قهوه خانه - قسمت اول

هنوز حال و حوصله ی شرح اتفاقات را ندارم . می نویسم و همین جا می نویسم و امیدوارم همه مان راز دار باشیم . همین
این قسمت اول از داستانی است که خواستم در وبلاگم منتشر کنم . وبلاگ جای جالبی است

قهوه خانه - قسمت اول

تا اندازه ای باید توضیح بدهم . تا اندازه ای که کمی بتوانی بفهمی . مثلا بتوانی تصویری برای خودت داشته باشی و بعد از آن بتوانی با من بیایی در آن تصویر و کنارم بنشینی و زندگی ام را تو هم کمی زندگی کنی . بنابر این سعی می کنم این تصویر را به تو بدهم .


البته من که نمی دهم ، می دانی که ، این یک روند عجیبی است که من می نویسم و این ها نوشته می شوند و تو می خوانی . تا همینجا خیلی عجیب است . عجیب تر این است که تصویری در تو ساخته می شود و باز عجیب تر این که تو هم با آن تصویر با من زندگی می کنی .


مادر بزرگش آلزایمر دارد . می دانی که ، یعنی فراموشی دارد . یعنی فراموشی که نه ، این یک نوع جدید از فراموشی است ، یعنی نوع جدید که نه ، اسم اش جدید است ، قبلا ها انگار اسم اش پیری بوده ، یا چیزی شبیه به این . مادر بزرگ، پیر است . یعنی اینطور که من گفتم ، می توانیم بفهمیم که خیلی پیر است . آلزایمر دارد . هر شب ، بعد از این که از قهوه خانه آمدیم بیرون ، می رود خانه . با مادر بزرگ زندگی می کند . خیلی سال پیش جوری شده که قرار شده با مادربزرگ زندگی کند . گاهی هم می رود خانه ی خود شان . حالا خانه ی خودشان که نه ، خانه ی پدر و مادرش و برادرش . برادرش کوچکتر است . بچه دبیرستانی است . با هوش هم هست . از آن پسر هایی نیست که من دوست داشته باشم و یا عاشق اش بشوم . فقط یک پسر است که برادرش است . همین .

می رود خانه ، پیش مادر بزرگ . نمی دانم چطور با هم سلام علیک می کنند ، مثلا از در که وارد شد توی این سرما و برف ، دوچرخه اش را کجا می گذارد ، چطور در را باز می کند ، کفش هاش را کجا می گذارد ، یا اصلا بندهای شان را چطور باز می کند ، با عجله ؟ نه ، مثلا آرام ، یا نه اصلا فکر نمی کند به اینها که گفتم . نمی دانم . ولی فکر می کنم برایش مهم باشد که چطور وارد خانه بشود .


دیروز که از قهوه خانه رفته بود ، شب بود ، زن همسایه با عجله آمده بود و با تعجب گفته بود تو که چیزیت نیست ، چشم ات چیزی نشده ، حاج خانم سر ظهری آمده بود و می گُف شاخه ی درخت ، چشِت رو زخمی کرده و یه چشِت کور شده . از اینجا فهمیدم که مادربزرگ ، بیرون هم می رود .


شب ها ، هر شب باید تمرین کنند . با هم از یک تا ده می شمارند . بعد ، از ده تا یک می شمارند . بعد ده تا ده تا می شمارند ، بعد هم برعکس . این کار، مغز مادر بزرگ را کمی به کار می اندازد و شاید کمک می کند تا خاطرات ، درهم و بر هم نشوند و شاید بعد از این تمرینات بشود کمی گپ زد و تلویزیون دید و چه می دانم ، مثلا چای خورد و سیگار کشید و بعد هم لابد مادربزرگ می خوابد .

توی اتاقش یک مبل یک نفره هست و تا بخواهی چیز های عتیقه مثل ساعت و گلدان و این چیز ها . این مبل جای دنجی است . می توانی بنشینی و یک سیگار بگیرانی و به چین های پرده ی ضخیم روبرو که یک دیوار اتاق را پوشانده نگاه بکنی .چند جای مبل سوختگی های کوچک دارد که می دانی برای چیست . من ترجیح می دهم زیرسیگاری را روی دسته ی سمت راست مبل بگذارم . برای او البته فرقی نمی کند . شاید برایش یکنواخت شده ، یا شاید هم واقعا برایش فرقی ندارد که زیرسیگاری این جا باشد یا آنجا . قبول می کنم که فضای اتاقش کمی دل گیر و قدیمی است . ولی تو هم قبول کن که او آنجا زندگی می کند . با خیالات خودش ، با افتخارات خودش و با جوانی اش .


یازده سال پیش با هم آشنا شدیم . البته آشنایی مان سر ِ این مساله نبود . حتی من تا شش سال پیش ، هیچ نمی دانستم که او هم مثل من است . از اول آشنایی مان دوست شدیم . اما شش سال پیش بود ، تابستان ، که ما قهوه خانه نشسته بودیم گفت یکی از بچه ها ی عکاس ، نمایشگاه دارد . با هم رفتیم . این بچه ، عکاس خوبی است و خیلی هم با احساس است . من اینجور پسر ها را نمی توانم تحمل کنم برای زندگی . دوست شان دارم ولی نه برای بیشتر از یک ساعت . البته تازه به این نتیجه رسیده ام که نمی توانم . شش سال پیش از این خبر ها نبود . قاطی می شدم و گوش می کردم و دلداری می دادم . این بچه ، تا بخواهی احساس دارد برای ابراز و می توانی تا جایی ادامه دهی احساساتی شدن را که بالاخره گریه ی هر دو تای تان در بیاید . یعنی تا حد انفجار ، احساس دارد . نمی دانم البته ، الان که فکر می کنم ، می بینم شاید همه مان تا حد انفجار ، احساس داشته باشیم ولی مطمئنم که همه مان احساس مان را اینقدر لجوجانه ابراز نمی کنیم . تو را نمی دانم ولی من که الان اینطور هستم .


جریان از این قرار بوده که سر ِ کلاس عکاسی از معلم شان پرسیده که می شود با دوربین عکاسی ، نقاشی کرد ؟ خوب ، می دانی که جو هنرستان چطوری است . معلم ها را هم که می شناسی . گوشش را گرفته و از کلاس پرتش کرده بیرون . همین . من هم بودم شاید یک رفتاری شبیه این را داشتم . اینقدر شدید و عصبی نه البته . ولی بالاخره هر سوالی را که نمی شود از هر معلمی پرسید . اخراج شده از کلاس . شکست عاطفی خورده . او که عاشق عکاسی و دوربین است ، سوالی پرسیده که معلم عکاسی اخراجش کرده .


من اتفاقات را زیاد بررسی کرده ام.اتفاقات جمع می شوند و یک دفعه همه پشت سر هم می افتند . مثل وقتی که بچه دبیرستانی بودیم و برای آموزش نظامی رفته بودیم و من آن قدر ترسیده بودم که ماسماسک ِ تیر را که الان یادم نمی آید اسمش چیست ، به جای تک تیر ، گذاشتم روی رگبار و این شد یکی از فجایع زندگی من . نه ، اتفاق خاصی نیافتاد ، فقط تیرهایی که قرار بود یکی یکی بروند و به سیبل مقابل بخورند ، همه شان یک دفعه ، و در کسری از ثانیه ای وحشت آفرین ، از لوله ی تفنگ بیرون زدند . همین . داد و فریاد ِ مربی و بقیه اش را هم که خودت می دانی . این یکی از عادت های اتفاقات است . تصمیم می گیرند و یک دفعه ، پشت سر ِ هم غافلگیرت می کنند .


عصر به دوست دخترش زنگ زده بود . حرف شان شده بود ، دختر گفته بود که ما پولداریم و از این حرف ها . خوب ، بزرگ تر که می شویم ، می فهمیم که این حرف ها معنی خود شان را نمی دهند . ولی عکاس کوچک هنوز بچه بود و دقیقا به فقیر بودن پدرش فکر می کرد و به بدبختی ها. زنجیره ای ازبدبختی ها که تو هم می توانی تا بی نهایت ببافی شان و خودت را بعد از یک ساعت ، در قعر یک افسردگی ببینی .


سومین اتفاق هم می تواند چیزی مثل خرابی تاکسی بابا باشد و بعد از آن تلخی بابا و غرغرهای مامان و دعوا و مرافعه وترس و گریه ی برادر و خواهر کوچک تر که نمی توانی ساکت شان کنی . این ها هم مسلسل وار اتفاق می افتند .


دوربین اش را بر می دارد و می زند بیرون . می رود به سمت امام زاده . خوب معلوم است که در این شرایط ، امام زاده هم بسته باشد . امام زاده ای که هفت روز هفته که از جلویش رد می شوی ، در هایش چهار طاق ، باز است و اصلا به مخیله ات هم خطور نمی کند که این امام زاده ، دری هم داشته باشد که بسته شود. خوب ، باران هم که ببارد دیگر چیزی کم نداریم . این یک بدبختی کامل است که می تواند نقطه ی شروع یا پایان خیلی چیز ها باشد . این نقطه ها ، جاهایی هستند که انسان ها به طرز عجیبی از هم متمایز می شوند . من که تا حالا نتوانسته ام تشخیص بدهم که چطور می شود بعضی ها از این نقطه رد می شوند و بعضی ها مدتهای طولانی و شاید سال ها در آن می مانند . چیزی که می دانم این است که ، عوامل بسیار زیادی ، به طرزهای گوناگونی در هم تنیده می شوند که کسی از اینجا رد می شود و یا نمی شود .


در ِ بسته ی امام زاده و در هایی که بسته می شوند و بسته می مانند ، موضوعی می شود برای عکاسی ، در این شرایط روحی عجیب و در این بد بختی مطلق . تنها چیزی که مهم است ، در های بسته است و نقاشی با دوربین عکاسی و عکسهایی که من و دوستم به دیدن شان رفته بودیم . کسی توی قهوه خانه عکس ها را دیده بود و خوش اش آمده بود و پول برگزاری نمایشگاه را داده بود و بعد از سه ماه عکس ها بر روی دیوار آماده ی نمایش بودند و بین این همه عکس ، یکی بود که تا آخر عمر در یک گوشه ی ذهنم خواهد ماند . عکسی عجیب از دری عجیب تر که بخشی از دنیا های نا شناخته ی من و دوستم را به هم متصل کرد .