قهوه خانه - قسمت پنجم
نمی دانم چطور با هم سلام علیک می کنند ، مثلا از در که وارد شد توی این سرما و برف ، دوچرخه اش را کجا می گذارد . نمی دانم این تصمیم را چطور گرفتیم و نمی دانم چرا این طور همه چیز به هم پیچید .
قهوه خانه ی خورشید جای خوبی است . ساکت ترین قهوه خانه ای است که دیده ام . می دانی چرا ؟ این جا ، قهوه خانه ی کرولال هاست .
دوست داشتم خودم تمام قهوه خانه ها را نشان ات بدهم . با هم برویم و چای بخوریم و سیگار بکشیم و من خودم جاهایی را نشان ات بدهم . جاهایی که تکه های عمرم را نگه داشته اند و نگه می دارند .
نمی دانم این کابوس چطور تمام می شود و نمی دانم تاوان تصمیم مان چیست ولی این تصمیمی است که من و دوستانم گرفته ایم .
تنها راه ارتباط اجتماعی کرولال ها ، ارتباط دیداری است . جای بزرگی است . می نشینی و به پشتی نیمکت تکیه می دهی و چای می خوری . درست پشت گردن تو ، یعنی از بالای شانه هایت تا یک وجب بالا تر از سرت ، آینه نصب کرده اند . آینه ، تمام دیوار های قهوه خانه را طی می کند و باز می رسد به پشت گردن تو . اینطوری می توانی بهتر بفهمی که دور و بر ات چه خبر است . وقتی کرولال باشی ، این بهتر است ، بیشتر می بینی .
سه سال پیش با پدرام در همین قهوه خانه آشنا شدم . می ترسیدم از پدرام . رفتارش بسیار زنانه بود و با افاده حرف می زد و آخر کلمات اش را کش می داد . نگاه ات می کرد ولی در عین حال تو حس می کردی که همه جا را می بیند .
من کم کم " کبه " ها را شناخته بودم و کم کم داشتم روابط عجیب شان را بررسی می کردم . کبه مخفف کربلایی است ولی در قهوه خانه ، کبه کلمه ی خاصی است . اصلا یک مکتب است این کبه . این مکتب عجیب ، به قدری مهم است که تو می توانی در تبریز کلاه کبه ای بخری . می فهمی که ، یعنی این که کشکی نیست و کلاه مخصوص خودش را هم دارد . البته جوان های امروزی علاقه ای به کلاه ندارند ، چه برسد به کلاه کبه ای . پس کبه های امروز در کل کلاه ندارند .
کبه آدم مخصوصی است . قوی است و خلاف کار . همیشه ی خدا تسبیحی دست اش هست که برای عبادت نیست . این تسبیح برای چرخانیدن است و فقط آن را می چرخانند . صدای تسبیح مهم است . دانه های تسبیح کبه ای بزرگتر از تسبیح های معمولی است تا خوب شِق شِق کند و به این ترتیب تعداد دانه ها هم کمتر است . می چرخانند و شِق شِق می کند .
من گاهی فکر می کنم فلسفه ی وجود تسبیح در مکتب کبه ای باید وجود استرس فراوان در کبه ها باشد . استرس دارند ، چون روابط عجیب و خطرناکی برقرار می کنند و تسبیح برای کم کردن بار استرس ، خوب است . شِق شِق می کند و می چرخد و استرس ات را کم می کند . کبه وقتی با کسی صحبت می کند ، با خودش هم در همان حال حرف می زند و این را می توانی از نوع چرخانیدن تسبیح اش بفهمی .
انگشتر عقیق هم دارند کبه ها و این انگشتر ها داستان هایی برای خودشان دارند . سنگ های عقیق هم دنیایی دارند برای خودشان و متخصص های چیره دستی معمولا در قهوه خانه ها پیدا می شوند که کار شان خرید و فروش تسبیح و انگشتر و سرقلیان است . جعبه ی کوچکی بزرگتر از کتاب با خود شان دارند که چوبی است و در اش یک زوار چوبی است که توی این زوار را شیشه می اندازند تا داخل جعبه دیده بشود . تسبیح ها و انگشتر های عقیق و سرقلیان هایی که از سنگهای عقیق و نقره ساخته می شوند ، با ترتیب خاصی توی این جعبه قرار داده می شوند .
پدرام کبه ها را می شناسد . مشتری اش هستند . اوایل نمی دانستم که چطور می شود که یک دفعه یکی می آید و بی هیچ ترسی کنار پدرام می نشیند و بعد از چند دقیقه بلند می شود و پول چای و قلیان پدرام را حساب می کند و بعد با هم می روند .
قلیان ، وسیله ای به شدت اروتیک و خاص است . لوله ای دارد که سرش را سرقلیان فرو می کنند و دود را از آنجا می مکند . کبه های قوی ، سرقلیان های بزرگ تر و پر زرق و برق تری دارند . این لوله ، از یک طرف به گلویی قلیان متصل است و از طرف دیگر به سر قلیان منتهی می شود .
گلویی قلیان جای وهم ناک و جذابی است . من می توانم ساعت ها بنشینم و به پیچیدن دود ، دور ِخودش نگاه کنم و خسته نشوم . صدای قُل قُل قلیان هم که معرکه است . آرامشی می دهد به تو این چرخش دود و صدای قُل قُل آب که کمتر جایی شبیه اش را پیدا می کنی .
دقت کردم . آرام دقت کردم و فهمیدم . می نشست ، چشم اش یکی از کبه ها را می گرفت ، کم کم حین صحبت با من بیشتر نگاه اش می کرد . بعد ، آرام و بدون استرس ، در حین نگاه به هدف اش ، آخرین دور ِ لوله را از گردن قلیان باز می کرد . همین . بعد ها دیدم هیچ کس در قهوه خانه ، آخرین دور ِ لوله را باز نمی کند و از دوستم پرسیدم . خندید و گفت که جریان از این قرار است و این کاره ها باز اش می کنند .
آخرین دور ِ لوله را که از گردن ِ قلیان باز می کنی ، به طرف اجازه می دهی تا با تو وارد مذاکره بشود . یعنی که من از تو خوشم آمده و می توانی بیایی تا ادامه دهیم . می آمد و خیلی رمزی توافق می کردند و می رفتند با هم .
پدرام آن زمان ها هم خیلی می فهمید . هیچ وقت نشد از این چیز ها با من حرف بزند . با هر کسی که بُر می خورد ، خیلی سریع روحیات اش را می شناخت و با هرکسی به زبان خودش حرف می زد .
آشنا شده بودیم و زیاد به من نزدیک می شد و با ربط و بی ربط ، می آمد و کنار من می نشست . می ترسیدم . انگار همه ی قهوه خانه مرا نگاه می کردند . از وقتی که فهمیده بودم این کاره است ، چندش ام می شد . این حس در قهوه خانه به سراغ ام نمی آمد . خانه که می رسیدم و می خواستم بخوابم ، همه چیز دور ِ سرم می چرخید . انگار کبه ها دوره ات کرده اند و جوری به تو می خندند که فکر می کنی تو با این قیافه ی شسته رفته و شلوار اطو کشیده اینجا ، در این منجلاب چه غلطی می کنی .
عصر که می شد باز می دیدم در قهوه خانه نشسته ام و باز سر و کله ی پدرام پیدا می شد و شروع می کردیم به صحبت . صحبت های معمولی و دلچسب ِ قهوه خانه ای . مهربانی پدرام همه چیز را می شست و با خود می برد . کم کم فضا برای من عادی شد . پدرام بود و مذاکرات و توافق های خودش با کبه ها . پدرام بود و من و دوستم و صحبت های خوب ِ قهوه خانه ای .
پدرام هم امشب آنجا بود . می ترسید ولی خودش هم گفت که چاره ی دیگری نداریم . پدرام خیلی کم جدی می شود و وقتی جدی می شود ، تو می توانی بفهمی که موضوع ، موضوع ِ مرگ و زندگی است .