر هر طیف یا جامعه‌ای قصد بر ایزوله‌کردن خودش داشته باشد، در نطفه خفه خواهد شد
به نظر من آن تحلیل و تعریفی ارزش‌مند است که مسئله انسان را مطرح کند. مسئله کودک مسئله انسان است، مسئله آزادی مسئله انسان است. شاید مسئله همجنس‌گرایی مسئله کلیه‌ی افراد نباشد ولی احترام گذاشتن به آزادی جنسی هر فرد، مسئله‌ای مهم برای همه‌ی انسان‌هاست
اگر جامعه کوئیر ایران یا هرجای دیگر، به سمتی حرکت کند که با کلیت نظام اجتماعی تعامل پیدا کند، مطمئنن بازخورد بهتری خواهد داشت. بگذارید برایتان تعریف کنم که امروز، برای نزدیک شدن به جامعه‌ای که هموفوب نباشد چه کاری انجام دادم. تعدادی از اعضای خانواده‌ام را جمع کردم و در مورد روز مبارزه با هموفوبیا، با آن‌ها صحبت کردم و به سوال‌هایشان پاسخ دادم. بعد از یک ساعت و چهل و پنج دقیقه صحبت، متوجه شدم که از سنگینی فضایی که در اطراف این واژه‌ها وجود دارد کم شده بود
شروع‌کردن این موضوع از خود ما و گسترش دایره آن به تمامی افراد جامعه، مفید است. حرکت باید از فرد به جمع برسد. اگر این امر از بالا آغاز شود و به پایین سرایت کند، حتا اگر موفقیتی کسب کند، پیروزی قطعی نخواهد بود. موضوع ما دست‌یابی به حقوق جامعه كوئیر نیست. پیروزی، هم‌زیستی تمام آدم‌ها و فراروی از نقش‌های انسانی است
مشکل و مسئله ما باید انسان باشد، نه انسان همجنس‌گرا، نه انسان کرد و نه انسان مسلمان. هیچ نیازی نیست که دست به ترسیم خطوط بزنیم
چندوقت پیش باخبر شدیم که هم‌زمان با نمایش‌گاه بین‌المللی کتاب تهران، یک نمایش‌گاه بین‌المللی کتاب دگرباش هم به صورت مجازی برگزار شد. در این نمایشگاه، افرادی که به نوشتن علاقه‌مند بودند، آثارشان را به صورت الکترونیک منتشر کردند. تصمیم گرفتیم با کسی که کتاب «قهوه‌خانه» را در این نمایش‌گاه منتشر کرده، گفت‌وگو کنیم.
اسم این فرد، «خشایار خسته» است. او با این عنوان کار می‌کند. در ابتدای کتاب، حمید پرنیان، یادداشتی را نوشته است: «قهوه‌خانه که سنتن مرکزی برای ملاقات کاری و دوستانه‌ی افراد (فرد یعنی مرد) جامعه است، نمایش‌گاهی از مردانگی‌هاست. مردان، در قهوه‌خانه‌، بدون زنان خویش را تعریف می‌کنند. یعنی جای‌گاه مردان در پایگاه اجتماعی/ جنسیتی قهوه‌خانه‌ای با توجه به مردهای دیگر مشخص می‌شود و این یعنی بازتعریف و بازسازماندهی مردانگی.»
از خود خشایار خسته می‌شنویم
من خشایار خسته، سی و چهار ساله، همجنس‌گرا ، و دارای مدرک لیسانس یکی از رشته‌های مهندسی از دانشگاه تبریز هستم

متولد و ساکن تبریز هستم و فعالیت وبلاگ‌نویسی‌ام رو از حوالی سال ۲۰۰۳ با وبلاگ پسر خسته شروع کردم و با وقفه‌های موقت، تا به امروز نوشتن‌ام را در همین وبلاگ ادامه داده‌ام
نمایش‌گاه کتاب دگرباش‌، سال گذشته هم‌زمان با برگزاری نمایش‌گاه بین‌المللی کتاب تهران به ابتکار خانم قهرمان به صورت مجازی راه‌اندازی شد و امسال هم با انتشار کتاب‌هایی از نویسنده‌های دگرباش ایرانی به کارش ادامه داد. هدف این نمایش‌گاه ، ایجاد امکانی برای نویسنده‌های دگرباش هست که بتوانند در نبود امکان چاپ کاغذی کارهایشان در ایران، آثار را به صورت الکترونیکی در اختیار مخاطبین قرار دهند
با چه کتابی در این نمایش‌گاه شرکت کردید و در مورد آن اندکی توضیح دهید
سال گذشته با یک مجموعه شعر با نام «‌درست گفتم؟ حرف‌های ما همیشه همین‌طور بوده» و امسال با یک داستان کوتاه با نام «‌قهوه خانه» ‌در این نمایش‌گاه شرکت کردم . مجموعه‌ی قبلی‌، گزیده‌ای از اشعاری بود که طی سال‌های گذشته در وب‌لاگم نوشته بودم و داستان کوتاه قهوه‌خانه‌، بررسی وضعیت مکان مهجوری به اسم قهوه‌خانه ست که از مدت‌ها پیش توجه‌ام را جلب کرده بود

ارتباطاتی که توی قهوه‌خانه‌ها شکل می‌گرفت به طرز عجیبی جذبم می‌کرد و از اولین باری که وارد قهوه‌خانه شدم، جذب روابط فرازمانی قهوه‌خانه‌نشین‌ها شدم. این داستان چکیده‌ی چیزی است که در طی سال‌های ارتباطم با قهوه‌خانه در درونم شکل گرفته است
خواستم تا به شکل یک داستان، افرادی را به جامعه‌ی روشن فکر ‌هم‌جنس‌گرایان معرفی کنم و انتظار داشته باشم که مخاطب ِآشنا با اینترنت متوجه شود که دنیاهایی هستند که نه با اینترنت و نه با مطالعه، بلکه با زندگی می‌توان وارد آن‌ها شد
از کدام یک از کتاب‌های دیگر نمایش‌گاه خوشت آمد؟
من هر جمله‌ی هر یک از وبلاگ‌های دوستان ِهم‌جنس‌گرا رو تا حد مرگ دوست دارم. هر کلمه‌ای که توسط هر کسی در جهت معرفی دنیاهای هم‌جنس‌گرایان عنوان میشه، مرا عمیقن خوشحال می‌کند. ما به این کلمه‌ها احتیاج داریم.
این کلمه‌ها نفس‌های کوتاه و گاه‌به‌گاهی هستند که ما را زنده نگه می‌دارند. هیچ‌وقت از من انتظار نداشته باشید که بتوانم بین نفس‌هایی که برای ادامه‌ی زندگیم می‌کشم، تفاوتی قایل شوم. روزی خواهم توانست در مورد علاقه‌ام به یک کتاب حرف بزنم که انتشار ِکتاب‌های دگرباشان در ایران، باری به بزرگی مرگ یا زندگی ‌این جامعه نداشته باشد

برایمان از هموفوبیا بگو و به مناسبت روز مبارزه با هم‌جنس‌گراهراسی چه حرفی برای هم‌وطنانت داری؟
ترس برادر مرگ است. این گفته‌ی امام علی است. قبل از این‌که مرگ را، مرگ انسانیت‌تان را، مرگ انسانیت‌مان را در جامعه شاهد باشیم، بیایید بفهمیم که شجاعت، زندگی می‌آورد . شجاع باشید در دیدن ما. ما محتاج یک نفس راحت هستیم. به همین سادگی. نمی‌فهمم چه چیز نفس کشیدن یک انسان، شما را تا حد ‌کشتن‌اش می‌ترساند؟ خیلی شفاف به هم‌وطنم گوش‌زد می‌کنم. پایت را از روی خرخره‌ام بردار وگرنه تو هم با من می‌میری









قهوه خانه - قسمت هاي هشتم و نهم و دهم

به پيشنهاد دوست عزيزم سنگ وبراي دوستاني كه نمي توانند كتاب را بگيرند
قسمت هشتم
این یک روند عجیبی است که من می نویسم و این ها نوشته می شوند و تو می خوانی . نمی دانم این تصمیم را چطور گرفتیم و نمی دانم چرا این طور همه چیز به هم پیچید . نمی دانم این کابوس چطور تمام می شود و نمی دانم تاوان تصمیم مان چیست ولی این تصمیمی است که من و دوستانم گرفته ایم . پدرام هم امشب آنجا بود . نشسته بودیم توی قهوه خانه . من و دوستم این طرف و پدرام و عباس روبرو . می ترسید ولی خودش هم گفت که چاره ی دیگری نداریم . پدرام خیلی کم جدی می شود و وقتی جدی می شود ، تو می توانی بفهمی که موضوع ، موضوع ِ مرگ و زندگی است .
پيشنهادات عباس عملي نبودند . يعني عملي بودند و تو بعد ها خواهي فهميد كه هنوز و شايد هميشه بشر به همين شيوه هاي عباس عمل مي كند ولي من كسي نيستم كه بتوانم اجازه بدهم در حوزه اي كه زندگي مي كنم و نفس مي كشم ، از اين اتفاقات بيافتد .
اولين پيشنهاد عباس كشتن ِ جبار بود .
- راستيت ش ، احتمال به گا رفتن مون زياده ولي اينجوريام نيس كه دست رفاقت داده باشيم باتون و پشت تون رو خالي كنيم . آدم مادم زياد داره اين ننه قحبه ولي باكي نيس . مرگ يه بار ، شيون م يه بار . يه كثافت كم تر ، زمين خدا پاك تر . حالا مام پاي اين كار بليط مون ببازه و بريم اونور . قمارُ عشق است داش
هيچ جاي شكي نبود كه از دست اش بر مي آيد . باورم نمي شد كه قهوه خانه نشيني ام به اينجا ها كشيده شود . خيلي ساده نشسته بودم توي جمعي كه تصميم مي گرفتيم براي آدم كشتن .
از وقتي يادم مي آيد از قانون هاي اجتماعي متنفر بوده ام . كسي زده كس ِ ديگري را كشته . كس ديگري تصميم مي گيرد كه طرف بايد كشته بشود و مثلا با طناب دار بايد دخل اش آورده شود . چرا ؟ اين منطق كه همه جايش معيوب است . من از كشته شدن ِ قانوني ِ انسان به دست ِ‌انسان متنفرم . منظورم اين نيست كه هيچ ممكن نيست كه خودم آدم بكشم . اتفاقا بارها اتفاق افتاده كه بخواهم خرخره ي كسي را بجوم . حرفم اينجاست كه هيچ كسي نمي تواند به كس ديگري از اين توصيه ها بكند . تو چطور مي تواني تمام عوامل موثر در يك قتل يا جنايت را شناسايي كني ؟ هيچ كس نمي تواند . هنوز علم بشري براي فروش است كه توليد مي شود . به فرض كه بتواني همه ي عوامل را شناسايي كني . چطور مي تواني شرايط ارتكاب جنايت را دوباره با تمام جزئيات ، دور ِ هم جمع كني و اين بار جاي مقتول را با قاتل عوض كني ؟ مگر حرف ِ تو اين نبود كه مي خواهي عدالت اجرا شود ؟
مردي ساعت دو نصف شب توي كوچه بوق مي زند ، از اين بوق هايي كه يك دفعه برق از همه جاي ِ‌بدن ات مي پراند . زني در همان نزديكي ، بچه اش سقط مي شود از ترسي كه يكهو اين بوق نابجا مي ريزد توي ِ‌دل اش . بيا عدالت را اجرا كن . همه ي گذشته ي زن را ، همه ي عواطف اش را ، همه ي هستي اش را بریز توی ِ همان مردي كه بوق نابجا زده ، بعد حامله اش بكن ، بعد درست در همان شرايط ، ناغافل ، بوقي به دست ِ زن بده نصف شبي تا قصاص كند .
دليل احمقانه شان هم حفظ ِ انسجام جامعه و جلوگيري از هرج و مرج است .
من كسي نبودم كه بتوانم اين پيشنهاد ِ عباس را قبول كنم . رابطه ام با عباس رابطه ي استدلالي نيست . من نمي توانستم خيلي مودبانه همه ي دلايل مخالفتم را با قتل و يا قصاص بيان كنم و مطمئن باشم كه همه اش را فهميده است . گاهي فكر مي كنم چقدر توي ِ سوء تفاهم ها زندگي مي كنيم و چقدر مطمئنيم كه همديگر را مي فهميم . يك اطمينان ِ‌تهوع آور كه تو را هل مي دهد و ارتباط می گیری و زندگی می کنی .
- كب عباس بكش بيرون تورو خدا . شايد راه هاي بهتري هم باشه . تو كه همه چي رو خون مي بيني كه داداش من
دومين پيشنهاد ، نوشتن شكايت نامه اي با راهنمايي عموي عباس بود . همان عموی ِ حامی ِ اسلحه به کمر ِ دولتی . عنوان نامه اين بود : از طرف جمعي از مردم حزب الله
اينطوري ، عموي عباس بدون دخالت ما دخل ِ‌ جبار را در يكي از بيابان هاي اطراف ِ شهر مي آورد و آب از آب تكان نمي خورد . پدرام موافق بود . دوستم هم مردد بود . كار تميز و بي درد سري بود .

دوستي رفته بود سربازي ، مدام با هم تلفني صحبت مي كرديم . اوايل ِ‌خدمت ، مدام از توهين ها و متلك هاي ِ‌ارشد ها مي ناليد . يك سال گذشت . ارشد شده بود . روزي زنگ زدم و خوشحال بود .
- با بچه ها به يه پايه بوق گير داديم و لُختِش كرديم . ارشدي گفتن ، آش خوري گفتن ، ها ها ها ...
دنيا دور ِ‌سرم مي چرخيد . ناله ها و درد و دل هاي خودش يادم افتاد .
- آدم نا حسابي ، مگه خودِت از همين حماقت هاي ارشد ها نمي ناليدي همين يه سال ِ پيش ؟ ‌چي شد ؟ ‌ارشد شدي همه چي يادت رفت ؟
كمي سكوت كرد .
- بالاخره لازمه . بايد ياد بگيره كه اين چيزا هم هست . من دارم به ش خدمت مي كنم . اين اومده اينجا مرد بشه . دير يا زود بايد ياد بگيره كه زياد ناراحت نشه ‌
كافي است يك لحظه فكر نكني و اتوماتيك ، جوري كه سيستم ِ مرد سالار برايت تدارك ديده عمل كني . همين يك لحظه براي غوطه ور شدن ات در سيستم كافيست . جذب مي شوي و سيستم را فربه تر مي كني و گند و كثافت اش را وحي مُنزل و نعمت مي بيني .
عموي ِ عباس ، دخل ِ جبار را مي آورد و ما هم از اين مخمصه نجات پيدا مي كرديم و حداقل اين يكي به جمع قربانيان ِ جبار اضافه نمي شد .
کبه جبار ، بچه باز است . قهوه خانه که می آید ، نوچه ها پاش بلند می شوند و یکی میز را برایش تمیز می کند و دیگری به ممد اشاره می کند که زود چایی ِ کبه را بیاورد . همه یا الله می گویند و کبه جبار می نشیند . ترس ِ عمیقی را می توانی در چهره ی نوچه ها ببینی . نفرت انگیز است چهره ی کریه جبار . گاهی که نگاه اش می کنم ، روباهی در چشمان اش می بینم که به طرز موذیانه ای همه جا را می پاید و گاهی این روباه تبدیل به گرگی می شود که هر لحظه ممکن است ناکارت کند . ترسناک است این جبار .
بیشتر ِ نوچه ها در بچگی زیر ِ دست اش بوده اند و حالا اسم و رسمی پیدا کرده اند در دم و دستگاه ِ جبار . ساقی گری می کنند ، دزدی می کنند و خلاصه جوری توی ِ این منجلاب دست و پا می زنند . اين بچه ها ، پایین شهری هستند که روزی گیرِ جبار افتاده اند و چشم و گوش بسته وارد ِ این تیپ زندگی شده اند و من نمی دانم رابطه ی جنسی که این تیپی برقرار می شود آیا لذتی غیر از اعمال ِ قدرت می تواند داشته باشد ؟ انگار رابطه ی جنسی در این سیستم ، جوری ابزار ِ کار است و کافی است که ذَکَر ، وارد ِ سوراخ بشود و کار تمام است .
هیچ وقت نتوانسته ام جبار را در حال ِ معاشقه با یکی از این پسر ها تصور کنم . جبار مثل ِ یک پشه ی ناقل ِ بیماری ِ بچه بازی ، همه ی سوژه هایش را بیمار می کند . هر یک از این بچه های ِ بدبخت تبدیل به یک بچه باز می شوند و این سلسله همینطور ادامه پیدا می کند .
یکی که گیر می افتد و کشته می شود ، بقیه که پر از عقده اند توی ِ زندگی در این جامعه ی کثافت ، به چشم ِ یک اسوه نگاه می کنند به آن بخت برگشته ی اعدامی . در صحبت های ِ قهوه خانه ای شان از مردی و مردانگی و ایثار و گذشت اش صحبت می کنند و خیلی احساساتی می شوند .
این احساساتی شدن ، جور ِ خاصی است . یکهو خون می دود توی ِ چهره شان ، سرخ می شوند ، عضلات شان منفبض می شود و رگ های گردن شان می زند بیرون . از بیرون که نگاه می کنی ، بیشتر شبیه عصبیت است تا احساساتی شدن . ولی من می دانم که احساساتی می شوند . نمی دانم ، گاهی اصلا نمی توانم روابط ِ پایین شهری را تحلیل کنم . روابطی که با ترس و خشونت عجین شده است و در عین ِ حال روشی برای ِ زنده ماندن است . حداقل این است که نوچه های ِ جبار ، نان می خورند و مواظب ِ همدیگر هستند .
عموی ِ عباس دخل اش را بیاورد . می شود اسوه و یک بیمار ِ دیگر می نشیند جای ِ کبه جبار .
- درسته ، ما هیچ دردسری نداریم با این کار . تمیز و بی سرو صداست . بهمن رو هم نجات میدیم و به قول تو یه کثافت کمتر ، زمین ِ خدا پاک تر . ولی خوب ، اوضاع کلی که فرقی نمی کنه . افشین یا یکی دیگه از این نوچه ها جای ِ اونو میگیره و روز از نو ، روزی از نو
استکان را برداشتم و یک جرعه از چای ِ داغ فرستادم توی گلو . گلو که تر می شود ، باید سیگار بگیرانی . عباس داشت تحلیل می کرد .
- عمو ببین ، تا بوده همین بوده . ما که ضامن ِ بقیه نیستیم که . تو مگه دردِت این آقا بهمن نیست ؟ خوب ، منم خورده حساب دارم با جبار . اینطوری هم من تسویه حساب می کنم ، هم بهمن میره پی ِ زندگیش
اگر تا اینجای ِ نامه خوانده باشی ، با دیدن ِ اسم ِ دوستت " بهمن" شوکه می شوی . کل اين جریان با آمدن ِ بهمن توی ِ قهوه خانه شروع شد .


قسمت نهم
سر ِ هر ساعت ، یک فصل را برایت نوشتم . ساعت نه صبح است . غذای گربه ها را دادم و صبحانه ای خوردم و آمدم . الان باید مادرش رسیده باشد خانه ی مادربزرگ . می گفت مادرش از بس ذوق کرده از این حرف که گریه می کرده نیم ساعت . خوب ، باید هم ذوق کند . آرزوی چندین و چند ساله اش دارد برآورده می شود . می گوید هر روز با هم حرف می زنند تلفنی و وقتی از سر ِ کار بر می گردد خانه ی مادربزگ ، ریز ریز می نشیند مادر و حرف های شان را برایش تعریف می کند با ذوق و شوق .
- هی میگم بابا اون کار و زندگی داره ، مریض داره ، این قدر مزاحمش نشو ، گوش نمیده ، مادره دیگه ، چه میشه کرد
من می دانستم که پدرام گی نیست . البته من روانپزشک نیستم ولی خوب ، گاهی باید توهم هایت را جدی بگیری . جدی گرفتم . به بهانه ی صحبت در مورد ِ مشکل ِ روحی ِ یکی از دوستانم ، آدرس ِ مطب ِ خواهر ِ عباس را گرفتم .
- شما از کجا حدس میزنید که پدرام گی نیست ؟ من فقط حرف های عباس رو گوش کردم و گفتم که یه همچین کسایی هم هستن که گرایش ِ جنسی شون متفاوته . در مورد ِ خود ِ عباس هم مطمئن نیستم که گی باشه . عباس رو بعد از فوت ِ‌اون خدابيامرز ، خیلی کم می دیدم . چیزی که عباس ازم خواسته اینه که خواهرش باشم و جوری بیام جلو که پدرام متوجه بشه این پسر، آدم حسابیه ، انگار این آقا پدرام خیلی آدم متشخصیه و عباس یه جورایی حس میکنه که کم میاره جلوش

حین ِ صحبت با من ، به طور ِ عصبی و خاصی ، ناخن هایش را با هم درگیر می کرد و صدای ِ خش خش ِ ناخن ها عصبی ام می کرد . نگاهش را از من می دزدید و این برای ِ یک روانپزشک ، عادی نبود . چیز ِ دیگری که عادی نبود ، برخورد ِ او با همجنسگرایی بود . اوایل که عباس جریان ِ دیدارشان را برایم تعریف کرد ، این برخوردِ پذیرا را گذاشتم به حساب ِ خواهر و برادری و این که نمی خواهد با مخالفت ، عباس را از خودش برنجاند و بار دیگر از دستش بدهد . اما بعد ها که بیشتر دقت کردم ، چیز های ِ دیگری حس کردم .
- خانم دکتر ، من بعنوان ِ یک همجنسگرا ، مطالعه زیاد کردم و اطلاعات خوبی در این مورد دارم . البته نمیشه نسخه پیچید واسه مردم ، ولی طبق اون چیزایی که من از پدرام دیدم ، بیشتر احتمال میدم اون یه ترنس باشه تا گی . اون مدام من و دوستم رو "خواهر" صدا می کنه و خودش رو با هنرپیشه های زن مقایسه می کنه . خودتون میدونید که اینجا چقدر توی ِ این زمینه ها اطلاعات کمه و چه خطراتی داره ابراز ِ این گرایشات . راستِش من خودم با این که میدونستم شما با این مساله مشکلی ندارید ، دلهره داشتم برای ِ اومدن به اینجا

من مدام حالت ِ چهره ام را صمیمی تر نشان می دادم و سعی می کردم فضا را تلطیف کنم تا مگر این صدای ِ ناخن و این نگاه های ِ عصبی ِ خانم دكتر ، کمی کمتر شود ولی هیچ تاثیری نداشت . جو ِ مسخره ای شده بود . انگار من روانپزشک بودم و این دختر ِ جوان مریض من بود . در یک لحظه جوری نگاهم کرد که من مطمئن شدم چیزی قرار است منفجر شود .
- من لزبین هستم !
همدیگر را پیدا کردیم ، به همین سادگی . من نمی دانم مغز چطور کار می کند که گاهی این حرف های ِ خطرناک ، دور از چشم ِ مغز ، بیرون می پرند از دهان ِ آدم ها و خوشبخت یا بدبخت شان می کنند .
دوستم مدت ها بود که عاصی شده بود از دست ِ فشار های ِ خانواده برای ِ ازدواج ، طی ِ مطالعات اش به این نتیجه رسیده بود که همجنسگرا ها در دوره ای از تاریخ در امریکا ، برای ِ رها شدن از فشار های ِ اجتماعی ، این تصمیم را گرفتند .
با هم آشنا شدند در آموزشگاه ِ من . خانم دکتر هم به همین نتیجه رسیده بود . خاله و شوهر خاله می خواستند سنگ ِ تمام بگذارند در حق ِ خانم دکتر و با هر زور و اجباری شده شوهر اش بدهند و بعد با آرامش ِ خیال بنشینند و به همدیگر بگویند که چقدر خوب هستند و دختر خوانده شان را بالاخره خوشبخت کردند .
قرار و مدار گذاشتند و شماره اش را داد به دوستم که بدهد به مادرش .
به تشخیص ِ خانم دکتر ، پدرام ترنس بود و درصورتی که می خواست ، می توانست عمل ِ تغییر ِ جنسیت بدهد . جالب بود که عباس خیلی خوشحال شده بود و پدرام را براي اين كه هرچه زود تر عمل کند ، تشویق می کرد . گفتم که ، فقط گاهی باید به توهم هایت اعتماد کنی .
من همیشه عباس را ، با تمام ِ رفتار های ِ مردسالارانه اش ، گی دیده بودم و بعد از مدت ها فکر و بررسی به این نتیجه رسیدم که تنها دلیل ِ اشتباه ِ من ، زیبایی ِ خیره کننده ی عباس بود .
روزگار به خوبی می گذشت و همه چیز آرام بود . دوستم با خانم دکتر قرارهای روزانه داشتند . بیرون می رفتند با هم و در مورد ِ شیوه ی اداره ی خانه ی مشترک شان صحبت می کردند . و من هم به تو فکر می کردم گاهی . به شب های مان ، به نامه های تو و به آرامشِ هم آغوشی با تو .
قهوه خانه بود و صحبت هاي دلچسب عصرانه و چاي و سيگار . عشوه هاي پدرام و قُلتشن بازي هاي عباس و من خوشحال بودم كه وقايع اينطور خوب مي آيند دنبال ِ‌هم و متعجب بودم كه چرا هيچ اتفاق ِ ‌بدي نمي افتد . دلم شور مي زد . نگران بودم كه مبادا جريان ِ‌ماسماسكِ تير باشد و يكدفعه زير ِ رگبار ِ اتفاقات بد قرار بگيريم كه اين توهم هم درست از آب درآمد .
دو سه هفته پيش بود كه داشتم مي رسيدم دم ِ در ِ قهوه خانه ، از دور بهمن را ديدم كه داشت با يكي از نوچه هاي جبار سلانه سلانه مي آمد سمت ِ‌قهوه خانه .
تعجب كردم . هم كلاسي هاي ِ‌تو همه شان بچه پولدار هستند و من نديده بودم تا حالا كه اين ها با بچه سوسول ها اياق بشوند و با آنها بگردند . جوري دلم شور افتاد . فوري پيچيدم توي قهوه خانه و در را پشت سرم بستم . سلام و عليكي با پهلوان كرديم و تا سرم را برگرداندم ، كبه جبار را ديدم .
صحنه ي خطرناكي بود . معمولا جوري نمي شد كه مجبور شويم كنار هم يا حتي نزديك ِ‌هم بنشينيم . انگار بين ِ‌ما دو نفر ديوار ِ ناديدني اي بود كه فاصله مان را از هم نگه مي داشتيم و بي گفتگو ، اين قانون ِ نا نوشته بين ِ ما دو نفر حفظ مي شد . عباس و پدرام نشسته بودند روبروي جبار و بفهمي نفهمي رنگ ِ‌پدرام پريده بود .
خدا خدا مي كردم كه دوستم جاي ِ‌ديگري نشسته باشد . اينطوري خيلي راحت مي رفتم و با بچه ها سلام و احوالپرسي مي كردم و آرام و سنگين مي آمدم كنار دست ِ دوستم مي نشستم . اين بهترين اتفاق ِ‌ممكن بود . همينطور كه مي رفتم به سمت ِ‌بچه ها ، گذري نگاهي چرخاندم ولي اثري از او نبود . عباس با ديدن ِ‌من لبخندي زد كه خيلي معني ها مي توانست داشته باشد .
اولين و بي پرده ترين معني اش اين بود كه " به گا رفتيم "‌ بلند شد و سلام و احوالپرسي كرديم و جاي ِ‌خالي ِكنار دست ِ‌جبار را نشان ام داد .
- بفرما بشين داش
اوضاع وخيم بود اما دومين معني ِ‌لبخند ِ‌عباس مي توانست اين باشد كه اوضاع آرام است و جبار كاري به كار مان ندارد و خورده حساب هاي مان هنوز مسكوت است و نيازي به گارد گرفتن نيست . من و عباس صميمي شده بوديم و جوري به هم پيوند خورده بوديم . عباس مرا برادر ِ‌بزرگتر ِ‌خود مي ديد و خيلي ندار شده بود با من .
بعد از روشن شدن ِ‌وضعيت ِ جنسي ِ‌پدرام ، دليلي نداشت كه عباس به دروغ هاي خود مبني بر عشق هاي سوزان به پسر ها ادامه بدهد . كمك اش كرده بودم و اوضاع جوري شده بود كه پدرام هم عباس را پذيرفته بود . من مطمئن نبودم به اين كه پدرام بتواند تنها با يك نفر زندگي كند ولي خوب ، رها شدن از زندان ِ‌اين تن ِ‌اشتباهي براي ِ‌پدرام بزرگترين ِ‌آرزو ها بود و اميدوار بودم حق شناس باشد و وفادار بماند به اين پسر ِ زيباي ِ‌خطرناك .
ندار شده بوديم با عباس و روزي جريان خرده حساب اش را با جبار برايم تعريف كرد .
جنده اي بوده كه قُرُق ِ جبار بوده و كسي بدون ِ‌اجازه ي جبار نمي توانسته تصاحب اش كند . روزي يكي از نوچه هاي جبار ، عكس اين زن را نشان اش داده و اين هم هوايي شده . دل ِ نترسي دارد اين بچه ، في المجلس آدرس اش را خواسته و طرف نيشخندي تحويل اش داده كه يعني زكي . كب عباس غيرتي شده كه يعني من از اين يه الف بچه بخورم ؟ اين بچه را به بهانه ي خريدن ِ‌سيگار برده كوچه ي پشتي ِ قهوه خانه و به زور ِ تيزي ، آدرس زن را گرفته . سر ِ شب رفته سراغ ِ‌زن . دو نفرا ز بچه هاي ِ‌خودش را هم برده براي احتياط .
اينها را كه تعريف مي كرد ، مو بر تن ام سيخ مي شد . اصلا نمي توانستم ربطي بين ِ‌ دنياي ِ لذت ِ‌جنسي ِِ عباس و دنياي ِ‌ خودم پيدا كنم . هيچ نمي توانستم بفهمم كه اين همه خطر براي يك سكس ِ‌يك شبه ، چطور مي شود كه موجه مي شود براي او . نمي توانستم نتيجه ي قطعي بگيرم كه آيا خطري به بزرگيِ‌ درافتادن با كبه جبار ، واقعا براي تصاحب ِ‌چند ساعتي ِ‌يك زن ِ‌نا شناس است يا جريان چيز ِ‌ديگري است .
نمي دانم مردانگي ‌ِ‌شديد را حس كرده اي يا نه . سيستم هاي ِ خطرناك ِ برتري جويي ِ‌مردانه در قهوه خانه ها نفس مي كشند و كسي را كه گذري راه اش به قهوه خانه مي افتد ، بازي اش نمي دهند در اين بازي ِ‌خطرناك . مرد ها روابط خطرناکی برقرار می کنند و از این خطر ها لذت می برند . زندگی می کنند . کسی که بیشتر خطر می کند ، مرد تر است و رئیس تر .
عباس با زن خوابيده بود همان شب . جبار نوچه هاي ِ‌عباس را شناسايي كرده و تق ِ‌يكي شان را زده بود . يعني روزي اين نوچه ي عباس را جايي كشانده اند و كار اش را ساخته اند .
تو شايد هيچ وقت نتواني بفهمي كه تجاوز گروهي براي يك بچه ي نوزده ساله يعني چه و بعد از اين اتفاق اين بچه به چه چيزي تبديل مي شود .
من اما اين ها را هر روز مي بينم . مي آيند و مي روند و بزرگ مي شوند . زندگي مي كنند اما اين را هم مي دانم ، شب ها كه توي ِ‌رخت خواب شان مي خوابند ، چطور فكر مي كنند ، با چه چيزهايي دست به گريبان مي شوند و مي دانم كه بالاخره پيروز مي شوند يا نه .
كار ِ‌اين بچه را ساخته اند و خبر به عباس رسيده و رگ غيرتش ورم كرده و پيغام داده به جبار كه "‌بيا ببينيم همو اگه مردي "
اين پيغام يعني اين كه جايي دور افتاده قرار مي گذارند و با نوچه هاي شان مي روند و قمه و قمه كشي و بالاخره يكي آش و لاش مي شود .
كبه جبار قبول كرده و قرار گذاشته اند ولي روز ِ‌قبل از قرار ، خبر رسيده كه محل ِ‌قرار شان لو رفته ، يعني خبر به كلانتري ِ‌محل قرار شان رسيده .
آدم كه سرش گرم ِ‌كتاب و درس مي شود ، نمي فهمد كه دور و برش چه خبر است . من هم باور نمي كردم آن اوايل ولي امروز مي دانم كه زير ِ پوست ِ‌همين شهري كه من و تو در آن دم از فرهنگ و تمدن شش هزار ساله مي زنيم ، چه ها مي گذرد و مردم ِ واقعي ، چطور زندگي مي كنند اينجا .
بعد از آن لو رفتن ، مساله را مسكوت گذاشته اند و روزگار چرخيده و رسيده تا به امروز .
- بشين ديگه داش ، چرا نميشيني ؟
جبار بود اين بار . خودش را كمي تكان داد و اشاره اي كرد ، يعني اين كه مجبوري بنشيني و چاره ي ديگري نمانده .
عباس رو بروي ِ جبار نشسته بود و پدرام بغل دست اش . كنار ِ‌پدرام براي ِ‌دو نفر ِ‌ديگر هم جاي خالي بود ولي نشستم روبروي ِ‌پدرام ، حال ِ‌جبار عادي نبود . خمار بود و چشمان اش پياله ي خون . معلوم بود كه نئشه است و اين ، اوضاع را وخيم تر مي كرد .
تا خواستم كمي خودم را جمع و جور كنم و سيگاري بگيرانم ، در ِ‌قهوه خانه باز شد و بهمن و آن پسر وارد ِ‌قهوه خانه شدند . خشك ام زد ، اوضاع نمي توانست بد تر از اين بشود .
بهمن براي ِ‌بار ِ اول بود كه مي آمد قهوه خانه . يك راست آمد طرف ِ‌من . انگاري گربه اي مادر اش را بعد از دو سه روز بي مهري ِ روزگار ، پيدا كرده باشد . منگ بودم . چاره ي ديگري نبود . بهمن كنار ِ‌پدرام نشست و آن پسر ، بغل دست ِ‌بهمن .
- چه لُعبتيه داش ... دوستته ؟
صداي ِ‌وحشتناك ِ‌جبار بود كه خون ام را در رگهايم منجمد كرد .





قسمت دهم
نوشتم تا مگر بتواني با من بيايي و زندگي ام را تو هم كمي زندگي كني . مگر بفهمي كه پاره شدن ِ‌نخ ِ‌تسبيح چطوري است و بفهمي كه علوم ِ سراسر كشك ِ بشري ، فقط براي كج و راست كردن و تماشاي ِ‌غنچه ي لب ِ سيندرلا به درد مي خورند .
دوستي مان سراسر سكوت بوده و مي دانم كه بهمن را چه قدر دوست داري . تو تنها كسي هستي كه معناي ِ دوستي ِ‌بي كرانه را مي داني و نخواستي كه اسيرم كني و نخواستم كه اسيرت كنم . بهمن اگر اين جايي برود كه جبار خواب اش را ديده ، نه تو بهمن را خواهي داشت و نه من تو را . گاهي بايد وارد ِ‌اين سيستم هاي ِ گند بشوي و نشان بدهي كه تماشاچي ها هم گاهي مي توانند گُل بزنند .
نوشتم كه فردا اگر نباشم بخواني ش . نوشتن شايد تنها كاري است كه قبل از مرگ بايد براي ِ‌عزيزان ات انجام دهي . تكه هايي از وجود ات را مي گذاري لاي ِ‌سطر به سطر ِ نامه و هر بار كه مي خواند اش ، انگاري زنده ات مي كند و روبرو مي شويد در بعدي ديگر ، در حوزه اي ديگر ، حوزه اي دروني تر و لطيف تر .
ساعت نزديك به يازده است و من به شدت نياز به خوابي راحت دارم . عصري همراه ِ‌عباس مي رويم سر ِ قرار . نمي دانم چطوري اين تصميم را گرفتيم ولي مي دانم كه چاره ي ديگري نيست .
عصر قبل از قهوه خانه ، با دوستم رفتيم مطب ِ‌زينب . او در جريان ِ‌كل ماجرا هست .
اين نوشته ها را مي گذارم توي ِ‌وبلاگي و آدرس و پسورد اش را مي فرستم براي ِ‌پدرام . بهمن ، پدرام را مي شناسد و اگر روزي من نبودم ، اين نوشته ها به دست ِ‌تو خواهد رسيد .









قهوه خانه


دوستان ِ عزيز ، مي توانيد ادامه ي داستان را در كتاب ِ قهوه خانه كه توسط انتشارات گيلگميشان منتشر شده است ، دنبال كنيد

حميد پرنيان ِ‌عزيز ، ازاين كه اجازه دادي قهوه خانه ام را با صداي ِ‌گرم ِ‌تو بشنوم و از مقدمه ي زيبايي كه براي داستان نوشتي ، ممنونم









قهوه خانه - قسمت هفتم

خواهر ِ عباس روانپزشک است . عباس یک پسر بچه ی کوچولوی پنج ساله بوده و در حیاط ِ خانه شان ، دم ظهری توی حوض با دوست اش آب تنی می کرده که صدای ِ داد و فریاد ِ مادر و پدر اش بلند می شود

.

مادر به دست ِ پدر کشته می شود ، همان سر ِ ظهری . سر ِ منقل بوده کثافت ، تابه از دست ِ مادر افتاده زمین و آقا چرت اش پاره شده . تابه را کوبانده سر ِ مظلوم ِ زن . آهی کشیده و مرده

.

عباس را عمو بزرگ کرده و خواهرش را خاله و شوهر خاله . بچه دار نمی شدند ، در حق ِ خانم دکتر، مادری و پدری کرده اند . سه تا پسر داشته عمو ، عباس هم انصافا می شود پسر ِ چهارمی ولی خُب ، چهار تا پسر بزرگ کردن با حقوق ِ کارگری که نمی شود . این هم شده کب عباس

.

زیباست لامصب . پسر عمو بزرگه دوازده سالگی تق اش را زده و شده کونی . چهارده سالگی ، پسر عمو را نا کار کرده ، کشته یعنی

.
دل ِ شیر داشته از همان چهارده سالگی . خوش خط و خال بوده و کثافت ها را گول می زده و خوب های شان را تیغ می زده و بد های شان را می کشته . شده ایلان عابباس . یعنی عباس مار . این لقب را تا مدتی داشته . بعد ها دست به کارهای بزرگ و معاملات بزرگ زده و وارد سیستم های ساقی گری شده و شده کب عباس . معتاد نشده هیچ وقت . می دانی که ، عشق ِ مادر چیز ِ دیگری است . هیچ وقت گرفتار نشده . تمیز کار می کرده ولی می دانی که این کافی نیست . عموی دیگری هم دارد که کله گنده است و اسلحه به کمر و دولتی . لاپوشانی می کند . حمایت اش می کند . گاهی فکر می کنم لابد سر و سری هم باهم باید داشته باشند . نمی دانم ، شاید هم از روی ِ مردی و مردانگی است این حمایت

.
بد جوری عاشق ِ پدرام شده بود و عشق یعنی یک دنیای متفاوت . به گمانم فعل و انفعالاتی که در عاشقی بنیان ِ هستی آدم را زیر و زبر می کنند ، به این زودی ها شناسایی نمی شوند با این علوم ِ سست ِ بشری . عشق لابد باید جوری شیمی ِ مغز را عوض کند . جوری که به این زودی ها شناسایی نمی شود . حوزه اش متفاوت است . انگاری بخواهی ارتفاع برج میلاد را با این خط کش های کوچک مدرسه اندازه بگیری . خُب درست است که خط کش برای اندازه گیری ساخته شده است ولی نه خط کش ِ مدرسه

.

خط کش های ِ مدرسه برای فروخته شدن ساخته می شوند و جوری طراحی می شوند که بچه که هستی گاهی فکر می کنی اگر آن خط کش را نداشته باشی مرگ و زندگی برای تو یکسان است . هم کلاسی ، خط کش اش را نشان ات می دهد و می بینی که سیندرلا با کدو تنبل اش چهار نعل می روند به سمت ِ خانه ی نا مادری . هر بار که کج و راست اش می کند ، اسب ها یک قدم به جلو بر می دارند و غنچه ی لب ِ سیندرلا یک بار می خندد و یک بار نمی خندد . عشق ِ خط کش به سرت می زند و شب و روز برای ِ داشتن اش له له می زنی . دغدغه ات اندازه گیری برج میلاد نیست . علوم ِ سست ِ بشری هم برای ِ فروش ساخته می شوند . هرچه مشتری بیشتر ، علم پیشرفته تر و سیندرلا واقعی تر . با این علم که نمی شود عشقی به بزرگی ِ برج ِ میلاد را اندازه گرفت . هنوز نمی شود

.

شیمی ِ مغز ِ عباس عوض شده بود . عاشق شده بود یعنی . سر و همسر داری بالاخره خانواده می خواهد . قوم و خویش باید داشته باشی و برای ِ خودت کسی باشی تا عاشق بشوی و عشق ات مال ِ تو بشود

.
فضای ِ سنگینی بود . هنوز توی ِ دوگانگی ِ این فضا گیر کرده بودم . این کلمه توی ِ این فضا و توی ِ دهان ِ عباس چه کار داشت . از کجا می توانست کلمه ی "گی" را یاد گرفته باشد ؟
.

تحمل هم حدی دارد . گاهی باید خودت را بشکنی و بپرسی . پرسیدن همیشه درد آور است برای ِ من . من همیشه تمام ِ سوالات را خودم جواب داده ام . یعنی از کسی نپرسیده ام . کسی نبوده که بپرسم . آدم چطور می تواند از پدر ، مادر ، دوست یا هر کس ِ دیگری بپرسد ؟ تو می بینی که کیر ات برای ِ پسر بلند می شود ولی پدر با مادر زندگی می کند . دوست اش دارد و جور ِ خاصی صمیمی هستند با هم . می فهمی که این "جور ِ خاص" چه طوری است . خر که نیستی . می فهمی که همان جور ِ خاصی که تو به پسری نگاه می کنی ، پدر به مادر نگاه می کند . نمی توانی بپرسی

.

همکلاسی دوست دختر دارد و دختر ها برای پیدا کردن ِ شماره تلفن خانه ات سر و دست می شکنند. يكي دو بار حرف مي زني زوركي . البته زوركي كه نه ، بار اول و دوم ، دنياي ِ‌تازه اي است و تو خوش ات مي آيد . كمي كه مي گذرد ، جريان ، كسل كننده و گاهي خطرناك مي شود . حس مي كني كه جاي ِ اشتباهي ايستاده اي . اگر با هوش باشي ، همان يكي دو بار ِ اول ، همه چيز دستگير ات مي شود و اين رابطه با دختر به بيرون از تلفن درز نمي كند . باهوش نباشي هم زياد فرقي نمي كند . ممكن است كمي درد سر بكشي و بالاخره جوري مطلب دستگير ات مي شود

.

چیزی را که خیلی خیلی بدیهی است نمی پرسند . بدیهی یعنی چیزی که " همه " قبول اش دارند و وقتی تو به بدیهی ترین بدیهیات شک داری ، چطور جرات می کنی بپرسی ؟ این سوال ، کنار گذاشتنی نیست برای تو . صورت ِ مساله را پاک می کنی ، کمی می گذرد ، همه چیز دوباره با یک نگاه ، با یک لباس عوض کردن ِ همکلاسی در زنگِ ورزش ، به هم می ریزد . این سوال پرسیدنی نیست . نمی پرسی . می روی و اگر شانس داشته باشی جواب اش را پیدا می کنی و كم كم اين در تو دروني مي شود که آدمی ، سوال نمی پرسد . سوال پرسیدن برای من درد آور است . ولی گاهی باید خودت را بشکنی . پرسیدم

.

خانم دکتر بالاخره خواهر ِ عباس است و باید جایی به دردش بخورد در این زندگی کثافت . تسبیح کبه ای و انگشتر عقیق و شلوار ِ شش جیب می روند توی ِ کمد و عباس آقا با کت و شلوار سرمه ای و پیراهن ِ سفید ِ برقی می رود مطب

.

عباس این ها را تعریف می کرد و من رفته بودم توی ِ خودم و خواهرش را می دیدم که چه کینه ای دارد از پدر و چه عشقی دارد به مادر . ازدواج نکرده است و هنوز انگشتر ِ عقیق ِ مادر به انگشت ، نشسته و هر روز و هر روز سموم ِ عاطفی ِ مردم را بررسی می کند و جوابی برای ِ زنده بودن خودش و عباس و این همه مریض ، پیدا نمی کند

.

عباس یادگار مادر است . عباس مقدس است . برای ِ کسی که به راحتی ِ آب خوردن آدم می کشد ، گفتن ِ این که " من عاشق ِ یه پسر شدم " نباید کار ِ سختی باشد . ولی سخت بوده برای ِ عباس . عرق ریخته ، جان کنده ، همه ی شخصیت کبه ای اش را زیر ِ پا گذاشته و با هر جان کندنی بوده به خواهرش گفته که جریان از چه قرار است . " زینب رف تو خودش . یاد بچگیام افتادم که ننه زهرا میشِس کنار ِ حوض و میرف تو خودِش . سیگارشُ نصفه خاموش کرد تو جا سیگاری ، پاشد و پنجره ی پشت سرِش ُ وا کرد . داشتم سکته می زدم پسر . گفتم عجب غلطی کردم . این چه گُهی بود ریخ رو سرم آخه . طاقتم طاق شده بود به حضرت عباس . پاشدم زدم بیرون " من و پدرام و دوستم خشک مان زده بود . این بچه ی خطرناک ، چقدر می توانست ساده و بی پیرایه باشد . این شیمی ِ مغز ، عجب چیز ِ مرتفعی است . بالای ِ سر ِ پهلوان ، تابلو می درخشید : در این درگه که گه گه که کُه و کُه که شود ناگه / مشو غره به امروزت که از فردا نه ای آگه

.


سَر ِ شب خانم دكتر ماتيز اش را برداشته بود و رفته بود داش عباس را برداشته بود برده بود شام مهمان اش كرده بود . مثل يك روانپزشك ِ رازدار و يك خواهر ِ دلسوز ، در ِ انباري ِ دل اش را قفل زده بود و در ِ انباري ِ دل ِ داش عباس را دوتايي باز كرده بودند ، آرام









قهوه خانه - قسمت ششم

نمی دانم تا حالا مردانگی شدید را حس کرده ای یا نه ، در مردانگی شدید ، زن از مرد بوجود می آید . زنانگی را تنها مردانگی می تواند بوجود بیاورد
.
فضاهای مردانه ، جاهایی هستند که در آن جا ها مردان و زنان حضور دارند و به قدرت می رسند . کسانی در این فضا ها نفس می کشند که یا مرد اند و یا زن . تو باید تکلیف ات مشخص باشد و بدانی که مرد هستی یا زن . یکی از محل های تولید زنان ، قهوه خانه است . کسی که در فضاهای مردانگی شدید بزرگ می شود ، باید تکلیف اش را مشخص کند . و وقتی تکلیف اش مشخص شد به راحتی می تواند جذب سیستم بشود و در آن زندگی کند
.
پدرام زن شده بود و زندگی خوبی داشت . کبه های قدرتمندی حمایت اش می کردند و زن تر اش می کردند . تا روزی که سر و کله ی عباس پیدا شد . از اولین روزی که عباس را دیدم فهمیدم چیزی در او با سایر کبه ها متفاوت است . جور ِ خاصی نگاه می کرد . چند باری با هم رفتند . پدرام و عباس . پدرام کبه هایش را هیچ وقت با جمع سه نفره مان نزدیک نمی کرد . انگار در قهوه خانه در دو دنیای متفاوت زندگی می کرد . هم کبه ها مرز های دنیا های پدرام را رعایت می کردند و هم من و دوستم این کار را می کردیم
.
یک روز عصر که در قهوه خانه نشسته بودیم ، عباس وارد قهوه خانه شد . همه جا پُر بود و قهوه خانه شلوغ بود . در یک لحظه ی خاص ، باز یکی از آن حرکت های ناشناخته انجام دادم . از همان کار هایی که انجام اش می دهی ، با کمال خونسردی ، و بعد ها ، ساعت ها می نشینی و فکر می کنی که من چطور توانستم چنین کاری بکنم ، یا اصلا چطور شد که خواستم این کار ار بکنم و به هیچ نتیجه ای نمی رسی
.
کنار خودم برای عباس جا باز کردم و با اشاره فهماندم که اگر بخواهد می تواند کنار من بنشیند . دوستم این طرف نشسته بود و پدرام رو برو . عباس کنارم نشست . یا الله گفتیم و نشست
.
می دانی که ، در قهوه خانه ها کسی که می آید و کنار تو می نشیند ، باید منتظر باشی و در همان لحظه ای که کونش با نیمکت برخورد کرد ، با صدای مردانه و حالتی لوطی منشانه بگویی یا الله ... . این طوری به طرف می فهمانی که لوطی هستی و اهل قهوه خانه هستی و در ضمن ، او را هم بعنوان لوطی به رسمیت می شناسی . یعنی برای لحظات اول و دیدار اول می خواهی حسن همجواری ات را نشان بدهی و به طرف بفهمانی که می تواند رابطه ی قهوه خانه ای اش را با تو شروع کند
.
روابط قهوه خانه ای پیچیده اند . بیشتر ِ این روابط ، ورای هم صحبتی ها و در کل ، ورای حرف و حدیث ، جریان دارند . نوع ِ برخورد ِ تو با ممد خشونت ، نوع عکس العمل ممد و جوری که تو تربیت اش می دهی که چایی را جلوی تو روی ِ میز بکوبد ، همه و همه نشان از شخصیت قهوه خانه ای ِ تو دارند و باید زحمت کشیده باشی تا ممد خشونت ، حین ِ کوبیدن ِ چای ، روی ِ میز ، به چشمانت نگاه کند . این مهم است که وقتی سومین و چهارمین چای را می خواهی ، با چه لحنی بخواهی و در جواب ، ممد کدام متلک را بار ات کند . در قهوه خانه ، دو تا چای اول را ممد خودش می آورد و نیاز به گفتن نیست . ولی بعد از آن اگر چای خواسته باشی باید جوری به ممد بفهمانی و این یکی از سخت ترین مراحل ِ قهوه خانه نشینی است . من ساعت ها در قهوه خانه ی خورشید می نشینم و ممد خشونت ، سومین و چهارمین و ششمین چای را خودش ، با یک تلاقی کوتاه ِ نگاه ، جلوی من روی میز می کوبد و بعد باز خیلی کوتاه و عبوس نگاه مان با هم تلاقی می کند
.
نشست کنار ِ من . از من کوچک تر بود ولی کبه ها اگر معتاد نشده باشند در کل بدن ِ ورزیده و محکمی دارند . معتاد نبود ، بدن اش خوش فرم و زیبا بود . استرس داشت . پدرام هم که روبروی ما نشسته بود . و خوب ، می دانی که فضا سنگین بود . پدرام می توانست به خیلی چیز ها فکر کند . به این که من آدم ِ خوبی هستم و چون دیدم جایی برای بنده ی خدا نیست ، برایش جا باز کردم . به این که من پا روی خط قرمز های پدرام گذاشته ام و کبه اش را روبروی او و در جمع ممنوعی نشانده ام . به این که من اصلا نمی دانم که بین پدرام و عباس اتفاقاتی افتاده است و چه قدر گیج و بی حواس هستم
.
همه ی این ها را بررسی می کردم و در همان حال ، حالت های پدرام را هم بررسی می کردم و آرام ، نوع نگاه های او را به عباس و من و دوستم می سنجیدم و مُقطع ولی عمیق ، در فرصت هایی که دست می داد ، سعی می کردم عمق ِ نگاه اش را بکاوم تا بفهمم حرکت ِ بعدی اش چه خواهد بود و می خواستم قبل از این که او کاری بکند ، حرکت ِ بعدی ام را آماده کرده باشم
.
در همین حین ، مواظب ِ نگاه های ِ دوستم هم بودم . بالاخره عباس زیبا بود و می توانست مورد ِ توجه دوستم هم باشد . با همه ی این تدابیر و با همه ی زرنگی ای که به خرج دادم ، پدرام برنده شد . من شکست خوردم . خیلی صریح رو به من کرد " دوسِش داری ؟ " دوستم بلند خندید . عباس برگشت و به من نگاه کرد و بعد به پدرام و بعد سر اش را پایین انداخت و بعد سر اش را بالا آورد و آرام دست ِ راست اش را گذاشت روی زانوی ِ راست اش و دست ِ چپ اش را از آرِنج تکیه داد به میز و تسبیح اش را آرام شروع کرد به چرخانیدن ." پُرسیدم دوسِش داری ؟ " من باختم . " آره ، تو چی ؟ " با یک لبخند ِ معمولی . " از خودِش بپَرس " . " دوسِت داره ؟ " " آقا پدرام سرور ِ ماست ، ما چاکِرِ خودش و دوستای ِ گلش هستیم " خیلی دستپاچه و سریع ، برگشت و به چشم های پدرام خیره شد
.
پدرام لبخندِ زوری ای زد و خواست که خودش را جمع کند . فضا سنگین بود و باید سریع حرکت ِ بعدی را می کرد . با یک کلمه ، تمام ِ لذت ِ بُرد ِ اولیه از بین رفته بود . " دوستای ِ گُلِش " من فکر می کردم و این کلمه را تکرار می کردم توی ِ ذهنم و دنبال ِ معنی اصلی اش می گشتم . مطمئن بودم که دوستم هم دقیقا حال ِ مرا داشت و به همان چیز هایی فکر می کرد که من فکر می کردم . پدرام هم تهدید شده بود . چیزی که او انتظار اش را داشت ، یک بله ی محکم و سرد بود . همه ی این ها درست بود و با هم جور در می آمد
.
عباس اما مهم ترین قسمت ِ معما بود که درگیرم کرده بود . من و دوستم خوشگل نبودیم مثل ِ پدرام و هیچ نشانه ای از این که می توانیم کونی باشیم ، در ما دیده نمی شد . پس اگر عباس کبه بود و پدرام کونی بود و عباس کونی می خواست ، کجای ِ دوستای ِ گُل ِ پدرام به کار ِ عباس می آمد . چیز دیگری که کمی ذهن ام را قلقلک می داد ، عدم ِ تمرکز ِ پدرام ، بعد از شنیدن ِ این کلمه بود . پدرام خونسردی اش را به طرز ِ واضحی از دست داده بود ومی شد از نوع ِ کام گرفتن اش از سیگار این را فهمید . چرا ؟ .... پدرام کبه های زیادی داشت ، پس ، از دست دادن ِ عباس نباید زیاد برایش مهم بوده باشد . پدرام هم می دانست که من و دوستم خوشگل نیستیم و نمی توانیم تهدیدی برای دلبری های او باشیم ، یعنی اگر عباس حماقت می کرد و چاکر ِ دوستای ِ گُل ِ پدرام می شد ، بقیه ی کبه ها این حماقت را نمی کردند
.
عباس برگشت و بازی را تمام کرد " منم مث شما ها گی ام ، تازه با آقا پدرام آشنا شدم و قراره با هم زندگی کنیم . دیشب با خودم فک کردم بهتره با دوستای آقا پدرام آشنا شم . بالاخره عیالواری ، رفت و آمدم داره دیگه ، از در که اومدم تو ، خدا خدا می کردم که بتونم پیش تون بشینم ، اگه ما رو قابل میدونین با مام دوست باشین ، کم نمیذاریم واسه دوستامون " . من هرچه فکر می کردم ، هیچ ارتباط منطقی ای بین ِ یک کبه و کلمه ی " گی " و یک قهوه خانه پر از مرد های مرد ، نمی دیدم . گیج شده بودم . انگاری رفته باشی پیش ِ اکبر کله پز ، و مشغول ِ تیلیت کردن باشی و یه دفه اکبر آقا که دیروز ازت می پرسید " این کامپیوتر های کتابی چن قیمتن ؟ " بیاد و به ت بگه " از گوگل ریدر استفاده کن ، حال میده " گیج شده بودم









قهوه خانه - قسمت پنجم

نمی دانم چطور با هم سلام علیک می کنند ، مثلا از در که وارد شد توی این سرما و برف ، دوچرخه اش را کجا می گذارد . نمی دانم این تصمیم را چطور گرفتیم و نمی دانم چرا این طور همه چیز به هم پیچید .

قهوه خانه ی خورشید جای خوبی است . ساکت ترین قهوه خانه ای است که دیده ام . می دانی چرا ؟ این جا ، قهوه خانه ی کرولال هاست .

دوست داشتم خودم تمام قهوه خانه ها را نشان ات بدهم . با هم برویم و چای بخوریم و سیگار بکشیم و من خودم جاهایی را نشان ات بدهم . جاهایی که تکه های عمرم را نگه داشته اند و نگه می دارند .

نمی دانم این کابوس چطور تمام می شود و نمی دانم تاوان تصمیم مان چیست ولی این تصمیمی است که من و دوستانم گرفته ایم .

تنها راه ارتباط اجتماعی کرولال ها ، ارتباط دیداری است . جای بزرگی است . می نشینی و به پشتی نیمکت تکیه می دهی و چای می خوری . درست پشت گردن تو ، یعنی از بالای شانه هایت تا یک وجب بالا تر از سرت ، آینه نصب کرده اند . آینه ، تمام دیوار های قهوه خانه را طی می کند و باز می رسد به پشت گردن تو . اینطوری می توانی بهتر بفهمی که دور و بر ات چه خبر است . وقتی کرولال باشی ، این بهتر است ، بیشتر می بینی .

سه سال پیش با پدرام در همین قهوه خانه آشنا شدم . می ترسیدم از پدرام . رفتارش بسیار زنانه بود و با افاده حرف می زد و آخر کلمات اش را کش می داد . نگاه ات می کرد ولی در عین حال تو حس می کردی که همه جا را می بیند .

من کم کم " کبه " ها را شناخته بودم و کم کم داشتم روابط عجیب شان را بررسی می کردم . کبه مخفف کربلایی است ولی در قهوه خانه ، کبه کلمه ی خاصی است . اصلا یک مکتب است این کبه . این مکتب عجیب ، به قدری مهم است که تو می توانی در تبریز کلاه کبه ای بخری . می فهمی که ، یعنی این که کشکی نیست و کلاه مخصوص خودش را هم دارد . البته جوان های امروزی علاقه ای به کلاه ندارند ، چه برسد به کلاه کبه ای . پس کبه های امروز در کل کلاه ندارند .

کبه آدم مخصوصی است . قوی است و خلاف کار . همیشه ی خدا تسبیحی دست اش هست که برای عبادت نیست . این تسبیح برای چرخانیدن است و فقط آن را می چرخانند . صدای تسبیح مهم است . دانه های تسبیح کبه ای بزرگتر از تسبیح های معمولی است تا خوب شِق شِق کند و به این ترتیب تعداد دانه ها هم کمتر است . می چرخانند و شِق شِق می کند .

من گاهی فکر می کنم فلسفه ی وجود تسبیح در مکتب کبه ای باید وجود استرس فراوان در کبه ها باشد . استرس دارند ، چون روابط عجیب و خطرناکی برقرار می کنند و تسبیح برای کم کردن بار استرس ، خوب است . شِق شِق می کند و می چرخد و استرس ات را کم می کند . کبه وقتی با کسی صحبت می کند ، با خودش هم در همان حال حرف می زند و این را می توانی از نوع چرخانیدن تسبیح اش بفهمی .

انگشتر عقیق هم دارند کبه ها و این انگشتر ها داستان هایی برای خودشان دارند . سنگ های عقیق هم دنیایی دارند برای خودشان و متخصص های چیره دستی معمولا در قهوه خانه ها پیدا می شوند که کار شان خرید و فروش تسبیح و انگشتر و سرقلیان است . جعبه ی کوچکی بزرگتر از کتاب با خود شان دارند که چوبی است و در اش یک زوار چوبی است که توی این زوار را شیشه می اندازند تا داخل جعبه دیده بشود . تسبیح ها و انگشتر های عقیق و سرقلیان هایی که از سنگهای عقیق و نقره ساخته می شوند ، با ترتیب خاصی توی این جعبه قرار داده می شوند .

پدرام کبه ها را می شناسد . مشتری اش هستند . اوایل نمی دانستم که چطور می شود که یک دفعه یکی می آید و بی هیچ ترسی کنار پدرام می نشیند و بعد از چند دقیقه بلند می شود و پول چای و قلیان پدرام را حساب می کند و بعد با هم می روند .

قلیان ، وسیله ای به شدت اروتیک و خاص است . لوله ای دارد که سرش را سرقلیان فرو می کنند و دود را از آنجا می مکند . کبه های قوی ، سرقلیان های بزرگ تر و پر زرق و برق تری دارند . این لوله ، از یک طرف به گلویی قلیان متصل است و از طرف دیگر به سر قلیان منتهی می شود .

گلویی قلیان جای وهم ناک و جذابی است . من می توانم ساعت ها بنشینم و به پیچیدن دود ، دور ِخودش نگاه کنم و خسته نشوم . صدای قُل قُل قلیان هم که معرکه است . آرامشی می دهد به تو این چرخش دود و صدای قُل قُل آب که کمتر جایی شبیه اش را پیدا می کنی .

دقت کردم . آرام دقت کردم و فهمیدم . می نشست ، چشم اش یکی از کبه ها را می گرفت ، کم کم حین صحبت با من بیشتر نگاه اش می کرد . بعد ، آرام و بدون استرس ، در حین نگاه به هدف اش ، آخرین دور ِ لوله را از گردن قلیان باز می کرد . همین . بعد ها دیدم هیچ کس در قهوه خانه ، آخرین دور ِ لوله را باز نمی کند و از دوستم پرسیدم . خندید و گفت که جریان از این قرار است و این کاره ها باز اش می کنند .

آخرین دور ِ لوله را که از گردن ِ قلیان باز می کنی ، به طرف اجازه می دهی تا با تو وارد مذاکره بشود . یعنی که من از تو خوشم آمده و می توانی بیایی تا ادامه دهیم . می آمد و خیلی رمزی توافق می کردند و می رفتند با هم .

پدرام آن زمان ها هم خیلی می فهمید . هیچ وقت نشد از این چیز ها با من حرف بزند . با هر کسی که بُر می خورد ، خیلی سریع روحیات اش را می شناخت و با هرکسی به زبان خودش حرف می زد .

آشنا شده بودیم و زیاد به من نزدیک می شد و با ربط و بی ربط ، می آمد و کنار من می نشست . می ترسیدم . انگار همه ی قهوه خانه مرا نگاه می کردند . از وقتی که فهمیده بودم این کاره است ، چندش ام می شد . این حس در قهوه خانه به سراغ ام نمی آمد . خانه که می رسیدم و می خواستم بخوابم ، همه چیز دور ِ سرم می چرخید . انگار کبه ها دوره ات کرده اند و جوری به تو می خندند که فکر می کنی تو با این قیافه ی شسته رفته و شلوار اطو کشیده اینجا ، در این منجلاب چه غلطی می کنی .

عصر که می شد باز می دیدم در قهوه خانه نشسته ام و باز سر و کله ی پدرام پیدا می شد و شروع می کردیم به صحبت . صحبت های معمولی و دلچسب ِ قهوه خانه ای . مهربانی پدرام همه چیز را می شست و با خود می برد . کم کم فضا برای من عادی شد . پدرام بود و مذاکرات و توافق های خودش با کبه ها . پدرام بود و من و دوستم و صحبت های خوب ِ قهوه خانه ای .

پدرام هم امشب آنجا بود . می ترسید ولی خودش هم گفت که چاره ی دیگری نداریم . پدرام خیلی کم جدی می شود و وقتی جدی می شود ، تو می توانی بفهمی که موضوع ، موضوع ِ مرگ و زندگی است .