مداد شمعي
اين يه داستان از يه مجموعه داستان كوتاه به اسم " زوزو" هست كه تازه نوشته م. به تدريج ميذارم شون اينجا. اسم اين يكي "مدادشمعي" ه
نشستم. عرق سردی بر تنم نشست. هیچ صدایی نمیشنیدم. انگار چیزی با صدایی مهیب ترکیدهباشد و در همان لحظه از هیبت صدای انفجار، گوش من، کر شدهباشد. درست مثل لحظهای بود که مادربزرگ مرد. آخرین صدای تپش قلب از دستگاه شنیدهشد و بعد، صدای مداوم و آزار دهندهی زوزهی دستگاه. زوزهای توی سرم گردش میکرد و من منجمد شدهبودم. باید میتوانستم خودم را جمع و جور کنم چون فرشاد کنار دستم بود و متوجه بودم که نگاهم میکند، اما من وحشت کردهبودم.
فرشاد خیلی دوستم داشت. مثل برادر کوچکترم بود. زنگ تفریح همیشه با هم بودیم و در کلاس کنار دستم مینشست. همان اولین روزهای سال تحصیلی بود که از دست دارودستهی اکبر نجاتش دادم. دورهاش کردهبودند و اذیتش میکردند. درگیر شدم و نجاتش دادم و شد برادر کوچک من. اهل این مدل درگیریها نبودم ولی شاید چیزی بود که مرا وادار به این درگیری کرد... نمیدانم.
کم کم حواسم داشت از آن پراکندگی و بی حسی در میآمد. هرچه زمان بیشتر میگذشت، بیشتر وحشت توی دلم میریخت. متوجه بودم که فرشاد زیر چشمی نگاهم میکند. در مواقع شبیه به این، زیر چشمی لبخندی چیزی حوالهاش میکردم که یعنی:" نترس، حواسم هست، نگران نباش" ولی الان توان هیچ حرکتی نداشتم. کمکم صدای عطایی را میشنیدم که داشت حرفهای همیشگیاش را با خشونت همیشگیاش تکرار میکرد. عطایی معلم ادبیاتمان بود. هم قد من بود و در مقایسه با سایر معلم هایمان، قد کوتاه بود. همیشه کت و شلوار سبز لجنی میپوشید و همیشه ته ریش داشت و چارچوب عینک کائوچوییاش، خاکستری زشتی بود. با بچهها، برای هر معلمی، اسمی شبیه اسم خودش درست کردهبودیم. معلم ها را مسخره میکردیم. لقب این معلم خشن ادبیات، "اَتاجی" بود. اَتاجی به زبان ترکی یعنی گوشت تلخ.
اتاجی داشت حرفهای تلخ و خشناش را مثل نارنجک، حوالی روح پریشان کلاس منفجر میکرد. زجرآورترین ساعتهای عمر همهی بچههای کلاس، ساعتهایی بود که اتاجی، جلسهی بعد از امتحان، ورقههای تصحیح شدهمان را میآورد سر کلاس. بچهها را به ترتیب نمرهشان صدا میکرد، از بیشترین نمره تا کمترین نمره. بچههایی که از بیست تا پانزده گرفتهبودند، در امان بودند، فقط براندازشان میکرد و چیزی نمیگفت. اسمشان را با صدای بلند میخواند، میرفتند جلوی میز و ورقهشان را میگرفتند و برمیگشتند. از پانزده تا ده، قابل تحمل بود. توی صدایش میشد ته مایههای سرزنش را تشخیصداد. اگر خداینکرده لبخندی چیزی توی چهرهی شاگرد میدید، کلمات زهرآگین و وحشتناکاش را بر سر شاگرد بیچاره آوار میکرد. من معمولن توی همین گروه بودم.اسمم را كه ميخواند، خیلی جدی بلند میشدم و سعی میکردم نگاهم با اتاجی تلاقی نکند. هیچ وقت نشدهبود که آماج حملهاش قرار بگیرم، محتاط بودم. من شاگرد متوسطی بودم و دامنهی شادیها و غمهایم در بازهی دوازده تا پانزده بود. گاهی که سرحال بودم، ممکن بود نیم ساعتی درس خواندهباشم و شانزدهی هفدهی گرفتهباشم.
مرحلهي دوم شکنجه که اتاجی خیلی از آن لذت میبرد، خواندن نمرههای زیرِ ده بود. ورقهها را کنار میز میگذاشت، لیست نمرهها را بر میداشت و از صندلیاش بلند میشد. جلوی تخته سیاه میایستاد. با صدایی آرام و موذی، اسم دانشآموز را میخواند. دانشآموز بیچاره، زیر حملهی موج متلكها و فحشهای رکیک اتاجی، باید میرفت و ورقهاش را از روی میز بر میداشت. نمرهها که کمتر میشد، کتککاری هم شروع میشد. یادم هست، یک بار، اکبر- دو- گرفته بود. اتاجی حسابی کتکاش زد. اکبر قوی بود. هر لحظه عصبانیتر میشد. سکوت وحشتناکی بود. صدای فریادها و سیلیهای عصبی اتاجی، چشمهای به زمین دوخته شدهی اکبر -که بالاخره اشک ازشان جاری شد- و عدد دو بین دوخط که با خودکار قرمز روی ورقهی اکبر نوشته شدهبود، تا مدتها جزو کابوسهای شبانهام بود.
پنج دقیقه پیش، اتاجی وارد کلاس شد. مبصر گفت: "برپا". بلند شدیم. چشم همهمان به ورقههاي زير بغل اتاجي بود. اتاجی، روی صندلیاش جابجا شد و ورقهها را روی میز گذاشت. مبصر گفت: "برجا". پچپچ کنان نشستیم. متوجهبودم که باز، فرشاد، بفهمی نفهمی میلرزد. فرشاد خیلی ظریف و لاغر بود. خوب درس میخواند ولی خیلی میترسید. وقتی اتاجی سوالی میپرسید، زبان فرشاد بند میآمد. اتاجی متلكهاي تحقيرآميز ميانداخت و بالاخره فرشاد گریه میکرد. ماجرا همینجا تمام میشد و من یواش و بیصدا بدون اینکه اتاجی متوجه شود، دلداریاش میدادم.
فرشید میلرزید. آرام با شانهام به شانهاش زدم که یعنی مرد باش و نترس. زیر چشمی و غمگین نگاهم کرد. در همین گفتگوهای بی صدا بودیم که یکدفعه صدای نخراشیدهی اتاجی فضا را پارهکرد. مرا صدا ميكرد: بهروز امینی. بند دلم پاره شد ولی خودم را جمعکردم و بلند شدم. مستقیم نگاهم کرد و با نيشخند گفت: آقا بهروز بشین، آخر جلسه با تو کار دارم. نشستم و عرق سردی بر تنم نشست.
تا جايي كه توي اين هول و ولا فكر ميكردم، ورقه را بد ننوشته بودم، يعني حداقل جوري نبود به نظرم كه كمتر از ده بگيرم. حالم خيلي بد شد. دنياي دو رو برم تاريك و سنگين شدهبود. متوجهبودم كه فرشاد نگاهم ميكند ولي در وضعيتي نبودم كه بتوانم جواب نگاهش را بدهم. شروع كرد به خواندن اسم و نمرهي بچهها. هر ثانيه، كش ميآمد و من بهتزده بودم. علي افتخاري هيجده ... ايرج اماني شانزده و هفتاد و پنج ... كمكم صداي قلبم را ميشنيدم. نمرهها رفتهرفته كمتر ميشد و حال من بدتر . مهدي بهزاد چهارده ... بچهها يكييكي ميرفتند جلوي ميز و ورقهشان را برميداشتند و ميآمدند سر جاي خودشان. فرشاد حاجيان ... فرشاد مثل فنر از جا جهيد. توي همان حال خرابم ديدم كه لرزان به طرف ميز ميرود... دوازده... خب، فرشاد از خطر جستهبود. ورقه بهدست برگشت و روي صندلياش جابجا شد. نفسي عميق كشيد و متوجهشدم كه زيرچشمي نگاهم ميكند. يازده.. ده و نيم ... ده ... بي عرضه ... ده ... يابو ... محمد افشردي ... فرشاد دستش را از زير دستي صندلي من ردكردهبود و آرام دست راستم را كه روي زانويم بود، توي دستش گرفتهبود. هردو، مات و مبهوت، مستقيم به جلو نگاه ميكرديم. نُه ... احمق... عوض دختربازي بتمرگ خونه تون درستو بخون... روح مادربزرگ چه راحته... از اون بالا الان داره منو ميبينه... حتمن كمكم ميكنه و اتاجي دلش نرم ميشه ... شترق ... صداي سيلي اتاجي گودال عميقي بود كه زير پايم بازشد و مرا به كلاس تاريك برگرداند ... پسرهي احمق... من اگر جاي پدرت بودم تو رو ميفرستادم حمالي ... مدرسه كه جاي يابويي مث تو نيس ... شترق ... دنيا برايم تمام شدهبود ... چهار ... سه و نيم ... دو ... كابوس برگشت ... يعني من از دو هم كمتر گرفته بودم؟ حس ميكردم قلبم از سينه به طرف گلويم حركت ميكند، زانوي فرشاد بي قرار هي تكان ميخورد و مدام آب دهانش را قورت ميداد. بهروز اميني ... خشكم زد. توان بلند شدن نداشتم. اتاجي با صداي بلندتري گفت:بهروز اميني. با ته ماندهي توانم بلندشدم. نگاه همهي بچه ها به من بود. با دلسوزي و مهرباني خاصي نگاهم ميكردند و راه را برايم باز ميكردند. حس ميكردم كلاس دور سرم ميچرخد. هم زمان با حركت من، اتاجي هم كه ليست در دست جلوي تخته سياه ايستاده بود، به سمت صندلياش رفت. مردد و لنگان به سمت ميز ميرفتم. اتاجي عينكش را درآورد و روي ميز گذاشت. در فاصلهي يك متري ميز ايستادم. اتاجي كنجكاوانه براندازم كرد و گفت: "بيا جلو تر..." تا كنار ميز دو قدم فاصله داشتم. با آخرين ذرات تواني كه در زانوهايم داشتم دو قدم برداشتم. "سرتو بيار جلو" داشتم از هوش مي رفتم "گفتم سرتو بيار جلو ... مگه نميشنوي؟" با هر مصيبتي بود، ترسان و لرزان سرم را كمي خمكردم. بوي سيگار اتاجي آزارم ميداد. ورقهام روي ميز بود ولي توان نگاهكردن به ورقه را نداشتم. "نترس ... گوشتو بيار جلو" به عمرم اين همه نزديك به يك مرد غير از بابا نشده بودم. اتاجي در گوشم با صداي خيلي آرام گفت: "يه دختر سه ساله دارم، براش مداد شمعي خريدم، ديشب ورداشته ورقه تو خط خطي كرده ... ببخشيد." دوازده گرفته بودم.