راديو كوچه - با تشكر از حسام ِ‌عزيز



به مناسبت روز مبارزه با هموفوبیا
«پایت را از روی خرخره‌ام بردار»
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹

حسام میثاقی/ دفتر ترکیه/رادیو کوچه
hesam@koochehmail.vom


۱۷می روز جهانی مبارزه با هموفوبیا یا همجنس‌گرا هراسی است. چند درصد از آدمای استریت، اگر یک همجنس‌گرا را ببینند در مقابل جبهه می‌گیرند یا حتا از او فرار می‌کنند؟ چند درصد از خانواده‌های ایرانی هستند که اگر فرزندشان همجنس‌گرا باشد، با گرایشش کنار می‌آیند و او را همان‌طور که هست دوست خواهند داشت؟



به قول یکی از دوستان «مبارزه علیه هموفوبیا همه جای دنیا از خانه شروع می‌شود. جایی که تیزترین تیغ‌ها در نزدیک‌ترین فاصله با دست و دهن ما تاب می‌خورد. حرف ما با پدرها و مادرها و بچه‌ها و خواهر و برادرها و رفیق‌های ماست تا یادشان بماند وقت فرار از دست بسیجی و سپاهی و مزاحم خیابانی، ما را وسط خیابان و توی سلول تنها ول نکنند.»
به سراغ دو همجنس‌گرا رفتم تا حرف دلشان را از خودشان بشنوم
جمله‌ای فراگیر، در وبلاگ‌ها و سایت‌های همجنس‌گرایان وجود دارد با این مضمون که :هموفوبیا بیماری و همجنس‌گرایی، یک گرایش است
حرکت‌ به این سمت که همجنس‌گرایی را از تلقی عامه نسبت به آن به عنوان یک بیماری، به سمتی پیش ببریم که از آن با عنوان یک گرایش یاد شود، تلاش خود فرد را می‌طلبد. تلاش کسی که این نوع گرایش را داراست. حال لزومن نباید فرد همجنس‌گرا باشد و هرکسی که خارج از نرم و گرایش عموم جامعه است را شامل می‌شود

بنابراین، این امر باید از خود فرد آغاز شود و او نسبت به موضوع آگاهی لازم را کسب کند. باید خود فرد همجنس‌گرا یا خارج از نرم جامعه، این امر را بپذیرد و نه به عنوان یک مسئله، بلکه به عنوان یک خصلت به آن نگاه کند و آن را جزیی از وجودش بداند
هم‌چنین، فرد نباید به عنوان یک لیبل یا برچسب از این امر استفاده کند. به این معنا که گرایش فرد جلوتر از او حرکت کند و معرف او باشد. به نظر من، ستیزی که فرد با خود دارد، بسیار مهم‌تر از ستیزی است که با جامعه دارد. واقعیت این است که اگر ما یک سری مسایل را با خود و در خودمان حل کنیم، دیگران با ما بهتر کنار خواهند آمد و تعامل بهتری با آن‌ها خواهیم داشت.

هر فرد یا هر جامعه‌‌ای، هویتش را از تعریفی که دیگر افراد جامعه برای آن می‌کنند، به دست می‌آورد. اگر هر طیف یا جامعه‌ای قصد بر ایزوله‌کردن خودش داشته باشد، در نطفه خفه خواهد شد
به نظر من آن تحلیل و تعریفی ارزش‌مند است که مسئله انسان را مطرح کند. مسئله کودک مسئله انسان است، مسئله آزادی مسئله انسان است. شاید مسئله همجنس‌گرایی مسئله کلیه‌ی افراد نباشد ولی احترام گذاشتن به آزادی جنسی هر فرد، مسئله‌ای مهم برای همه‌ی انسان‌هاست
اگر جامعه کوئیر ایران یا هرجای دیگر، به سمتی حرکت کند که با کلیت نظام اجتماعی تعامل پیدا کند، مطمئنن بازخورد بهتری خواهد داشت. بگذارید برایتان تعریف کنم که امروز، برای نزدیک شدن به جامعه‌ای که هموفوب نباشد چه کاری انجام دادم. تعدادی از اعضای خانواده‌ام را جمع کردم و در مورد روز مبارزه با هموفوبیا، با آن‌ها صحبت کردم و به سوال‌هایشان پاسخ دادم. بعد از یک ساعت و چهل و پنج دقیقه صحبت، متوجه شدم که از سنگینی فضایی که در اطراف این واژه‌ها وجود دارد کم شده بود
شروع‌کردن این موضوع از خود ما و گسترش دایره آن به تمامی افراد جامعه، مفید است. حرکت باید از فرد به جمع برسد. اگر این امر از بالا آغاز شود و به پایین سرایت کند، حتا اگر موفقیتی کسب کند، پیروزی قطعی نخواهد بود. موضوع ما دست‌یابی به حقوق جامعه كوئیر نیست. پیروزی، هم‌زیستی تمام آدم‌ها و فراروی از نقش‌های انسانی است
مشکل و مسئله ما باید انسان باشد، نه انسان همجنس‌گرا، نه انسان کرد و نه انسان مسلمان. هیچ نیازی نیست که دست به ترسیم خطوط بزنیم
چندوقت پیش باخبر شدیم که هم‌زمان با نمایش‌گاه بین‌المللی کتاب تهران، یک نمایش‌گاه بین‌المللی کتاب دگرباش هم به صورت مجازی برگزار شد. در این نمایشگاه، افرادی که به نوشتن علاقه‌مند بودند، آثارشان را به صورت الکترونیک منتشر کردند. تصمیم گرفتیم با کسی که کتاب «قهوه‌خانه» را در این نمایش‌گاه منتشر کرده، گفت‌وگو کنیم.
اسم این فرد، «خشایار خسته» است. او با این عنوان کار می‌کند. در ابتدای کتاب، حمید پرنیان، یادداشتی را نوشته است: «قهوه‌خانه که سنتن مرکزی برای ملاقات کاری و دوستانه‌ی افراد (فرد یعنی مرد) جامعه است، نمایش‌گاهی از مردانگی‌هاست. مردان، در قهوه‌خانه‌، بدون زنان خویش را تعریف می‌کنند. یعنی جای‌گاه مردان در پایگاه اجتماعی/ جنسیتی قهوه‌خانه‌ای با توجه به مردهای دیگر مشخص می‌شود و این یعنی بازتعریف و بازسازماندهی مردانگی.»
از خود خشایار خسته می‌شنویم
من خشایار خسته، سی و چهار ساله، همجنس‌گرا ، و دارای مدرک لیسانس یکی از رشته‌های مهندسی از دانشگاه تبریز هستم

متولد و ساکن تبریز هستم و فعالیت وبلاگ‌نویسی‌ام رو از حوالی سال ۲۰۰۳ با وبلاگ پسر خسته شروع کردم و با وقفه‌های موقت، تا به امروز نوشتن‌ام را در همین وبلاگ ادامه داده‌ام
نمایش‌گاه کتاب دگرباش‌، سال گذشته هم‌زمان با برگزاری نمایش‌گاه بین‌المللی کتاب تهران به ابتکار خانم قهرمان به صورت مجازی راه‌اندازی شد و امسال هم با انتشار کتاب‌هایی از نویسنده‌های دگرباش ایرانی به کارش ادامه داد. هدف این نمایش‌گاه ، ایجاد امکانی برای نویسنده‌های دگرباش هست که بتوانند در نبود امکان چاپ کاغذی کارهایشان در ایران، آثار را به صورت الکترونیکی در اختیار مخاطبین قرار دهند
با چه کتابی در این نمایش‌گاه شرکت کردید و در مورد آن اندکی توضیح دهید
سال گذشته با یک مجموعه شعر با نام «‌درست گفتم؟ حرف‌های ما همیشه همین‌طور بوده» و امسال با یک داستان کوتاه با نام «‌قهوه خانه» ‌در این نمایش‌گاه شرکت کردم . مجموعه‌ی قبلی‌، گزیده‌ای از اشعاری بود که طی سال‌های گذشته در وب‌لاگم نوشته بودم و داستان کوتاه قهوه‌خانه‌، بررسی وضعیت مکان مهجوری به اسم قهوه‌خانه ست که از مدت‌ها پیش توجه‌ام را جلب کرده بود

ارتباطاتی که توی قهوه‌خانه‌ها شکل می‌گرفت به طرز عجیبی جذبم می‌کرد و از اولین باری که وارد قهوه‌خانه شدم، جذب روابط فرازمانی قهوه‌خانه‌نشین‌ها شدم. این داستان چکیده‌ی چیزی است که در طی سال‌های ارتباطم با قهوه‌خانه در درونم شکل گرفته است
خواستم تا به شکل یک داستان، افرادی را به جامعه‌ی روشن فکر ‌هم‌جنس‌گرایان معرفی کنم و انتظار داشته باشم که مخاطب ِآشنا با اینترنت متوجه شود که دنیاهایی هستند که نه با اینترنت و نه با مطالعه، بلکه با زندگی می‌توان وارد آن‌ها شد
از کدام یک از کتاب‌های دیگر نمایش‌گاه خوشت آمد؟
من هر جمله‌ی هر یک از وبلاگ‌های دوستان ِهم‌جنس‌گرا رو تا حد مرگ دوست دارم. هر کلمه‌ای که توسط هر کسی در جهت معرفی دنیاهای هم‌جنس‌گرایان عنوان میشه، مرا عمیقن خوشحال می‌کند. ما به این کلمه‌ها احتیاج داریم.
این کلمه‌ها نفس‌های کوتاه و گاه‌به‌گاهی هستند که ما را زنده نگه می‌دارند. هیچ‌وقت از من انتظار نداشته باشید که بتوانم بین نفس‌هایی که برای ادامه‌ی زندگیم می‌کشم، تفاوتی قایل شوم. روزی خواهم توانست در مورد علاقه‌ام به یک کتاب حرف بزنم که انتشار ِکتاب‌های دگرباشان در ایران، باری به بزرگی مرگ یا زندگی ‌این جامعه نداشته باشد

برایمان از هموفوبیا بگو و به مناسبت روز مبارزه با هم‌جنس‌گراهراسی چه حرفی برای هم‌وطنانت داری؟
ترس برادر مرگ است. این گفته‌ی امام علی است. قبل از این‌که مرگ را، مرگ انسانیت‌تان را، مرگ انسانیت‌مان را در جامعه شاهد باشیم، بیایید بفهمیم که شجاعت، زندگی می‌آورد . شجاع باشید در دیدن ما. ما محتاج یک نفس راحت هستیم. به همین سادگی. نمی‌فهمم چه چیز نفس کشیدن یک انسان، شما را تا حد ‌کشتن‌اش می‌ترساند؟ خیلی شفاف به هم‌وطنم گوش‌زد می‌کنم. پایت را از روی خرخره‌ام بردار وگرنه تو هم با من می‌میری









قهوه خانه - قسمت هاي هشتم و نهم و دهم

به پيشنهاد دوست عزيزم سنگ وبراي دوستاني كه نمي توانند كتاب را بگيرند
قسمت هشتم
این یک روند عجیبی است که من می نویسم و این ها نوشته می شوند و تو می خوانی . نمی دانم این تصمیم را چطور گرفتیم و نمی دانم چرا این طور همه چیز به هم پیچید . نمی دانم این کابوس چطور تمام می شود و نمی دانم تاوان تصمیم مان چیست ولی این تصمیمی است که من و دوستانم گرفته ایم . پدرام هم امشب آنجا بود . نشسته بودیم توی قهوه خانه . من و دوستم این طرف و پدرام و عباس روبرو . می ترسید ولی خودش هم گفت که چاره ی دیگری نداریم . پدرام خیلی کم جدی می شود و وقتی جدی می شود ، تو می توانی بفهمی که موضوع ، موضوع ِ مرگ و زندگی است .
پيشنهادات عباس عملي نبودند . يعني عملي بودند و تو بعد ها خواهي فهميد كه هنوز و شايد هميشه بشر به همين شيوه هاي عباس عمل مي كند ولي من كسي نيستم كه بتوانم اجازه بدهم در حوزه اي كه زندگي مي كنم و نفس مي كشم ، از اين اتفاقات بيافتد .
اولين پيشنهاد عباس كشتن ِ جبار بود .
- راستيت ش ، احتمال به گا رفتن مون زياده ولي اينجوريام نيس كه دست رفاقت داده باشيم باتون و پشت تون رو خالي كنيم . آدم مادم زياد داره اين ننه قحبه ولي باكي نيس . مرگ يه بار ، شيون م يه بار . يه كثافت كم تر ، زمين خدا پاك تر . حالا مام پاي اين كار بليط مون ببازه و بريم اونور . قمارُ عشق است داش
هيچ جاي شكي نبود كه از دست اش بر مي آيد . باورم نمي شد كه قهوه خانه نشيني ام به اينجا ها كشيده شود . خيلي ساده نشسته بودم توي جمعي كه تصميم مي گرفتيم براي آدم كشتن .
از وقتي يادم مي آيد از قانون هاي اجتماعي متنفر بوده ام . كسي زده كس ِ ديگري را كشته . كس ديگري تصميم مي گيرد كه طرف بايد كشته بشود و مثلا با طناب دار بايد دخل اش آورده شود . چرا ؟ اين منطق كه همه جايش معيوب است . من از كشته شدن ِ قانوني ِ انسان به دست ِ‌انسان متنفرم . منظورم اين نيست كه هيچ ممكن نيست كه خودم آدم بكشم . اتفاقا بارها اتفاق افتاده كه بخواهم خرخره ي كسي را بجوم . حرفم اينجاست كه هيچ كسي نمي تواند به كس ديگري از اين توصيه ها بكند . تو چطور مي تواني تمام عوامل موثر در يك قتل يا جنايت را شناسايي كني ؟ هيچ كس نمي تواند . هنوز علم بشري براي فروش است كه توليد مي شود . به فرض كه بتواني همه ي عوامل را شناسايي كني . چطور مي تواني شرايط ارتكاب جنايت را دوباره با تمام جزئيات ، دور ِ هم جمع كني و اين بار جاي مقتول را با قاتل عوض كني ؟ مگر حرف ِ تو اين نبود كه مي خواهي عدالت اجرا شود ؟
مردي ساعت دو نصف شب توي كوچه بوق مي زند ، از اين بوق هايي كه يك دفعه برق از همه جاي ِ‌بدن ات مي پراند . زني در همان نزديكي ، بچه اش سقط مي شود از ترسي كه يكهو اين بوق نابجا مي ريزد توي ِ‌دل اش . بيا عدالت را اجرا كن . همه ي گذشته ي زن را ، همه ي عواطف اش را ، همه ي هستي اش را بریز توی ِ همان مردي كه بوق نابجا زده ، بعد حامله اش بكن ، بعد درست در همان شرايط ، ناغافل ، بوقي به دست ِ زن بده نصف شبي تا قصاص كند .
دليل احمقانه شان هم حفظ ِ انسجام جامعه و جلوگيري از هرج و مرج است .
من كسي نبودم كه بتوانم اين پيشنهاد ِ عباس را قبول كنم . رابطه ام با عباس رابطه ي استدلالي نيست . من نمي توانستم خيلي مودبانه همه ي دلايل مخالفتم را با قتل و يا قصاص بيان كنم و مطمئن باشم كه همه اش را فهميده است . گاهي فكر مي كنم چقدر توي ِ سوء تفاهم ها زندگي مي كنيم و چقدر مطمئنيم كه همديگر را مي فهميم . يك اطمينان ِ‌تهوع آور كه تو را هل مي دهد و ارتباط می گیری و زندگی می کنی .
- كب عباس بكش بيرون تورو خدا . شايد راه هاي بهتري هم باشه . تو كه همه چي رو خون مي بيني كه داداش من
دومين پيشنهاد ، نوشتن شكايت نامه اي با راهنمايي عموي عباس بود . همان عموی ِ حامی ِ اسلحه به کمر ِ دولتی . عنوان نامه اين بود : از طرف جمعي از مردم حزب الله
اينطوري ، عموي عباس بدون دخالت ما دخل ِ‌ جبار را در يكي از بيابان هاي اطراف ِ شهر مي آورد و آب از آب تكان نمي خورد . پدرام موافق بود . دوستم هم مردد بود . كار تميز و بي درد سري بود .

دوستي رفته بود سربازي ، مدام با هم تلفني صحبت مي كرديم . اوايل ِ‌خدمت ، مدام از توهين ها و متلك هاي ِ‌ارشد ها مي ناليد . يك سال گذشت . ارشد شده بود . روزي زنگ زدم و خوشحال بود .
- با بچه ها به يه پايه بوق گير داديم و لُختِش كرديم . ارشدي گفتن ، آش خوري گفتن ، ها ها ها ...
دنيا دور ِ‌سرم مي چرخيد . ناله ها و درد و دل هاي خودش يادم افتاد .
- آدم نا حسابي ، مگه خودِت از همين حماقت هاي ارشد ها نمي ناليدي همين يه سال ِ پيش ؟ ‌چي شد ؟ ‌ارشد شدي همه چي يادت رفت ؟
كمي سكوت كرد .
- بالاخره لازمه . بايد ياد بگيره كه اين چيزا هم هست . من دارم به ش خدمت مي كنم . اين اومده اينجا مرد بشه . دير يا زود بايد ياد بگيره كه زياد ناراحت نشه ‌
كافي است يك لحظه فكر نكني و اتوماتيك ، جوري كه سيستم ِ مرد سالار برايت تدارك ديده عمل كني . همين يك لحظه براي غوطه ور شدن ات در سيستم كافيست . جذب مي شوي و سيستم را فربه تر مي كني و گند و كثافت اش را وحي مُنزل و نعمت مي بيني .
عموي ِ عباس ، دخل ِ جبار را مي آورد و ما هم از اين مخمصه نجات پيدا مي كرديم و حداقل اين يكي به جمع قربانيان ِ جبار اضافه نمي شد .
کبه جبار ، بچه باز است . قهوه خانه که می آید ، نوچه ها پاش بلند می شوند و یکی میز را برایش تمیز می کند و دیگری به ممد اشاره می کند که زود چایی ِ کبه را بیاورد . همه یا الله می گویند و کبه جبار می نشیند . ترس ِ عمیقی را می توانی در چهره ی نوچه ها ببینی . نفرت انگیز است چهره ی کریه جبار . گاهی که نگاه اش می کنم ، روباهی در چشمان اش می بینم که به طرز موذیانه ای همه جا را می پاید و گاهی این روباه تبدیل به گرگی می شود که هر لحظه ممکن است ناکارت کند . ترسناک است این جبار .
بیشتر ِ نوچه ها در بچگی زیر ِ دست اش بوده اند و حالا اسم و رسمی پیدا کرده اند در دم و دستگاه ِ جبار . ساقی گری می کنند ، دزدی می کنند و خلاصه جوری توی ِ این منجلاب دست و پا می زنند . اين بچه ها ، پایین شهری هستند که روزی گیرِ جبار افتاده اند و چشم و گوش بسته وارد ِ این تیپ زندگی شده اند و من نمی دانم رابطه ی جنسی که این تیپی برقرار می شود آیا لذتی غیر از اعمال ِ قدرت می تواند داشته باشد ؟ انگار رابطه ی جنسی در این سیستم ، جوری ابزار ِ کار است و کافی است که ذَکَر ، وارد ِ سوراخ بشود و کار تمام است .
هیچ وقت نتوانسته ام جبار را در حال ِ معاشقه با یکی از این پسر ها تصور کنم . جبار مثل ِ یک پشه ی ناقل ِ بیماری ِ بچه بازی ، همه ی سوژه هایش را بیمار می کند . هر یک از این بچه های ِ بدبخت تبدیل به یک بچه باز می شوند و این سلسله همینطور ادامه پیدا می کند .
یکی که گیر می افتد و کشته می شود ، بقیه که پر از عقده اند توی ِ زندگی در این جامعه ی کثافت ، به چشم ِ یک اسوه نگاه می کنند به آن بخت برگشته ی اعدامی . در صحبت های ِ قهوه خانه ای شان از مردی و مردانگی و ایثار و گذشت اش صحبت می کنند و خیلی احساساتی می شوند .
این احساساتی شدن ، جور ِ خاصی است . یکهو خون می دود توی ِ چهره شان ، سرخ می شوند ، عضلات شان منفبض می شود و رگ های گردن شان می زند بیرون . از بیرون که نگاه می کنی ، بیشتر شبیه عصبیت است تا احساساتی شدن . ولی من می دانم که احساساتی می شوند . نمی دانم ، گاهی اصلا نمی توانم روابط ِ پایین شهری را تحلیل کنم . روابطی که با ترس و خشونت عجین شده است و در عین ِ حال روشی برای ِ زنده ماندن است . حداقل این است که نوچه های ِ جبار ، نان می خورند و مواظب ِ همدیگر هستند .
عموی ِ عباس دخل اش را بیاورد . می شود اسوه و یک بیمار ِ دیگر می نشیند جای ِ کبه جبار .
- درسته ، ما هیچ دردسری نداریم با این کار . تمیز و بی سرو صداست . بهمن رو هم نجات میدیم و به قول تو یه کثافت کمتر ، زمین ِ خدا پاک تر . ولی خوب ، اوضاع کلی که فرقی نمی کنه . افشین یا یکی دیگه از این نوچه ها جای ِ اونو میگیره و روز از نو ، روزی از نو
استکان را برداشتم و یک جرعه از چای ِ داغ فرستادم توی گلو . گلو که تر می شود ، باید سیگار بگیرانی . عباس داشت تحلیل می کرد .
- عمو ببین ، تا بوده همین بوده . ما که ضامن ِ بقیه نیستیم که . تو مگه دردِت این آقا بهمن نیست ؟ خوب ، منم خورده حساب دارم با جبار . اینطوری هم من تسویه حساب می کنم ، هم بهمن میره پی ِ زندگیش
اگر تا اینجای ِ نامه خوانده باشی ، با دیدن ِ اسم ِ دوستت " بهمن" شوکه می شوی . کل اين جریان با آمدن ِ بهمن توی ِ قهوه خانه شروع شد .


قسمت نهم
سر ِ هر ساعت ، یک فصل را برایت نوشتم . ساعت نه صبح است . غذای گربه ها را دادم و صبحانه ای خوردم و آمدم . الان باید مادرش رسیده باشد خانه ی مادربزرگ . می گفت مادرش از بس ذوق کرده از این حرف که گریه می کرده نیم ساعت . خوب ، باید هم ذوق کند . آرزوی چندین و چند ساله اش دارد برآورده می شود . می گوید هر روز با هم حرف می زنند تلفنی و وقتی از سر ِ کار بر می گردد خانه ی مادربزگ ، ریز ریز می نشیند مادر و حرف های شان را برایش تعریف می کند با ذوق و شوق .
- هی میگم بابا اون کار و زندگی داره ، مریض داره ، این قدر مزاحمش نشو ، گوش نمیده ، مادره دیگه ، چه میشه کرد
من می دانستم که پدرام گی نیست . البته من روانپزشک نیستم ولی خوب ، گاهی باید توهم هایت را جدی بگیری . جدی گرفتم . به بهانه ی صحبت در مورد ِ مشکل ِ روحی ِ یکی از دوستانم ، آدرس ِ مطب ِ خواهر ِ عباس را گرفتم .
- شما از کجا حدس میزنید که پدرام گی نیست ؟ من فقط حرف های عباس رو گوش کردم و گفتم که یه همچین کسایی هم هستن که گرایش ِ جنسی شون متفاوته . در مورد ِ خود ِ عباس هم مطمئن نیستم که گی باشه . عباس رو بعد از فوت ِ‌اون خدابيامرز ، خیلی کم می دیدم . چیزی که عباس ازم خواسته اینه که خواهرش باشم و جوری بیام جلو که پدرام متوجه بشه این پسر، آدم حسابیه ، انگار این آقا پدرام خیلی آدم متشخصیه و عباس یه جورایی حس میکنه که کم میاره جلوش

حین ِ صحبت با من ، به طور ِ عصبی و خاصی ، ناخن هایش را با هم درگیر می کرد و صدای ِ خش خش ِ ناخن ها عصبی ام می کرد . نگاهش را از من می دزدید و این برای ِ یک روانپزشک ، عادی نبود . چیز ِ دیگری که عادی نبود ، برخورد ِ او با همجنسگرایی بود . اوایل که عباس جریان ِ دیدارشان را برایم تعریف کرد ، این برخوردِ پذیرا را گذاشتم به حساب ِ خواهر و برادری و این که نمی خواهد با مخالفت ، عباس را از خودش برنجاند و بار دیگر از دستش بدهد . اما بعد ها که بیشتر دقت کردم ، چیز های ِ دیگری حس کردم .
- خانم دکتر ، من بعنوان ِ یک همجنسگرا ، مطالعه زیاد کردم و اطلاعات خوبی در این مورد دارم . البته نمیشه نسخه پیچید واسه مردم ، ولی طبق اون چیزایی که من از پدرام دیدم ، بیشتر احتمال میدم اون یه ترنس باشه تا گی . اون مدام من و دوستم رو "خواهر" صدا می کنه و خودش رو با هنرپیشه های زن مقایسه می کنه . خودتون میدونید که اینجا چقدر توی ِ این زمینه ها اطلاعات کمه و چه خطراتی داره ابراز ِ این گرایشات . راستِش من خودم با این که میدونستم شما با این مساله مشکلی ندارید ، دلهره داشتم برای ِ اومدن به اینجا

من مدام حالت ِ چهره ام را صمیمی تر نشان می دادم و سعی می کردم فضا را تلطیف کنم تا مگر این صدای ِ ناخن و این نگاه های ِ عصبی ِ خانم دكتر ، کمی کمتر شود ولی هیچ تاثیری نداشت . جو ِ مسخره ای شده بود . انگار من روانپزشک بودم و این دختر ِ جوان مریض من بود . در یک لحظه جوری نگاهم کرد که من مطمئن شدم چیزی قرار است منفجر شود .
- من لزبین هستم !
همدیگر را پیدا کردیم ، به همین سادگی . من نمی دانم مغز چطور کار می کند که گاهی این حرف های ِ خطرناک ، دور از چشم ِ مغز ، بیرون می پرند از دهان ِ آدم ها و خوشبخت یا بدبخت شان می کنند .
دوستم مدت ها بود که عاصی شده بود از دست ِ فشار های ِ خانواده برای ِ ازدواج ، طی ِ مطالعات اش به این نتیجه رسیده بود که همجنسگرا ها در دوره ای از تاریخ در امریکا ، برای ِ رها شدن از فشار های ِ اجتماعی ، این تصمیم را گرفتند .
با هم آشنا شدند در آموزشگاه ِ من . خانم دکتر هم به همین نتیجه رسیده بود . خاله و شوهر خاله می خواستند سنگ ِ تمام بگذارند در حق ِ خانم دکتر و با هر زور و اجباری شده شوهر اش بدهند و بعد با آرامش ِ خیال بنشینند و به همدیگر بگویند که چقدر خوب هستند و دختر خوانده شان را بالاخره خوشبخت کردند .
قرار و مدار گذاشتند و شماره اش را داد به دوستم که بدهد به مادرش .
به تشخیص ِ خانم دکتر ، پدرام ترنس بود و درصورتی که می خواست ، می توانست عمل ِ تغییر ِ جنسیت بدهد . جالب بود که عباس خیلی خوشحال شده بود و پدرام را براي اين كه هرچه زود تر عمل کند ، تشویق می کرد . گفتم که ، فقط گاهی باید به توهم هایت اعتماد کنی .
من همیشه عباس را ، با تمام ِ رفتار های ِ مردسالارانه اش ، گی دیده بودم و بعد از مدت ها فکر و بررسی به این نتیجه رسیدم که تنها دلیل ِ اشتباه ِ من ، زیبایی ِ خیره کننده ی عباس بود .
روزگار به خوبی می گذشت و همه چیز آرام بود . دوستم با خانم دکتر قرارهای روزانه داشتند . بیرون می رفتند با هم و در مورد ِ شیوه ی اداره ی خانه ی مشترک شان صحبت می کردند . و من هم به تو فکر می کردم گاهی . به شب های مان ، به نامه های تو و به آرامشِ هم آغوشی با تو .
قهوه خانه بود و صحبت هاي دلچسب عصرانه و چاي و سيگار . عشوه هاي پدرام و قُلتشن بازي هاي عباس و من خوشحال بودم كه وقايع اينطور خوب مي آيند دنبال ِ‌هم و متعجب بودم كه چرا هيچ اتفاق ِ ‌بدي نمي افتد . دلم شور مي زد . نگران بودم كه مبادا جريان ِ‌ماسماسكِ تير باشد و يكدفعه زير ِ رگبار ِ اتفاقات بد قرار بگيريم كه اين توهم هم درست از آب درآمد .
دو سه هفته پيش بود كه داشتم مي رسيدم دم ِ در ِ قهوه خانه ، از دور بهمن را ديدم كه داشت با يكي از نوچه هاي جبار سلانه سلانه مي آمد سمت ِ‌قهوه خانه .
تعجب كردم . هم كلاسي هاي ِ‌تو همه شان بچه پولدار هستند و من نديده بودم تا حالا كه اين ها با بچه سوسول ها اياق بشوند و با آنها بگردند . جوري دلم شور افتاد . فوري پيچيدم توي قهوه خانه و در را پشت سرم بستم . سلام و عليكي با پهلوان كرديم و تا سرم را برگرداندم ، كبه جبار را ديدم .
صحنه ي خطرناكي بود . معمولا جوري نمي شد كه مجبور شويم كنار هم يا حتي نزديك ِ‌هم بنشينيم . انگار بين ِ‌ما دو نفر ديوار ِ ناديدني اي بود كه فاصله مان را از هم نگه مي داشتيم و بي گفتگو ، اين قانون ِ نا نوشته بين ِ ما دو نفر حفظ مي شد . عباس و پدرام نشسته بودند روبروي جبار و بفهمي نفهمي رنگ ِ‌پدرام پريده بود .
خدا خدا مي كردم كه دوستم جاي ِ‌ديگري نشسته باشد . اينطوري خيلي راحت مي رفتم و با بچه ها سلام و احوالپرسي مي كردم و آرام و سنگين مي آمدم كنار دست ِ دوستم مي نشستم . اين بهترين اتفاق ِ‌ممكن بود . همينطور كه مي رفتم به سمت ِ‌بچه ها ، گذري نگاهي چرخاندم ولي اثري از او نبود . عباس با ديدن ِ‌من لبخندي زد كه خيلي معني ها مي توانست داشته باشد .
اولين و بي پرده ترين معني اش اين بود كه " به گا رفتيم "‌ بلند شد و سلام و احوالپرسي كرديم و جاي ِ‌خالي ِكنار دست ِ‌جبار را نشان ام داد .
- بفرما بشين داش
اوضاع وخيم بود اما دومين معني ِ‌لبخند ِ‌عباس مي توانست اين باشد كه اوضاع آرام است و جبار كاري به كار مان ندارد و خورده حساب هاي مان هنوز مسكوت است و نيازي به گارد گرفتن نيست . من و عباس صميمي شده بوديم و جوري به هم پيوند خورده بوديم . عباس مرا برادر ِ‌بزرگتر ِ‌خود مي ديد و خيلي ندار شده بود با من .
بعد از روشن شدن ِ‌وضعيت ِ جنسي ِ‌پدرام ، دليلي نداشت كه عباس به دروغ هاي خود مبني بر عشق هاي سوزان به پسر ها ادامه بدهد . كمك اش كرده بودم و اوضاع جوري شده بود كه پدرام هم عباس را پذيرفته بود . من مطمئن نبودم به اين كه پدرام بتواند تنها با يك نفر زندگي كند ولي خوب ، رها شدن از زندان ِ‌اين تن ِ‌اشتباهي براي ِ‌پدرام بزرگترين ِ‌آرزو ها بود و اميدوار بودم حق شناس باشد و وفادار بماند به اين پسر ِ زيباي ِ‌خطرناك .
ندار شده بوديم با عباس و روزي جريان خرده حساب اش را با جبار برايم تعريف كرد .
جنده اي بوده كه قُرُق ِ جبار بوده و كسي بدون ِ‌اجازه ي جبار نمي توانسته تصاحب اش كند . روزي يكي از نوچه هاي جبار ، عكس اين زن را نشان اش داده و اين هم هوايي شده . دل ِ نترسي دارد اين بچه ، في المجلس آدرس اش را خواسته و طرف نيشخندي تحويل اش داده كه يعني زكي . كب عباس غيرتي شده كه يعني من از اين يه الف بچه بخورم ؟ اين بچه را به بهانه ي خريدن ِ‌سيگار برده كوچه ي پشتي ِ قهوه خانه و به زور ِ تيزي ، آدرس زن را گرفته . سر ِ شب رفته سراغ ِ‌زن . دو نفرا ز بچه هاي ِ‌خودش را هم برده براي احتياط .
اينها را كه تعريف مي كرد ، مو بر تن ام سيخ مي شد . اصلا نمي توانستم ربطي بين ِ‌ دنياي ِ لذت ِ‌جنسي ِِ عباس و دنياي ِ‌ خودم پيدا كنم . هيچ نمي توانستم بفهمم كه اين همه خطر براي يك سكس ِ‌يك شبه ، چطور مي شود كه موجه مي شود براي او . نمي توانستم نتيجه ي قطعي بگيرم كه آيا خطري به بزرگيِ‌ درافتادن با كبه جبار ، واقعا براي تصاحب ِ‌چند ساعتي ِ‌يك زن ِ‌نا شناس است يا جريان چيز ِ‌ديگري است .
نمي دانم مردانگي ‌ِ‌شديد را حس كرده اي يا نه . سيستم هاي ِ خطرناك ِ برتري جويي ِ‌مردانه در قهوه خانه ها نفس مي كشند و كسي را كه گذري راه اش به قهوه خانه مي افتد ، بازي اش نمي دهند در اين بازي ِ‌خطرناك . مرد ها روابط خطرناکی برقرار می کنند و از این خطر ها لذت می برند . زندگی می کنند . کسی که بیشتر خطر می کند ، مرد تر است و رئیس تر .
عباس با زن خوابيده بود همان شب . جبار نوچه هاي ِ‌عباس را شناسايي كرده و تق ِ‌يكي شان را زده بود . يعني روزي اين نوچه ي عباس را جايي كشانده اند و كار اش را ساخته اند .
تو شايد هيچ وقت نتواني بفهمي كه تجاوز گروهي براي يك بچه ي نوزده ساله يعني چه و بعد از اين اتفاق اين بچه به چه چيزي تبديل مي شود .
من اما اين ها را هر روز مي بينم . مي آيند و مي روند و بزرگ مي شوند . زندگي مي كنند اما اين را هم مي دانم ، شب ها كه توي ِ‌رخت خواب شان مي خوابند ، چطور فكر مي كنند ، با چه چيزهايي دست به گريبان مي شوند و مي دانم كه بالاخره پيروز مي شوند يا نه .
كار ِ‌اين بچه را ساخته اند و خبر به عباس رسيده و رگ غيرتش ورم كرده و پيغام داده به جبار كه "‌بيا ببينيم همو اگه مردي "
اين پيغام يعني اين كه جايي دور افتاده قرار مي گذارند و با نوچه هاي شان مي روند و قمه و قمه كشي و بالاخره يكي آش و لاش مي شود .
كبه جبار قبول كرده و قرار گذاشته اند ولي روز ِ‌قبل از قرار ، خبر رسيده كه محل ِ‌قرار شان لو رفته ، يعني خبر به كلانتري ِ‌محل قرار شان رسيده .
آدم كه سرش گرم ِ‌كتاب و درس مي شود ، نمي فهمد كه دور و برش چه خبر است . من هم باور نمي كردم آن اوايل ولي امروز مي دانم كه زير ِ پوست ِ‌همين شهري كه من و تو در آن دم از فرهنگ و تمدن شش هزار ساله مي زنيم ، چه ها مي گذرد و مردم ِ واقعي ، چطور زندگي مي كنند اينجا .
بعد از آن لو رفتن ، مساله را مسكوت گذاشته اند و روزگار چرخيده و رسيده تا به امروز .
- بشين ديگه داش ، چرا نميشيني ؟
جبار بود اين بار . خودش را كمي تكان داد و اشاره اي كرد ، يعني اين كه مجبوري بنشيني و چاره ي ديگري نمانده .
عباس رو بروي ِ جبار نشسته بود و پدرام بغل دست اش . كنار ِ‌پدرام براي ِ‌دو نفر ِ‌ديگر هم جاي خالي بود ولي نشستم روبروي ِ‌پدرام ، حال ِ‌جبار عادي نبود . خمار بود و چشمان اش پياله ي خون . معلوم بود كه نئشه است و اين ، اوضاع را وخيم تر مي كرد .
تا خواستم كمي خودم را جمع و جور كنم و سيگاري بگيرانم ، در ِ‌قهوه خانه باز شد و بهمن و آن پسر وارد ِ‌قهوه خانه شدند . خشك ام زد ، اوضاع نمي توانست بد تر از اين بشود .
بهمن براي ِ‌بار ِ اول بود كه مي آمد قهوه خانه . يك راست آمد طرف ِ‌من . انگاري گربه اي مادر اش را بعد از دو سه روز بي مهري ِ روزگار ، پيدا كرده باشد . منگ بودم . چاره ي ديگري نبود . بهمن كنار ِ‌پدرام نشست و آن پسر ، بغل دست ِ‌بهمن .
- چه لُعبتيه داش ... دوستته ؟
صداي ِ‌وحشتناك ِ‌جبار بود كه خون ام را در رگهايم منجمد كرد .





قسمت دهم
نوشتم تا مگر بتواني با من بيايي و زندگي ام را تو هم كمي زندگي كني . مگر بفهمي كه پاره شدن ِ‌نخ ِ‌تسبيح چطوري است و بفهمي كه علوم ِ سراسر كشك ِ بشري ، فقط براي كج و راست كردن و تماشاي ِ‌غنچه ي لب ِ سيندرلا به درد مي خورند .
دوستي مان سراسر سكوت بوده و مي دانم كه بهمن را چه قدر دوست داري . تو تنها كسي هستي كه معناي ِ دوستي ِ‌بي كرانه را مي داني و نخواستي كه اسيرم كني و نخواستم كه اسيرت كنم . بهمن اگر اين جايي برود كه جبار خواب اش را ديده ، نه تو بهمن را خواهي داشت و نه من تو را . گاهي بايد وارد ِ‌اين سيستم هاي ِ گند بشوي و نشان بدهي كه تماشاچي ها هم گاهي مي توانند گُل بزنند .
نوشتم كه فردا اگر نباشم بخواني ش . نوشتن شايد تنها كاري است كه قبل از مرگ بايد براي ِ‌عزيزان ات انجام دهي . تكه هايي از وجود ات را مي گذاري لاي ِ‌سطر به سطر ِ نامه و هر بار كه مي خواند اش ، انگاري زنده ات مي كند و روبرو مي شويد در بعدي ديگر ، در حوزه اي ديگر ، حوزه اي دروني تر و لطيف تر .
ساعت نزديك به يازده است و من به شدت نياز به خوابي راحت دارم . عصري همراه ِ‌عباس مي رويم سر ِ قرار . نمي دانم چطوري اين تصميم را گرفتيم ولي مي دانم كه چاره ي ديگري نيست .
عصر قبل از قهوه خانه ، با دوستم رفتيم مطب ِ‌زينب . او در جريان ِ‌كل ماجرا هست .
اين نوشته ها را مي گذارم توي ِ‌وبلاگي و آدرس و پسورد اش را مي فرستم براي ِ‌پدرام . بهمن ، پدرام را مي شناسد و اگر روزي من نبودم ، اين نوشته ها به دست ِ‌تو خواهد رسيد .









قهوه خانه


دوستان ِ عزيز ، مي توانيد ادامه ي داستان را در كتاب ِ قهوه خانه كه توسط انتشارات گيلگميشان منتشر شده است ، دنبال كنيد

حميد پرنيان ِ‌عزيز ، ازاين كه اجازه دادي قهوه خانه ام را با صداي ِ‌گرم ِ‌تو بشنوم و از مقدمه ي زيبايي كه براي داستان نوشتي ، ممنونم