قهوه خانه - قسمت هاي هشتم و نهم و دهم
به پيشنهاد دوست عزيزم سنگ وبراي دوستاني كه نمي توانند كتاب را بگيرند
قسمت هشتم
این یک روند عجیبی است که من می نویسم و این ها نوشته می شوند و تو می خوانی . نمی دانم این تصمیم را چطور گرفتیم و نمی دانم چرا این طور همه چیز به هم پیچید . نمی دانم این کابوس چطور تمام می شود و نمی دانم تاوان تصمیم مان چیست ولی این تصمیمی است که من و دوستانم گرفته ایم . پدرام هم امشب آنجا بود . نشسته بودیم توی قهوه خانه . من و دوستم این طرف و پدرام و عباس روبرو . می ترسید ولی خودش هم گفت که چاره ی دیگری نداریم . پدرام خیلی کم جدی می شود و وقتی جدی می شود ، تو می توانی بفهمی که موضوع ، موضوع ِ مرگ و زندگی است .
پيشنهادات عباس عملي نبودند . يعني عملي بودند و تو بعد ها خواهي فهميد كه هنوز و شايد هميشه بشر به همين شيوه هاي عباس عمل مي كند ولي من كسي نيستم كه بتوانم اجازه بدهم در حوزه اي كه زندگي مي كنم و نفس مي كشم ، از اين اتفاقات بيافتد .
اولين پيشنهاد عباس كشتن ِ جبار بود .
- راستيت ش ، احتمال به گا رفتن مون زياده ولي اينجوريام نيس كه دست رفاقت داده باشيم باتون و پشت تون رو خالي كنيم . آدم مادم زياد داره اين ننه قحبه ولي باكي نيس . مرگ يه بار ، شيون م يه بار . يه كثافت كم تر ، زمين خدا پاك تر . حالا مام پاي اين كار بليط مون ببازه و بريم اونور . قمارُ عشق است داش
هيچ جاي شكي نبود كه از دست اش بر مي آيد . باورم نمي شد كه قهوه خانه نشيني ام به اينجا ها كشيده شود . خيلي ساده نشسته بودم توي جمعي كه تصميم مي گرفتيم براي آدم كشتن .
از وقتي يادم مي آيد از قانون هاي اجتماعي متنفر بوده ام . كسي زده كس ِ ديگري را كشته . كس ديگري تصميم مي گيرد كه طرف بايد كشته بشود و مثلا با طناب دار بايد دخل اش آورده شود . چرا ؟ اين منطق كه همه جايش معيوب است . من از كشته شدن ِ قانوني ِ انسان به دست ِانسان متنفرم . منظورم اين نيست كه هيچ ممكن نيست كه خودم آدم بكشم . اتفاقا بارها اتفاق افتاده كه بخواهم خرخره ي كسي را بجوم . حرفم اينجاست كه هيچ كسي نمي تواند به كس ديگري از اين توصيه ها بكند . تو چطور مي تواني تمام عوامل موثر در يك قتل يا جنايت را شناسايي كني ؟ هيچ كس نمي تواند . هنوز علم بشري براي فروش است كه توليد مي شود . به فرض كه بتواني همه ي عوامل را شناسايي كني . چطور مي تواني شرايط ارتكاب جنايت را دوباره با تمام جزئيات ، دور ِ هم جمع كني و اين بار جاي مقتول را با قاتل عوض كني ؟ مگر حرف ِ تو اين نبود كه مي خواهي عدالت اجرا شود ؟
مردي ساعت دو نصف شب توي كوچه بوق مي زند ، از اين بوق هايي كه يك دفعه برق از همه جاي ِبدن ات مي پراند . زني در همان نزديكي ، بچه اش سقط مي شود از ترسي كه يكهو اين بوق نابجا مي ريزد توي ِدل اش . بيا عدالت را اجرا كن . همه ي گذشته ي زن را ، همه ي عواطف اش را ، همه ي هستي اش را بریز توی ِ همان مردي كه بوق نابجا زده ، بعد حامله اش بكن ، بعد درست در همان شرايط ، ناغافل ، بوقي به دست ِ زن بده نصف شبي تا قصاص كند .
دليل احمقانه شان هم حفظ ِ انسجام جامعه و جلوگيري از هرج و مرج است .
من كسي نبودم كه بتوانم اين پيشنهاد ِ عباس را قبول كنم . رابطه ام با عباس رابطه ي استدلالي نيست . من نمي توانستم خيلي مودبانه همه ي دلايل مخالفتم را با قتل و يا قصاص بيان كنم و مطمئن باشم كه همه اش را فهميده است . گاهي فكر مي كنم چقدر توي ِ سوء تفاهم ها زندگي مي كنيم و چقدر مطمئنيم كه همديگر را مي فهميم . يك اطمينان ِتهوع آور كه تو را هل مي دهد و ارتباط می گیری و زندگی می کنی .
- كب عباس بكش بيرون تورو خدا . شايد راه هاي بهتري هم باشه . تو كه همه چي رو خون مي بيني كه داداش من
دومين پيشنهاد ، نوشتن شكايت نامه اي با راهنمايي عموي عباس بود . همان عموی ِ حامی ِ اسلحه به کمر ِ دولتی . عنوان نامه اين بود : از طرف جمعي از مردم حزب الله
اينطوري ، عموي عباس بدون دخالت ما دخل ِ جبار را در يكي از بيابان هاي اطراف ِ شهر مي آورد و آب از آب تكان نمي خورد . پدرام موافق بود . دوستم هم مردد بود . كار تميز و بي درد سري بود .
دوستي رفته بود سربازي ، مدام با هم تلفني صحبت مي كرديم . اوايل ِخدمت ، مدام از توهين ها و متلك هاي ِارشد ها مي ناليد . يك سال گذشت . ارشد شده بود . روزي زنگ زدم و خوشحال بود .
- با بچه ها به يه پايه بوق گير داديم و لُختِش كرديم . ارشدي گفتن ، آش خوري گفتن ، ها ها ها ...
دنيا دور ِسرم مي چرخيد . ناله ها و درد و دل هاي خودش يادم افتاد .
- آدم نا حسابي ، مگه خودِت از همين حماقت هاي ارشد ها نمي ناليدي همين يه سال ِ پيش ؟ چي شد ؟ ارشد شدي همه چي يادت رفت ؟
كمي سكوت كرد .
- بالاخره لازمه . بايد ياد بگيره كه اين چيزا هم هست . من دارم به ش خدمت مي كنم . اين اومده اينجا مرد بشه . دير يا زود بايد ياد بگيره كه زياد ناراحت نشه
كافي است يك لحظه فكر نكني و اتوماتيك ، جوري كه سيستم ِ مرد سالار برايت تدارك ديده عمل كني . همين يك لحظه براي غوطه ور شدن ات در سيستم كافيست . جذب مي شوي و سيستم را فربه تر مي كني و گند و كثافت اش را وحي مُنزل و نعمت مي بيني .
عموي ِ عباس ، دخل ِ جبار را مي آورد و ما هم از اين مخمصه نجات پيدا مي كرديم و حداقل اين يكي به جمع قربانيان ِ جبار اضافه نمي شد .
کبه جبار ، بچه باز است . قهوه خانه که می آید ، نوچه ها پاش بلند می شوند و یکی میز را برایش تمیز می کند و دیگری به ممد اشاره می کند که زود چایی ِ کبه را بیاورد . همه یا الله می گویند و کبه جبار می نشیند . ترس ِ عمیقی را می توانی در چهره ی نوچه ها ببینی . نفرت انگیز است چهره ی کریه جبار . گاهی که نگاه اش می کنم ، روباهی در چشمان اش می بینم که به طرز موذیانه ای همه جا را می پاید و گاهی این روباه تبدیل به گرگی می شود که هر لحظه ممکن است ناکارت کند . ترسناک است این جبار .
بیشتر ِ نوچه ها در بچگی زیر ِ دست اش بوده اند و حالا اسم و رسمی پیدا کرده اند در دم و دستگاه ِ جبار . ساقی گری می کنند ، دزدی می کنند و خلاصه جوری توی ِ این منجلاب دست و پا می زنند . اين بچه ها ، پایین شهری هستند که روزی گیرِ جبار افتاده اند و چشم و گوش بسته وارد ِ این تیپ زندگی شده اند و من نمی دانم رابطه ی جنسی که این تیپی برقرار می شود آیا لذتی غیر از اعمال ِ قدرت می تواند داشته باشد ؟ انگار رابطه ی جنسی در این سیستم ، جوری ابزار ِ کار است و کافی است که ذَکَر ، وارد ِ سوراخ بشود و کار تمام است .
هیچ وقت نتوانسته ام جبار را در حال ِ معاشقه با یکی از این پسر ها تصور کنم . جبار مثل ِ یک پشه ی ناقل ِ بیماری ِ بچه بازی ، همه ی سوژه هایش را بیمار می کند . هر یک از این بچه های ِ بدبخت تبدیل به یک بچه باز می شوند و این سلسله همینطور ادامه پیدا می کند .
یکی که گیر می افتد و کشته می شود ، بقیه که پر از عقده اند توی ِ زندگی در این جامعه ی کثافت ، به چشم ِ یک اسوه نگاه می کنند به آن بخت برگشته ی اعدامی . در صحبت های ِ قهوه خانه ای شان از مردی و مردانگی و ایثار و گذشت اش صحبت می کنند و خیلی احساساتی می شوند .
این احساساتی شدن ، جور ِ خاصی است . یکهو خون می دود توی ِ چهره شان ، سرخ می شوند ، عضلات شان منفبض می شود و رگ های گردن شان می زند بیرون . از بیرون که نگاه می کنی ، بیشتر شبیه عصبیت است تا احساساتی شدن . ولی من می دانم که احساساتی می شوند . نمی دانم ، گاهی اصلا نمی توانم روابط ِ پایین شهری را تحلیل کنم . روابطی که با ترس و خشونت عجین شده است و در عین ِ حال روشی برای ِ زنده ماندن است . حداقل این است که نوچه های ِ جبار ، نان می خورند و مواظب ِ همدیگر هستند .
عموی ِ عباس دخل اش را بیاورد . می شود اسوه و یک بیمار ِ دیگر می نشیند جای ِ کبه جبار .
- درسته ، ما هیچ دردسری نداریم با این کار . تمیز و بی سرو صداست . بهمن رو هم نجات میدیم و به قول تو یه کثافت کمتر ، زمین ِ خدا پاک تر . ولی خوب ، اوضاع کلی که فرقی نمی کنه . افشین یا یکی دیگه از این نوچه ها جای ِ اونو میگیره و روز از نو ، روزی از نو
استکان را برداشتم و یک جرعه از چای ِ داغ فرستادم توی گلو . گلو که تر می شود ، باید سیگار بگیرانی . عباس داشت تحلیل می کرد .
- عمو ببین ، تا بوده همین بوده . ما که ضامن ِ بقیه نیستیم که . تو مگه دردِت این آقا بهمن نیست ؟ خوب ، منم خورده حساب دارم با جبار . اینطوری هم من تسویه حساب می کنم ، هم بهمن میره پی ِ زندگیش
اگر تا اینجای ِ نامه خوانده باشی ، با دیدن ِ اسم ِ دوستت " بهمن" شوکه می شوی . کل اين جریان با آمدن ِ بهمن توی ِ قهوه خانه شروع شد .
قسمت نهم
سر ِ هر ساعت ، یک فصل را برایت نوشتم . ساعت نه صبح است . غذای گربه ها را دادم و صبحانه ای خوردم و آمدم . الان باید مادرش رسیده باشد خانه ی مادربزرگ . می گفت مادرش از بس ذوق کرده از این حرف که گریه می کرده نیم ساعت . خوب ، باید هم ذوق کند . آرزوی چندین و چند ساله اش دارد برآورده می شود . می گوید هر روز با هم حرف می زنند تلفنی و وقتی از سر ِ کار بر می گردد خانه ی مادربزگ ، ریز ریز می نشیند مادر و حرف های شان را برایش تعریف می کند با ذوق و شوق .
- هی میگم بابا اون کار و زندگی داره ، مریض داره ، این قدر مزاحمش نشو ، گوش نمیده ، مادره دیگه ، چه میشه کرد
من می دانستم که پدرام گی نیست . البته من روانپزشک نیستم ولی خوب ، گاهی باید توهم هایت را جدی بگیری . جدی گرفتم . به بهانه ی صحبت در مورد ِ مشکل ِ روحی ِ یکی از دوستانم ، آدرس ِ مطب ِ خواهر ِ عباس را گرفتم .
- شما از کجا حدس میزنید که پدرام گی نیست ؟ من فقط حرف های عباس رو گوش کردم و گفتم که یه همچین کسایی هم هستن که گرایش ِ جنسی شون متفاوته . در مورد ِ خود ِ عباس هم مطمئن نیستم که گی باشه . عباس رو بعد از فوت ِاون خدابيامرز ، خیلی کم می دیدم . چیزی که عباس ازم خواسته اینه که خواهرش باشم و جوری بیام جلو که پدرام متوجه بشه این پسر، آدم حسابیه ، انگار این آقا پدرام خیلی آدم متشخصیه و عباس یه جورایی حس میکنه که کم میاره جلوش
حین ِ صحبت با من ، به طور ِ عصبی و خاصی ، ناخن هایش را با هم درگیر می کرد و صدای ِ خش خش ِ ناخن ها عصبی ام می کرد . نگاهش را از من می دزدید و این برای ِ یک روانپزشک ، عادی نبود . چیز ِ دیگری که عادی نبود ، برخورد ِ او با همجنسگرایی بود . اوایل که عباس جریان ِ دیدارشان را برایم تعریف کرد ، این برخوردِ پذیرا را گذاشتم به حساب ِ خواهر و برادری و این که نمی خواهد با مخالفت ، عباس را از خودش برنجاند و بار دیگر از دستش بدهد . اما بعد ها که بیشتر دقت کردم ، چیز های ِ دیگری حس کردم .
- خانم دکتر ، من بعنوان ِ یک همجنسگرا ، مطالعه زیاد کردم و اطلاعات خوبی در این مورد دارم . البته نمیشه نسخه پیچید واسه مردم ، ولی طبق اون چیزایی که من از پدرام دیدم ، بیشتر احتمال میدم اون یه ترنس باشه تا گی . اون مدام من و دوستم رو "خواهر" صدا می کنه و خودش رو با هنرپیشه های زن مقایسه می کنه . خودتون میدونید که اینجا چقدر توی ِ این زمینه ها اطلاعات کمه و چه خطراتی داره ابراز ِ این گرایشات . راستِش من خودم با این که میدونستم شما با این مساله مشکلی ندارید ، دلهره داشتم برای ِ اومدن به اینجا
من مدام حالت ِ چهره ام را صمیمی تر نشان می دادم و سعی می کردم فضا را تلطیف کنم تا مگر این صدای ِ ناخن و این نگاه های ِ عصبی ِ خانم دكتر ، کمی کمتر شود ولی هیچ تاثیری نداشت . جو ِ مسخره ای شده بود . انگار من روانپزشک بودم و این دختر ِ جوان مریض من بود . در یک لحظه جوری نگاهم کرد که من مطمئن شدم چیزی قرار است منفجر شود .
- من لزبین هستم !
همدیگر را پیدا کردیم ، به همین سادگی . من نمی دانم مغز چطور کار می کند که گاهی این حرف های ِ خطرناک ، دور از چشم ِ مغز ، بیرون می پرند از دهان ِ آدم ها و خوشبخت یا بدبخت شان می کنند .
دوستم مدت ها بود که عاصی شده بود از دست ِ فشار های ِ خانواده برای ِ ازدواج ، طی ِ مطالعات اش به این نتیجه رسیده بود که همجنسگرا ها در دوره ای از تاریخ در امریکا ، برای ِ رها شدن از فشار های ِ اجتماعی ، این تصمیم را گرفتند .
با هم آشنا شدند در آموزشگاه ِ من . خانم دکتر هم به همین نتیجه رسیده بود . خاله و شوهر خاله می خواستند سنگ ِ تمام بگذارند در حق ِ خانم دکتر و با هر زور و اجباری شده شوهر اش بدهند و بعد با آرامش ِ خیال بنشینند و به همدیگر بگویند که چقدر خوب هستند و دختر خوانده شان را بالاخره خوشبخت کردند .
قرار و مدار گذاشتند و شماره اش را داد به دوستم که بدهد به مادرش .
به تشخیص ِ خانم دکتر ، پدرام ترنس بود و درصورتی که می خواست ، می توانست عمل ِ تغییر ِ جنسیت بدهد . جالب بود که عباس خیلی خوشحال شده بود و پدرام را براي اين كه هرچه زود تر عمل کند ، تشویق می کرد . گفتم که ، فقط گاهی باید به توهم هایت اعتماد کنی .
من همیشه عباس را ، با تمام ِ رفتار های ِ مردسالارانه اش ، گی دیده بودم و بعد از مدت ها فکر و بررسی به این نتیجه رسیدم که تنها دلیل ِ اشتباه ِ من ، زیبایی ِ خیره کننده ی عباس بود .
روزگار به خوبی می گذشت و همه چیز آرام بود . دوستم با خانم دکتر قرارهای روزانه داشتند . بیرون می رفتند با هم و در مورد ِ شیوه ی اداره ی خانه ی مشترک شان صحبت می کردند . و من هم به تو فکر می کردم گاهی . به شب های مان ، به نامه های تو و به آرامشِ هم آغوشی با تو .
قهوه خانه بود و صحبت هاي دلچسب عصرانه و چاي و سيگار . عشوه هاي پدرام و قُلتشن بازي هاي عباس و من خوشحال بودم كه وقايع اينطور خوب مي آيند دنبال ِهم و متعجب بودم كه چرا هيچ اتفاق ِ بدي نمي افتد . دلم شور مي زد . نگران بودم كه مبادا جريان ِماسماسكِ تير باشد و يكدفعه زير ِ رگبار ِ اتفاقات بد قرار بگيريم كه اين توهم هم درست از آب درآمد .
دو سه هفته پيش بود كه داشتم مي رسيدم دم ِ در ِ قهوه خانه ، از دور بهمن را ديدم كه داشت با يكي از نوچه هاي جبار سلانه سلانه مي آمد سمت ِقهوه خانه .
تعجب كردم . هم كلاسي هاي ِتو همه شان بچه پولدار هستند و من نديده بودم تا حالا كه اين ها با بچه سوسول ها اياق بشوند و با آنها بگردند . جوري دلم شور افتاد . فوري پيچيدم توي قهوه خانه و در را پشت سرم بستم . سلام و عليكي با پهلوان كرديم و تا سرم را برگرداندم ، كبه جبار را ديدم .
صحنه ي خطرناكي بود . معمولا جوري نمي شد كه مجبور شويم كنار هم يا حتي نزديك ِهم بنشينيم . انگار بين ِما دو نفر ديوار ِ ناديدني اي بود كه فاصله مان را از هم نگه مي داشتيم و بي گفتگو ، اين قانون ِ نا نوشته بين ِ ما دو نفر حفظ مي شد . عباس و پدرام نشسته بودند روبروي جبار و بفهمي نفهمي رنگ ِپدرام پريده بود .
خدا خدا مي كردم كه دوستم جاي ِديگري نشسته باشد . اينطوري خيلي راحت مي رفتم و با بچه ها سلام و احوالپرسي مي كردم و آرام و سنگين مي آمدم كنار دست ِ دوستم مي نشستم . اين بهترين اتفاق ِممكن بود . همينطور كه مي رفتم به سمت ِبچه ها ، گذري نگاهي چرخاندم ولي اثري از او نبود . عباس با ديدن ِمن لبخندي زد كه خيلي معني ها مي توانست داشته باشد .
اولين و بي پرده ترين معني اش اين بود كه " به گا رفتيم " بلند شد و سلام و احوالپرسي كرديم و جاي ِخالي ِكنار دست ِجبار را نشان ام داد .
- بفرما بشين داش
اوضاع وخيم بود اما دومين معني ِلبخند ِعباس مي توانست اين باشد كه اوضاع آرام است و جبار كاري به كار مان ندارد و خورده حساب هاي مان هنوز مسكوت است و نيازي به گارد گرفتن نيست . من و عباس صميمي شده بوديم و جوري به هم پيوند خورده بوديم . عباس مرا برادر ِبزرگتر ِخود مي ديد و خيلي ندار شده بود با من .
بعد از روشن شدن ِوضعيت ِ جنسي ِپدرام ، دليلي نداشت كه عباس به دروغ هاي خود مبني بر عشق هاي سوزان به پسر ها ادامه بدهد . كمك اش كرده بودم و اوضاع جوري شده بود كه پدرام هم عباس را پذيرفته بود . من مطمئن نبودم به اين كه پدرام بتواند تنها با يك نفر زندگي كند ولي خوب ، رها شدن از زندان ِاين تن ِاشتباهي براي ِپدرام بزرگترين ِآرزو ها بود و اميدوار بودم حق شناس باشد و وفادار بماند به اين پسر ِ زيباي ِخطرناك .
ندار شده بوديم با عباس و روزي جريان خرده حساب اش را با جبار برايم تعريف كرد .
جنده اي بوده كه قُرُق ِ جبار بوده و كسي بدون ِاجازه ي جبار نمي توانسته تصاحب اش كند . روزي يكي از نوچه هاي جبار ، عكس اين زن را نشان اش داده و اين هم هوايي شده . دل ِ نترسي دارد اين بچه ، في المجلس آدرس اش را خواسته و طرف نيشخندي تحويل اش داده كه يعني زكي . كب عباس غيرتي شده كه يعني من از اين يه الف بچه بخورم ؟ اين بچه را به بهانه ي خريدن ِسيگار برده كوچه ي پشتي ِ قهوه خانه و به زور ِ تيزي ، آدرس زن را گرفته . سر ِ شب رفته سراغ ِزن . دو نفرا ز بچه هاي ِخودش را هم برده براي احتياط .
اينها را كه تعريف مي كرد ، مو بر تن ام سيخ مي شد . اصلا نمي توانستم ربطي بين ِ دنياي ِ لذت ِجنسي ِِ عباس و دنياي ِ خودم پيدا كنم . هيچ نمي توانستم بفهمم كه اين همه خطر براي يك سكس ِيك شبه ، چطور مي شود كه موجه مي شود براي او . نمي توانستم نتيجه ي قطعي بگيرم كه آيا خطري به بزرگيِ درافتادن با كبه جبار ، واقعا براي تصاحب ِچند ساعتي ِيك زن ِنا شناس است يا جريان چيز ِديگري است .
نمي دانم مردانگي ِشديد را حس كرده اي يا نه . سيستم هاي ِ خطرناك ِ برتري جويي ِمردانه در قهوه خانه ها نفس مي كشند و كسي را كه گذري راه اش به قهوه خانه مي افتد ، بازي اش نمي دهند در اين بازي ِخطرناك . مرد ها روابط خطرناکی برقرار می کنند و از این خطر ها لذت می برند . زندگی می کنند . کسی که بیشتر خطر می کند ، مرد تر است و رئیس تر .
عباس با زن خوابيده بود همان شب . جبار نوچه هاي ِعباس را شناسايي كرده و تق ِيكي شان را زده بود . يعني روزي اين نوچه ي عباس را جايي كشانده اند و كار اش را ساخته اند .
تو شايد هيچ وقت نتواني بفهمي كه تجاوز گروهي براي يك بچه ي نوزده ساله يعني چه و بعد از اين اتفاق اين بچه به چه چيزي تبديل مي شود .
من اما اين ها را هر روز مي بينم . مي آيند و مي روند و بزرگ مي شوند . زندگي مي كنند اما اين را هم مي دانم ، شب ها كه توي ِرخت خواب شان مي خوابند ، چطور فكر مي كنند ، با چه چيزهايي دست به گريبان مي شوند و مي دانم كه بالاخره پيروز مي شوند يا نه .
كار ِاين بچه را ساخته اند و خبر به عباس رسيده و رگ غيرتش ورم كرده و پيغام داده به جبار كه "بيا ببينيم همو اگه مردي "
اين پيغام يعني اين كه جايي دور افتاده قرار مي گذارند و با نوچه هاي شان مي روند و قمه و قمه كشي و بالاخره يكي آش و لاش مي شود .
كبه جبار قبول كرده و قرار گذاشته اند ولي روز ِقبل از قرار ، خبر رسيده كه محل ِقرار شان لو رفته ، يعني خبر به كلانتري ِمحل قرار شان رسيده .
آدم كه سرش گرم ِكتاب و درس مي شود ، نمي فهمد كه دور و برش چه خبر است . من هم باور نمي كردم آن اوايل ولي امروز مي دانم كه زير ِ پوست ِهمين شهري كه من و تو در آن دم از فرهنگ و تمدن شش هزار ساله مي زنيم ، چه ها مي گذرد و مردم ِ واقعي ، چطور زندگي مي كنند اينجا .
بعد از آن لو رفتن ، مساله را مسكوت گذاشته اند و روزگار چرخيده و رسيده تا به امروز .
- بشين ديگه داش ، چرا نميشيني ؟
جبار بود اين بار . خودش را كمي تكان داد و اشاره اي كرد ، يعني اين كه مجبوري بنشيني و چاره ي ديگري نمانده .
عباس رو بروي ِ جبار نشسته بود و پدرام بغل دست اش . كنار ِپدرام براي ِدو نفر ِديگر هم جاي خالي بود ولي نشستم روبروي ِپدرام ، حال ِجبار عادي نبود . خمار بود و چشمان اش پياله ي خون . معلوم بود كه نئشه است و اين ، اوضاع را وخيم تر مي كرد .
تا خواستم كمي خودم را جمع و جور كنم و سيگاري بگيرانم ، در ِقهوه خانه باز شد و بهمن و آن پسر وارد ِقهوه خانه شدند . خشك ام زد ، اوضاع نمي توانست بد تر از اين بشود .
بهمن براي ِبار ِ اول بود كه مي آمد قهوه خانه . يك راست آمد طرف ِمن . انگاري گربه اي مادر اش را بعد از دو سه روز بي مهري ِ روزگار ، پيدا كرده باشد . منگ بودم . چاره ي ديگري نبود . بهمن كنار ِپدرام نشست و آن پسر ، بغل دست ِبهمن .
- چه لُعبتيه داش ... دوستته ؟
صداي ِوحشتناك ِجبار بود كه خون ام را در رگهايم منجمد كرد .
قسمت دهم
نوشتم تا مگر بتواني با من بيايي و زندگي ام را تو هم كمي زندگي كني . مگر بفهمي كه پاره شدن ِنخ ِتسبيح چطوري است و بفهمي كه علوم ِ سراسر كشك ِ بشري ، فقط براي كج و راست كردن و تماشاي ِغنچه ي لب ِ سيندرلا به درد مي خورند .
دوستي مان سراسر سكوت بوده و مي دانم كه بهمن را چه قدر دوست داري . تو تنها كسي هستي كه معناي ِ دوستي ِبي كرانه را مي داني و نخواستي كه اسيرم كني و نخواستم كه اسيرت كنم . بهمن اگر اين جايي برود كه جبار خواب اش را ديده ، نه تو بهمن را خواهي داشت و نه من تو را . گاهي بايد وارد ِاين سيستم هاي ِ گند بشوي و نشان بدهي كه تماشاچي ها هم گاهي مي توانند گُل بزنند .
نوشتم كه فردا اگر نباشم بخواني ش . نوشتن شايد تنها كاري است كه قبل از مرگ بايد براي ِعزيزان ات انجام دهي . تكه هايي از وجود ات را مي گذاري لاي ِسطر به سطر ِ نامه و هر بار كه مي خواند اش ، انگاري زنده ات مي كند و روبرو مي شويد در بعدي ديگر ، در حوزه اي ديگر ، حوزه اي دروني تر و لطيف تر .
ساعت نزديك به يازده است و من به شدت نياز به خوابي راحت دارم . عصري همراه ِعباس مي رويم سر ِ قرار . نمي دانم چطوري اين تصميم را گرفتيم ولي مي دانم كه چاره ي ديگري نيست .
عصر قبل از قهوه خانه ، با دوستم رفتيم مطب ِزينب . او در جريان ِكل ماجرا هست .
اين نوشته ها را مي گذارم توي ِوبلاگي و آدرس و پسورد اش را مي فرستم براي ِپدرام . بهمن ، پدرام را مي شناسد و اگر روزي من نبودم ، اين نوشته ها به دست ِتو خواهد رسيد .
این یک روند عجیبی است که من می نویسم و این ها نوشته می شوند و تو می خوانی . نمی دانم این تصمیم را چطور گرفتیم و نمی دانم چرا این طور همه چیز به هم پیچید . نمی دانم این کابوس چطور تمام می شود و نمی دانم تاوان تصمیم مان چیست ولی این تصمیمی است که من و دوستانم گرفته ایم . پدرام هم امشب آنجا بود . نشسته بودیم توی قهوه خانه . من و دوستم این طرف و پدرام و عباس روبرو . می ترسید ولی خودش هم گفت که چاره ی دیگری نداریم . پدرام خیلی کم جدی می شود و وقتی جدی می شود ، تو می توانی بفهمی که موضوع ، موضوع ِ مرگ و زندگی است .
پيشنهادات عباس عملي نبودند . يعني عملي بودند و تو بعد ها خواهي فهميد كه هنوز و شايد هميشه بشر به همين شيوه هاي عباس عمل مي كند ولي من كسي نيستم كه بتوانم اجازه بدهم در حوزه اي كه زندگي مي كنم و نفس مي كشم ، از اين اتفاقات بيافتد .
اولين پيشنهاد عباس كشتن ِ جبار بود .
- راستيت ش ، احتمال به گا رفتن مون زياده ولي اينجوريام نيس كه دست رفاقت داده باشيم باتون و پشت تون رو خالي كنيم . آدم مادم زياد داره اين ننه قحبه ولي باكي نيس . مرگ يه بار ، شيون م يه بار . يه كثافت كم تر ، زمين خدا پاك تر . حالا مام پاي اين كار بليط مون ببازه و بريم اونور . قمارُ عشق است داش
هيچ جاي شكي نبود كه از دست اش بر مي آيد . باورم نمي شد كه قهوه خانه نشيني ام به اينجا ها كشيده شود . خيلي ساده نشسته بودم توي جمعي كه تصميم مي گرفتيم براي آدم كشتن .
از وقتي يادم مي آيد از قانون هاي اجتماعي متنفر بوده ام . كسي زده كس ِ ديگري را كشته . كس ديگري تصميم مي گيرد كه طرف بايد كشته بشود و مثلا با طناب دار بايد دخل اش آورده شود . چرا ؟ اين منطق كه همه جايش معيوب است . من از كشته شدن ِ قانوني ِ انسان به دست ِانسان متنفرم . منظورم اين نيست كه هيچ ممكن نيست كه خودم آدم بكشم . اتفاقا بارها اتفاق افتاده كه بخواهم خرخره ي كسي را بجوم . حرفم اينجاست كه هيچ كسي نمي تواند به كس ديگري از اين توصيه ها بكند . تو چطور مي تواني تمام عوامل موثر در يك قتل يا جنايت را شناسايي كني ؟ هيچ كس نمي تواند . هنوز علم بشري براي فروش است كه توليد مي شود . به فرض كه بتواني همه ي عوامل را شناسايي كني . چطور مي تواني شرايط ارتكاب جنايت را دوباره با تمام جزئيات ، دور ِ هم جمع كني و اين بار جاي مقتول را با قاتل عوض كني ؟ مگر حرف ِ تو اين نبود كه مي خواهي عدالت اجرا شود ؟
مردي ساعت دو نصف شب توي كوچه بوق مي زند ، از اين بوق هايي كه يك دفعه برق از همه جاي ِبدن ات مي پراند . زني در همان نزديكي ، بچه اش سقط مي شود از ترسي كه يكهو اين بوق نابجا مي ريزد توي ِدل اش . بيا عدالت را اجرا كن . همه ي گذشته ي زن را ، همه ي عواطف اش را ، همه ي هستي اش را بریز توی ِ همان مردي كه بوق نابجا زده ، بعد حامله اش بكن ، بعد درست در همان شرايط ، ناغافل ، بوقي به دست ِ زن بده نصف شبي تا قصاص كند .
دليل احمقانه شان هم حفظ ِ انسجام جامعه و جلوگيري از هرج و مرج است .
من كسي نبودم كه بتوانم اين پيشنهاد ِ عباس را قبول كنم . رابطه ام با عباس رابطه ي استدلالي نيست . من نمي توانستم خيلي مودبانه همه ي دلايل مخالفتم را با قتل و يا قصاص بيان كنم و مطمئن باشم كه همه اش را فهميده است . گاهي فكر مي كنم چقدر توي ِ سوء تفاهم ها زندگي مي كنيم و چقدر مطمئنيم كه همديگر را مي فهميم . يك اطمينان ِتهوع آور كه تو را هل مي دهد و ارتباط می گیری و زندگی می کنی .
- كب عباس بكش بيرون تورو خدا . شايد راه هاي بهتري هم باشه . تو كه همه چي رو خون مي بيني كه داداش من
دومين پيشنهاد ، نوشتن شكايت نامه اي با راهنمايي عموي عباس بود . همان عموی ِ حامی ِ اسلحه به کمر ِ دولتی . عنوان نامه اين بود : از طرف جمعي از مردم حزب الله
اينطوري ، عموي عباس بدون دخالت ما دخل ِ جبار را در يكي از بيابان هاي اطراف ِ شهر مي آورد و آب از آب تكان نمي خورد . پدرام موافق بود . دوستم هم مردد بود . كار تميز و بي درد سري بود .
دوستي رفته بود سربازي ، مدام با هم تلفني صحبت مي كرديم . اوايل ِخدمت ، مدام از توهين ها و متلك هاي ِارشد ها مي ناليد . يك سال گذشت . ارشد شده بود . روزي زنگ زدم و خوشحال بود .
- با بچه ها به يه پايه بوق گير داديم و لُختِش كرديم . ارشدي گفتن ، آش خوري گفتن ، ها ها ها ...
دنيا دور ِسرم مي چرخيد . ناله ها و درد و دل هاي خودش يادم افتاد .
- آدم نا حسابي ، مگه خودِت از همين حماقت هاي ارشد ها نمي ناليدي همين يه سال ِ پيش ؟ چي شد ؟ ارشد شدي همه چي يادت رفت ؟
كمي سكوت كرد .
- بالاخره لازمه . بايد ياد بگيره كه اين چيزا هم هست . من دارم به ش خدمت مي كنم . اين اومده اينجا مرد بشه . دير يا زود بايد ياد بگيره كه زياد ناراحت نشه
كافي است يك لحظه فكر نكني و اتوماتيك ، جوري كه سيستم ِ مرد سالار برايت تدارك ديده عمل كني . همين يك لحظه براي غوطه ور شدن ات در سيستم كافيست . جذب مي شوي و سيستم را فربه تر مي كني و گند و كثافت اش را وحي مُنزل و نعمت مي بيني .
عموي ِ عباس ، دخل ِ جبار را مي آورد و ما هم از اين مخمصه نجات پيدا مي كرديم و حداقل اين يكي به جمع قربانيان ِ جبار اضافه نمي شد .
کبه جبار ، بچه باز است . قهوه خانه که می آید ، نوچه ها پاش بلند می شوند و یکی میز را برایش تمیز می کند و دیگری به ممد اشاره می کند که زود چایی ِ کبه را بیاورد . همه یا الله می گویند و کبه جبار می نشیند . ترس ِ عمیقی را می توانی در چهره ی نوچه ها ببینی . نفرت انگیز است چهره ی کریه جبار . گاهی که نگاه اش می کنم ، روباهی در چشمان اش می بینم که به طرز موذیانه ای همه جا را می پاید و گاهی این روباه تبدیل به گرگی می شود که هر لحظه ممکن است ناکارت کند . ترسناک است این جبار .
بیشتر ِ نوچه ها در بچگی زیر ِ دست اش بوده اند و حالا اسم و رسمی پیدا کرده اند در دم و دستگاه ِ جبار . ساقی گری می کنند ، دزدی می کنند و خلاصه جوری توی ِ این منجلاب دست و پا می زنند . اين بچه ها ، پایین شهری هستند که روزی گیرِ جبار افتاده اند و چشم و گوش بسته وارد ِ این تیپ زندگی شده اند و من نمی دانم رابطه ی جنسی که این تیپی برقرار می شود آیا لذتی غیر از اعمال ِ قدرت می تواند داشته باشد ؟ انگار رابطه ی جنسی در این سیستم ، جوری ابزار ِ کار است و کافی است که ذَکَر ، وارد ِ سوراخ بشود و کار تمام است .
هیچ وقت نتوانسته ام جبار را در حال ِ معاشقه با یکی از این پسر ها تصور کنم . جبار مثل ِ یک پشه ی ناقل ِ بیماری ِ بچه بازی ، همه ی سوژه هایش را بیمار می کند . هر یک از این بچه های ِ بدبخت تبدیل به یک بچه باز می شوند و این سلسله همینطور ادامه پیدا می کند .
یکی که گیر می افتد و کشته می شود ، بقیه که پر از عقده اند توی ِ زندگی در این جامعه ی کثافت ، به چشم ِ یک اسوه نگاه می کنند به آن بخت برگشته ی اعدامی . در صحبت های ِ قهوه خانه ای شان از مردی و مردانگی و ایثار و گذشت اش صحبت می کنند و خیلی احساساتی می شوند .
این احساساتی شدن ، جور ِ خاصی است . یکهو خون می دود توی ِ چهره شان ، سرخ می شوند ، عضلات شان منفبض می شود و رگ های گردن شان می زند بیرون . از بیرون که نگاه می کنی ، بیشتر شبیه عصبیت است تا احساساتی شدن . ولی من می دانم که احساساتی می شوند . نمی دانم ، گاهی اصلا نمی توانم روابط ِ پایین شهری را تحلیل کنم . روابطی که با ترس و خشونت عجین شده است و در عین ِ حال روشی برای ِ زنده ماندن است . حداقل این است که نوچه های ِ جبار ، نان می خورند و مواظب ِ همدیگر هستند .
عموی ِ عباس دخل اش را بیاورد . می شود اسوه و یک بیمار ِ دیگر می نشیند جای ِ کبه جبار .
- درسته ، ما هیچ دردسری نداریم با این کار . تمیز و بی سرو صداست . بهمن رو هم نجات میدیم و به قول تو یه کثافت کمتر ، زمین ِ خدا پاک تر . ولی خوب ، اوضاع کلی که فرقی نمی کنه . افشین یا یکی دیگه از این نوچه ها جای ِ اونو میگیره و روز از نو ، روزی از نو
استکان را برداشتم و یک جرعه از چای ِ داغ فرستادم توی گلو . گلو که تر می شود ، باید سیگار بگیرانی . عباس داشت تحلیل می کرد .
- عمو ببین ، تا بوده همین بوده . ما که ضامن ِ بقیه نیستیم که . تو مگه دردِت این آقا بهمن نیست ؟ خوب ، منم خورده حساب دارم با جبار . اینطوری هم من تسویه حساب می کنم ، هم بهمن میره پی ِ زندگیش
اگر تا اینجای ِ نامه خوانده باشی ، با دیدن ِ اسم ِ دوستت " بهمن" شوکه می شوی . کل اين جریان با آمدن ِ بهمن توی ِ قهوه خانه شروع شد .
قسمت نهم
سر ِ هر ساعت ، یک فصل را برایت نوشتم . ساعت نه صبح است . غذای گربه ها را دادم و صبحانه ای خوردم و آمدم . الان باید مادرش رسیده باشد خانه ی مادربزرگ . می گفت مادرش از بس ذوق کرده از این حرف که گریه می کرده نیم ساعت . خوب ، باید هم ذوق کند . آرزوی چندین و چند ساله اش دارد برآورده می شود . می گوید هر روز با هم حرف می زنند تلفنی و وقتی از سر ِ کار بر می گردد خانه ی مادربزگ ، ریز ریز می نشیند مادر و حرف های شان را برایش تعریف می کند با ذوق و شوق .
- هی میگم بابا اون کار و زندگی داره ، مریض داره ، این قدر مزاحمش نشو ، گوش نمیده ، مادره دیگه ، چه میشه کرد
من می دانستم که پدرام گی نیست . البته من روانپزشک نیستم ولی خوب ، گاهی باید توهم هایت را جدی بگیری . جدی گرفتم . به بهانه ی صحبت در مورد ِ مشکل ِ روحی ِ یکی از دوستانم ، آدرس ِ مطب ِ خواهر ِ عباس را گرفتم .
- شما از کجا حدس میزنید که پدرام گی نیست ؟ من فقط حرف های عباس رو گوش کردم و گفتم که یه همچین کسایی هم هستن که گرایش ِ جنسی شون متفاوته . در مورد ِ خود ِ عباس هم مطمئن نیستم که گی باشه . عباس رو بعد از فوت ِاون خدابيامرز ، خیلی کم می دیدم . چیزی که عباس ازم خواسته اینه که خواهرش باشم و جوری بیام جلو که پدرام متوجه بشه این پسر، آدم حسابیه ، انگار این آقا پدرام خیلی آدم متشخصیه و عباس یه جورایی حس میکنه که کم میاره جلوش
حین ِ صحبت با من ، به طور ِ عصبی و خاصی ، ناخن هایش را با هم درگیر می کرد و صدای ِ خش خش ِ ناخن ها عصبی ام می کرد . نگاهش را از من می دزدید و این برای ِ یک روانپزشک ، عادی نبود . چیز ِ دیگری که عادی نبود ، برخورد ِ او با همجنسگرایی بود . اوایل که عباس جریان ِ دیدارشان را برایم تعریف کرد ، این برخوردِ پذیرا را گذاشتم به حساب ِ خواهر و برادری و این که نمی خواهد با مخالفت ، عباس را از خودش برنجاند و بار دیگر از دستش بدهد . اما بعد ها که بیشتر دقت کردم ، چیز های ِ دیگری حس کردم .
- خانم دکتر ، من بعنوان ِ یک همجنسگرا ، مطالعه زیاد کردم و اطلاعات خوبی در این مورد دارم . البته نمیشه نسخه پیچید واسه مردم ، ولی طبق اون چیزایی که من از پدرام دیدم ، بیشتر احتمال میدم اون یه ترنس باشه تا گی . اون مدام من و دوستم رو "خواهر" صدا می کنه و خودش رو با هنرپیشه های زن مقایسه می کنه . خودتون میدونید که اینجا چقدر توی ِ این زمینه ها اطلاعات کمه و چه خطراتی داره ابراز ِ این گرایشات . راستِش من خودم با این که میدونستم شما با این مساله مشکلی ندارید ، دلهره داشتم برای ِ اومدن به اینجا
من مدام حالت ِ چهره ام را صمیمی تر نشان می دادم و سعی می کردم فضا را تلطیف کنم تا مگر این صدای ِ ناخن و این نگاه های ِ عصبی ِ خانم دكتر ، کمی کمتر شود ولی هیچ تاثیری نداشت . جو ِ مسخره ای شده بود . انگار من روانپزشک بودم و این دختر ِ جوان مریض من بود . در یک لحظه جوری نگاهم کرد که من مطمئن شدم چیزی قرار است منفجر شود .
- من لزبین هستم !
همدیگر را پیدا کردیم ، به همین سادگی . من نمی دانم مغز چطور کار می کند که گاهی این حرف های ِ خطرناک ، دور از چشم ِ مغز ، بیرون می پرند از دهان ِ آدم ها و خوشبخت یا بدبخت شان می کنند .
دوستم مدت ها بود که عاصی شده بود از دست ِ فشار های ِ خانواده برای ِ ازدواج ، طی ِ مطالعات اش به این نتیجه رسیده بود که همجنسگرا ها در دوره ای از تاریخ در امریکا ، برای ِ رها شدن از فشار های ِ اجتماعی ، این تصمیم را گرفتند .
با هم آشنا شدند در آموزشگاه ِ من . خانم دکتر هم به همین نتیجه رسیده بود . خاله و شوهر خاله می خواستند سنگ ِ تمام بگذارند در حق ِ خانم دکتر و با هر زور و اجباری شده شوهر اش بدهند و بعد با آرامش ِ خیال بنشینند و به همدیگر بگویند که چقدر خوب هستند و دختر خوانده شان را بالاخره خوشبخت کردند .
قرار و مدار گذاشتند و شماره اش را داد به دوستم که بدهد به مادرش .
به تشخیص ِ خانم دکتر ، پدرام ترنس بود و درصورتی که می خواست ، می توانست عمل ِ تغییر ِ جنسیت بدهد . جالب بود که عباس خیلی خوشحال شده بود و پدرام را براي اين كه هرچه زود تر عمل کند ، تشویق می کرد . گفتم که ، فقط گاهی باید به توهم هایت اعتماد کنی .
من همیشه عباس را ، با تمام ِ رفتار های ِ مردسالارانه اش ، گی دیده بودم و بعد از مدت ها فکر و بررسی به این نتیجه رسیدم که تنها دلیل ِ اشتباه ِ من ، زیبایی ِ خیره کننده ی عباس بود .
روزگار به خوبی می گذشت و همه چیز آرام بود . دوستم با خانم دکتر قرارهای روزانه داشتند . بیرون می رفتند با هم و در مورد ِ شیوه ی اداره ی خانه ی مشترک شان صحبت می کردند . و من هم به تو فکر می کردم گاهی . به شب های مان ، به نامه های تو و به آرامشِ هم آغوشی با تو .
قهوه خانه بود و صحبت هاي دلچسب عصرانه و چاي و سيگار . عشوه هاي پدرام و قُلتشن بازي هاي عباس و من خوشحال بودم كه وقايع اينطور خوب مي آيند دنبال ِهم و متعجب بودم كه چرا هيچ اتفاق ِ بدي نمي افتد . دلم شور مي زد . نگران بودم كه مبادا جريان ِماسماسكِ تير باشد و يكدفعه زير ِ رگبار ِ اتفاقات بد قرار بگيريم كه اين توهم هم درست از آب درآمد .
دو سه هفته پيش بود كه داشتم مي رسيدم دم ِ در ِ قهوه خانه ، از دور بهمن را ديدم كه داشت با يكي از نوچه هاي جبار سلانه سلانه مي آمد سمت ِقهوه خانه .
تعجب كردم . هم كلاسي هاي ِتو همه شان بچه پولدار هستند و من نديده بودم تا حالا كه اين ها با بچه سوسول ها اياق بشوند و با آنها بگردند . جوري دلم شور افتاد . فوري پيچيدم توي قهوه خانه و در را پشت سرم بستم . سلام و عليكي با پهلوان كرديم و تا سرم را برگرداندم ، كبه جبار را ديدم .
صحنه ي خطرناكي بود . معمولا جوري نمي شد كه مجبور شويم كنار هم يا حتي نزديك ِهم بنشينيم . انگار بين ِما دو نفر ديوار ِ ناديدني اي بود كه فاصله مان را از هم نگه مي داشتيم و بي گفتگو ، اين قانون ِ نا نوشته بين ِ ما دو نفر حفظ مي شد . عباس و پدرام نشسته بودند روبروي جبار و بفهمي نفهمي رنگ ِپدرام پريده بود .
خدا خدا مي كردم كه دوستم جاي ِديگري نشسته باشد . اينطوري خيلي راحت مي رفتم و با بچه ها سلام و احوالپرسي مي كردم و آرام و سنگين مي آمدم كنار دست ِ دوستم مي نشستم . اين بهترين اتفاق ِممكن بود . همينطور كه مي رفتم به سمت ِبچه ها ، گذري نگاهي چرخاندم ولي اثري از او نبود . عباس با ديدن ِمن لبخندي زد كه خيلي معني ها مي توانست داشته باشد .
اولين و بي پرده ترين معني اش اين بود كه " به گا رفتيم " بلند شد و سلام و احوالپرسي كرديم و جاي ِخالي ِكنار دست ِجبار را نشان ام داد .
- بفرما بشين داش
اوضاع وخيم بود اما دومين معني ِلبخند ِعباس مي توانست اين باشد كه اوضاع آرام است و جبار كاري به كار مان ندارد و خورده حساب هاي مان هنوز مسكوت است و نيازي به گارد گرفتن نيست . من و عباس صميمي شده بوديم و جوري به هم پيوند خورده بوديم . عباس مرا برادر ِبزرگتر ِخود مي ديد و خيلي ندار شده بود با من .
بعد از روشن شدن ِوضعيت ِ جنسي ِپدرام ، دليلي نداشت كه عباس به دروغ هاي خود مبني بر عشق هاي سوزان به پسر ها ادامه بدهد . كمك اش كرده بودم و اوضاع جوري شده بود كه پدرام هم عباس را پذيرفته بود . من مطمئن نبودم به اين كه پدرام بتواند تنها با يك نفر زندگي كند ولي خوب ، رها شدن از زندان ِاين تن ِاشتباهي براي ِپدرام بزرگترين ِآرزو ها بود و اميدوار بودم حق شناس باشد و وفادار بماند به اين پسر ِ زيباي ِخطرناك .
ندار شده بوديم با عباس و روزي جريان خرده حساب اش را با جبار برايم تعريف كرد .
جنده اي بوده كه قُرُق ِ جبار بوده و كسي بدون ِاجازه ي جبار نمي توانسته تصاحب اش كند . روزي يكي از نوچه هاي جبار ، عكس اين زن را نشان اش داده و اين هم هوايي شده . دل ِ نترسي دارد اين بچه ، في المجلس آدرس اش را خواسته و طرف نيشخندي تحويل اش داده كه يعني زكي . كب عباس غيرتي شده كه يعني من از اين يه الف بچه بخورم ؟ اين بچه را به بهانه ي خريدن ِسيگار برده كوچه ي پشتي ِ قهوه خانه و به زور ِ تيزي ، آدرس زن را گرفته . سر ِ شب رفته سراغ ِزن . دو نفرا ز بچه هاي ِخودش را هم برده براي احتياط .
اينها را كه تعريف مي كرد ، مو بر تن ام سيخ مي شد . اصلا نمي توانستم ربطي بين ِ دنياي ِ لذت ِجنسي ِِ عباس و دنياي ِ خودم پيدا كنم . هيچ نمي توانستم بفهمم كه اين همه خطر براي يك سكس ِيك شبه ، چطور مي شود كه موجه مي شود براي او . نمي توانستم نتيجه ي قطعي بگيرم كه آيا خطري به بزرگيِ درافتادن با كبه جبار ، واقعا براي تصاحب ِچند ساعتي ِيك زن ِنا شناس است يا جريان چيز ِديگري است .
نمي دانم مردانگي ِشديد را حس كرده اي يا نه . سيستم هاي ِ خطرناك ِ برتري جويي ِمردانه در قهوه خانه ها نفس مي كشند و كسي را كه گذري راه اش به قهوه خانه مي افتد ، بازي اش نمي دهند در اين بازي ِخطرناك . مرد ها روابط خطرناکی برقرار می کنند و از این خطر ها لذت می برند . زندگی می کنند . کسی که بیشتر خطر می کند ، مرد تر است و رئیس تر .
عباس با زن خوابيده بود همان شب . جبار نوچه هاي ِعباس را شناسايي كرده و تق ِيكي شان را زده بود . يعني روزي اين نوچه ي عباس را جايي كشانده اند و كار اش را ساخته اند .
تو شايد هيچ وقت نتواني بفهمي كه تجاوز گروهي براي يك بچه ي نوزده ساله يعني چه و بعد از اين اتفاق اين بچه به چه چيزي تبديل مي شود .
من اما اين ها را هر روز مي بينم . مي آيند و مي روند و بزرگ مي شوند . زندگي مي كنند اما اين را هم مي دانم ، شب ها كه توي ِرخت خواب شان مي خوابند ، چطور فكر مي كنند ، با چه چيزهايي دست به گريبان مي شوند و مي دانم كه بالاخره پيروز مي شوند يا نه .
كار ِاين بچه را ساخته اند و خبر به عباس رسيده و رگ غيرتش ورم كرده و پيغام داده به جبار كه "بيا ببينيم همو اگه مردي "
اين پيغام يعني اين كه جايي دور افتاده قرار مي گذارند و با نوچه هاي شان مي روند و قمه و قمه كشي و بالاخره يكي آش و لاش مي شود .
كبه جبار قبول كرده و قرار گذاشته اند ولي روز ِقبل از قرار ، خبر رسيده كه محل ِقرار شان لو رفته ، يعني خبر به كلانتري ِمحل قرار شان رسيده .
آدم كه سرش گرم ِكتاب و درس مي شود ، نمي فهمد كه دور و برش چه خبر است . من هم باور نمي كردم آن اوايل ولي امروز مي دانم كه زير ِ پوست ِهمين شهري كه من و تو در آن دم از فرهنگ و تمدن شش هزار ساله مي زنيم ، چه ها مي گذرد و مردم ِ واقعي ، چطور زندگي مي كنند اينجا .
بعد از آن لو رفتن ، مساله را مسكوت گذاشته اند و روزگار چرخيده و رسيده تا به امروز .
- بشين ديگه داش ، چرا نميشيني ؟
جبار بود اين بار . خودش را كمي تكان داد و اشاره اي كرد ، يعني اين كه مجبوري بنشيني و چاره ي ديگري نمانده .
عباس رو بروي ِ جبار نشسته بود و پدرام بغل دست اش . كنار ِپدرام براي ِدو نفر ِديگر هم جاي خالي بود ولي نشستم روبروي ِپدرام ، حال ِجبار عادي نبود . خمار بود و چشمان اش پياله ي خون . معلوم بود كه نئشه است و اين ، اوضاع را وخيم تر مي كرد .
تا خواستم كمي خودم را جمع و جور كنم و سيگاري بگيرانم ، در ِقهوه خانه باز شد و بهمن و آن پسر وارد ِقهوه خانه شدند . خشك ام زد ، اوضاع نمي توانست بد تر از اين بشود .
بهمن براي ِبار ِ اول بود كه مي آمد قهوه خانه . يك راست آمد طرف ِمن . انگاري گربه اي مادر اش را بعد از دو سه روز بي مهري ِ روزگار ، پيدا كرده باشد . منگ بودم . چاره ي ديگري نبود . بهمن كنار ِپدرام نشست و آن پسر ، بغل دست ِبهمن .
- چه لُعبتيه داش ... دوستته ؟
صداي ِوحشتناك ِجبار بود كه خون ام را در رگهايم منجمد كرد .
قسمت دهم
نوشتم تا مگر بتواني با من بيايي و زندگي ام را تو هم كمي زندگي كني . مگر بفهمي كه پاره شدن ِنخ ِتسبيح چطوري است و بفهمي كه علوم ِ سراسر كشك ِ بشري ، فقط براي كج و راست كردن و تماشاي ِغنچه ي لب ِ سيندرلا به درد مي خورند .
دوستي مان سراسر سكوت بوده و مي دانم كه بهمن را چه قدر دوست داري . تو تنها كسي هستي كه معناي ِ دوستي ِبي كرانه را مي داني و نخواستي كه اسيرم كني و نخواستم كه اسيرت كنم . بهمن اگر اين جايي برود كه جبار خواب اش را ديده ، نه تو بهمن را خواهي داشت و نه من تو را . گاهي بايد وارد ِاين سيستم هاي ِ گند بشوي و نشان بدهي كه تماشاچي ها هم گاهي مي توانند گُل بزنند .
نوشتم كه فردا اگر نباشم بخواني ش . نوشتن شايد تنها كاري است كه قبل از مرگ بايد براي ِعزيزان ات انجام دهي . تكه هايي از وجود ات را مي گذاري لاي ِسطر به سطر ِ نامه و هر بار كه مي خواند اش ، انگاري زنده ات مي كند و روبرو مي شويد در بعدي ديگر ، در حوزه اي ديگر ، حوزه اي دروني تر و لطيف تر .
ساعت نزديك به يازده است و من به شدت نياز به خوابي راحت دارم . عصري همراه ِعباس مي رويم سر ِ قرار . نمي دانم چطوري اين تصميم را گرفتيم ولي مي دانم كه چاره ي ديگري نيست .
عصر قبل از قهوه خانه ، با دوستم رفتيم مطب ِزينب . او در جريان ِكل ماجرا هست .
اين نوشته ها را مي گذارم توي ِوبلاگي و آدرس و پسورد اش را مي فرستم براي ِپدرام . بهمن ، پدرام را مي شناسد و اگر روزي من نبودم ، اين نوشته ها به دست ِتو خواهد رسيد .
۳ نظر
سيهدير
می کشینش؟
بسیار زیبا بود
عالی بود
شما هم نظر بدهید