قهوه خانه - قسمت هفتم
خواهر ِ عباس روانپزشک است . عباس یک پسر بچه ی کوچولوی پنج ساله بوده و در حیاط ِ خانه شان ، دم ظهری توی حوض با دوست اش آب تنی می کرده که صدای ِ داد و فریاد ِ مادر و پدر اش بلند می شود
.
مادر به دست ِ پدر کشته می شود ، همان سر ِ ظهری . سر ِ منقل بوده کثافت ، تابه از دست ِ مادر افتاده زمین و آقا چرت اش پاره شده . تابه را کوبانده سر ِ مظلوم ِ زن . آهی کشیده و مرده
.
عباس را عمو بزرگ کرده و خواهرش را خاله و شوهر خاله . بچه دار نمی شدند ، در حق ِ خانم دکتر، مادری و پدری کرده اند . سه تا پسر داشته عمو ، عباس هم انصافا می شود پسر ِ چهارمی ولی خُب ، چهار تا پسر بزرگ کردن با حقوق ِ کارگری که نمی شود . این هم شده کب عباس
.
زیباست لامصب . پسر عمو بزرگه دوازده سالگی تق اش را زده و شده کونی . چهارده سالگی ، پسر عمو را نا کار کرده ، کشته یعنی
.
دل ِ شیر داشته از همان چهارده سالگی . خوش خط و خال بوده و کثافت ها را گول می زده و خوب های شان را تیغ می زده و بد های شان را می کشته . شده ایلان عابباس . یعنی عباس مار . این لقب را تا مدتی داشته . بعد ها دست به کارهای بزرگ و معاملات بزرگ زده و وارد سیستم های ساقی گری شده و شده کب عباس . معتاد نشده هیچ وقت . می دانی که ، عشق ِ مادر چیز ِ دیگری است . هیچ وقت گرفتار نشده . تمیز کار می کرده ولی می دانی که این کافی نیست . عموی دیگری هم دارد که کله گنده است و اسلحه به کمر و دولتی . لاپوشانی می کند . حمایت اش می کند . گاهی فکر می کنم لابد سر و سری هم باهم باید داشته باشند . نمی دانم ، شاید هم از روی ِ مردی و مردانگی است این حمایت
.
بد جوری عاشق ِ پدرام شده بود و عشق یعنی یک دنیای متفاوت . به گمانم فعل و انفعالاتی که در عاشقی بنیان ِ هستی آدم را زیر و زبر می کنند ، به این زودی ها شناسایی نمی شوند با این علوم ِ سست ِ بشری . عشق لابد باید جوری شیمی ِ مغز را عوض کند . جوری که به این زودی ها شناسایی نمی شود . حوزه اش متفاوت است . انگاری بخواهی ارتفاع برج میلاد را با این خط کش های کوچک مدرسه اندازه بگیری . خُب درست است که خط کش برای اندازه گیری ساخته شده است ولی نه خط کش ِ مدرسه
.
خط کش های ِ مدرسه برای فروخته شدن ساخته می شوند و جوری طراحی می شوند که بچه که هستی گاهی فکر می کنی اگر آن خط کش را نداشته باشی مرگ و زندگی برای تو یکسان است . هم کلاسی ، خط کش اش را نشان ات می دهد و می بینی که سیندرلا با کدو تنبل اش چهار نعل می روند به سمت ِ خانه ی نا مادری . هر بار که کج و راست اش می کند ، اسب ها یک قدم به جلو بر می دارند و غنچه ی لب ِ سیندرلا یک بار می خندد و یک بار نمی خندد . عشق ِ خط کش به سرت می زند و شب و روز برای ِ داشتن اش له له می زنی . دغدغه ات اندازه گیری برج میلاد نیست . علوم ِ سست ِ بشری هم برای ِ فروش ساخته می شوند . هرچه مشتری بیشتر ، علم پیشرفته تر و سیندرلا واقعی تر . با این علم که نمی شود عشقی به بزرگی ِ برج ِ میلاد را اندازه گرفت . هنوز نمی شود
.
شیمی ِ مغز ِ عباس عوض شده بود . عاشق شده بود یعنی . سر و همسر داری بالاخره خانواده می خواهد . قوم و خویش باید داشته باشی و برای ِ خودت کسی باشی تا عاشق بشوی و عشق ات مال ِ تو بشود
.
فضای ِ سنگینی بود . هنوز توی ِ دوگانگی ِ این فضا گیر کرده بودم . این کلمه توی ِ این فضا و توی ِ دهان ِ عباس چه کار داشت . از کجا می توانست کلمه ی "گی" را یاد گرفته باشد ؟
.
تحمل هم حدی دارد . گاهی باید خودت را بشکنی و بپرسی . پرسیدن همیشه درد آور است برای ِ من . من همیشه تمام ِ سوالات را خودم جواب داده ام . یعنی از کسی نپرسیده ام . کسی نبوده که بپرسم . آدم چطور می تواند از پدر ، مادر ، دوست یا هر کس ِ دیگری بپرسد ؟ تو می بینی که کیر ات برای ِ پسر بلند می شود ولی پدر با مادر زندگی می کند . دوست اش دارد و جور ِ خاصی صمیمی هستند با هم . می فهمی که این "جور ِ خاص" چه طوری است . خر که نیستی . می فهمی که همان جور ِ خاصی که تو به پسری نگاه می کنی ، پدر به مادر نگاه می کند . نمی توانی بپرسی
.
همکلاسی دوست دختر دارد و دختر ها برای پیدا کردن ِ شماره تلفن خانه ات سر و دست می شکنند. يكي دو بار حرف مي زني زوركي . البته زوركي كه نه ، بار اول و دوم ، دنياي ِتازه اي است و تو خوش ات مي آيد . كمي كه مي گذرد ، جريان ، كسل كننده و گاهي خطرناك مي شود . حس مي كني كه جاي ِ اشتباهي ايستاده اي . اگر با هوش باشي ، همان يكي دو بار ِ اول ، همه چيز دستگير ات مي شود و اين رابطه با دختر به بيرون از تلفن درز نمي كند . باهوش نباشي هم زياد فرقي نمي كند . ممكن است كمي درد سر بكشي و بالاخره جوري مطلب دستگير ات مي شود
.
چیزی را که خیلی خیلی بدیهی است نمی پرسند . بدیهی یعنی چیزی که " همه " قبول اش دارند و وقتی تو به بدیهی ترین بدیهیات شک داری ، چطور جرات می کنی بپرسی ؟ این سوال ، کنار گذاشتنی نیست برای تو . صورت ِ مساله را پاک می کنی ، کمی می گذرد ، همه چیز دوباره با یک نگاه ، با یک لباس عوض کردن ِ همکلاسی در زنگِ ورزش ، به هم می ریزد . این سوال پرسیدنی نیست . نمی پرسی . می روی و اگر شانس داشته باشی جواب اش را پیدا می کنی و كم كم اين در تو دروني مي شود که آدمی ، سوال نمی پرسد . سوال پرسیدن برای من درد آور است . ولی گاهی باید خودت را بشکنی . پرسیدم
.
خانم دکتر بالاخره خواهر ِ عباس است و باید جایی به دردش بخورد در این زندگی کثافت . تسبیح کبه ای و انگشتر عقیق و شلوار ِ شش جیب می روند توی ِ کمد و عباس آقا با کت و شلوار سرمه ای و پیراهن ِ سفید ِ برقی می رود مطب
.
عباس این ها را تعریف می کرد و من رفته بودم توی ِ خودم و خواهرش را می دیدم که چه کینه ای دارد از پدر و چه عشقی دارد به مادر . ازدواج نکرده است و هنوز انگشتر ِ عقیق ِ مادر به انگشت ، نشسته و هر روز و هر روز سموم ِ عاطفی ِ مردم را بررسی می کند و جوابی برای ِ زنده بودن خودش و عباس و این همه مریض ، پیدا نمی کند
.
عباس یادگار مادر است . عباس مقدس است . برای ِ کسی که به راحتی ِ آب خوردن آدم می کشد ، گفتن ِ این که " من عاشق ِ یه پسر شدم " نباید کار ِ سختی باشد . ولی سخت بوده برای ِ عباس . عرق ریخته ، جان کنده ، همه ی شخصیت کبه ای اش را زیر ِ پا گذاشته و با هر جان کندنی بوده به خواهرش گفته که جریان از چه قرار است . " زینب رف تو خودش . یاد بچگیام افتادم که ننه زهرا میشِس کنار ِ حوض و میرف تو خودِش . سیگارشُ نصفه خاموش کرد تو جا سیگاری ، پاشد و پنجره ی پشت سرِش ُ وا کرد . داشتم سکته می زدم پسر . گفتم عجب غلطی کردم . این چه گُهی بود ریخ رو سرم آخه . طاقتم طاق شده بود به حضرت عباس . پاشدم زدم بیرون " من و پدرام و دوستم خشک مان زده بود . این بچه ی خطرناک ، چقدر می توانست ساده و بی پیرایه باشد . این شیمی ِ مغز ، عجب چیز ِ مرتفعی است . بالای ِ سر ِ پهلوان ، تابلو می درخشید : در این درگه که گه گه که کُه و کُه که شود ناگه / مشو غره به امروزت که از فردا نه ای آگه
.
سَر ِ شب خانم دكتر ماتيز اش را برداشته بود و رفته بود داش عباس را برداشته بود برده بود شام مهمان اش كرده بود . مثل يك روانپزشك ِ رازدار و يك خواهر ِ دلسوز ، در ِ انباري ِ دل اش را قفل زده بود و در ِ انباري ِ دل ِ داش عباس را دوتايي باز كرده بودند ، آرام