قهوه خانه - قسمت چهارم

من هنوز نمی دانستم که بعد ها می خواهد جریان دوست دختر اش و نقاشی با دوربین عکاسی و در های بسته را برایم تعریف کند . دانسته هایم فقط در مورد مجسمه های لخت و باقر و حمله اش بود . می دانی که چه حدسی زدم . آدم ها ، آسوده و بی خیال ، هر طور که خو دشان می خواهند و دوست دارند ، وقایع را کنار هم می چینند و نتیجه ای را که دل شان می خواهد می گیرند . من هم نتیجه گرفتم . ساده است ، رامین جواب ِ باقر را نداده چون عاشق ِ هم کلاسی است . تو هم اگر جریان نمایشگاه را نمی دانستی ، همین حدس را می زدی . فاصله ام تا پرتگاه یک قدم بود . گفتم : "می دونی رامین ، راستش توی این مدت ، یه جور خاصی برام عزیز شدی " . واقعا داشتم می گفتم و چقدر مطمئن بودم و جریان خون در سرم آن قدر شدید بود که ضربان قلبم را در شقیقه هایم حس می کردم . داشتم همان یک قدم را بر می داشتم که موبایل زنگ زد . دوستم بود . می خواست برای عصر در قهوه خانه ی خورشید باشم . حین صحبت با دوستم ، رامین رفت و چیز هایی را توی کمد زیر و رو کرد و جعبه ای بیرون آورد و برگشت . صحبتم که تمام شد ، با همان لودگی و شرم خاص ، عکس دیگری را نشان ام داد . عکس دختر نوجوانی که پشت یک کیک تولد بزرگ ایستاده و دارد شمع ها را فوت می کند . خوب ، همه ی جریان های عشق و عاشقی و بد بختی و نمایشگاه عکس را توضیح داد . یک ساعت تمام در مورد هدیه های کوچک دوست دختر اش که یکی یکی از توی جعبه در شان می آورد حرف زد .

فکر نمی کنم همه از این شانس ها داشته باشند ولی من در کل آدم خوش شانسی هستم . با یک تلفن حیاتی ، ابراز عشق رمانتیک ام نیمه کاره ماند و ورق برگشت . به همین سادگی . این اتفاقات ، ویران ات می کنند . تنهایی می نشینی و فکر می کنی و شب است و سیگار می کشی . مرور می کنی ، از یک تا ده ، بعد ده تا ده تا بعد بر عکس .

جریان گنگ حمله ی باقر آن روز ها برایم حل نشد . همانطور ماند توی ذهنم . گاهی که باقر را در قهوه خانه می دیدم عضلاتم منقبض می شد ولی باقر هیچ وقت به من نزدیک نشد . امروز ولی همه چیز را می دانم .

رامین را هم گاهی می دیدم . گاهی می آمد خانه مان و کوله باری از احساس را سرم خالی می کرد و مانند برادری مهربان نصیحت اش می کردم و با او هم دردی می کردم و داستان می بافتم برایش .

داستان هایی زیبا از دوست دختری زیبا که ثروتمند بود و رفت و ازدواج کرد و من ماندم و خاک بر سر شدم . این جریان همینطور ادامه پیدا می کرد و خسته ام می کرد .

برزخ عجیبی بود . گاهی فکر می کنم ما آدم ها هیچ اهمیتی به دلایل اتفاقات نمی دهیم . رامین هیچ فکر نمی کرد که من چرا باید دوست اش داشته باشم ، چرا باید حرف های او را بشنوم و نقش برادری مهربان را برایش بازی کنم ، چرا راهنمایی های من با راهنمایی های دیگران فرق دارند و به دل اش می نشینند و چرا من این قدر دانا هستم .

رامین هیچ نمی دانست که عاشق اش هستم و آدم عاشق ، بهترین ها را برای معشوق می خواهد . من با تمام دل و تمام توجه حرف های رامین را مو به مو گوش می کردم و با تمام توان خود راهنمایی اش می کردم .

روزی ورق برگشت و من به دلایل واهی و احمقانه ای خشن شدم و تمام خشم خود را در یک چشم بر هم زدن و در عرض چند دقیقه به صورت وحشیانه ای ریختم روی رامین .

بستنی می خوردیم ، دختری را نشان ام داد و چشمکی به من زد که مثلا خوشگل و کار درست است . از این کار ها زیاد می کرد . همه ی جوان های هم سن و سال او این کار را می کنند . چیز غیر عادی ای نبود .

یک دفعه خون ام به جوش آمد و بستنی را کناری انداختم .گفتم : " آدم ِ نفهم ، تو که دوس دختر داری ، تو که قول و قرار گذاشتی با بچه ی مردم ، این چه رفتار کثیفیه که تو داری ؟ کی میخوای دست از این کثافت کاری ها برداری ؟ .... " خواست حرف بزند و مثلا بگوید " بابا بی خیال ، حالا که چیزی نشده " امان اش ندادم . هیچ مجال صحبت به او نمی دادم و می کوبیدم اش با حرف های وحشتناک و خشمی مهار نشدنی . مبهوت مانده بود . به طرز بی رحمانه ای شخصیت اش را نقد می کردم . کم کم او هم کنترل اش را از دست داد و شروع به اعتراض کرد . عصبانی تر شدم و آخر اش را هم حتما خودت حدس می زنی . " دیگه نمیخوام ببینم ِت "

آن شب را نخوابیدم . چند روزی منگ بودم . موجود بی منطق و بسیار بدوی ای را درون خودم می دیدم .

چند روزی گذشت و دوستم که متوجه رفتار عجیب و بی اعتنایی ما دو نفر در قهوه خانه شده بود ، سر ِ صحبت را با من باز کرد . ماجرا را تعریف کردم و خودم را در مواجهه با این اتفاق ، آدم با شرف و با وجدانی نشان دادم . دوست ام پا در میانی کرد و بیرون ِ قهوه خانه ، قراری با هر دوی مان گذاشت و چند کلمه حرف زد از بی وفایی دنیا و این چیز ها و ما آشتی کردیم .

تو می دانی که بعضی زخم ها هیچ وقت درمان نمی شوند و من هم این را می دانستم . رو بوسی کردیم و شدیم همان دوستان ِ قبل از نمایشگاه . دیدار های کوتاه در قهوه خانه و صحبت های قهوه خانه ای .

بعد ها دوست ام تعریف کرد که رامین همان شب که من نخوابیده بودم ، تابلویی کشیده بود و اسم اش را گذاشته بود " مرگ ِ دوست " و اصرار های چند باره ی دوست ام برای خرید آن تابلو بی نتیجه مانده بود . بزرگ تر که می شویم می فهمیم که انسان ها خیلی چیز ها را می دانند و خیلی بیشتر از دانسته های شان را می بافند ولی به روی خود شان نمی آورند .

حالا که فکر می کنم ، می بینم دلیل این که دوستم کنجکاوی نکرد و بیشتر پی ِ مساله را نگرفت ، این نبود که دلایل مرا برای عصبانیت ام پذیرفته بود . هیچ آدم عاقلی ، نمی پذیرد که آن انفجار عظیم ِخشم تنها به دلیل یک چشم چرانی کوچک اتفاق بیافتد . الان تو هم می دانی که دوستم پیش خودش چه حدس هایی زده بود .

رامین دلیل این خشم آنی را هم مثل دوست داشته شدن اش ، هیچ وقت نفهمید . راست اش را بگویم ، من خودم هم آن روز ها دلیل اش را نمی دانستم و گاهی خودم هم گول می خوردم و آن دلایل احمقانه را باور می کردم .

با گذشت زمان و مواجه شدن با طوفان های دیگری که همان موجود بدوی درون ام را بیدار می کردند ، کم کم از دلیل بیدار شدن اش سر در آوردم .

کسی را تا پای جان دوست داری و او نمی داند . برداشتی که او از دوستی ِ تو دارد بسیار سطحی و احمقانه است . می کوشی او را با عمق های بیشتری از دوست داشتن ات آشنا کنی . روح ات را درگیر جزئی ترین مسائل اش می کنی و دیوانه وار تلاش می کنی . در بهترین حالت ، او تو را برادری دل سوز و همراهی دانا می پندارد و به تو تکیه می دهد و تو روز به روز با تلاش بیشتر ، به توهم ِبرادر ِخوب ، قوت می بخشی و مستحکم تر اش می کنی . خودت می دانی که این همه تلاش برای ساختن این توهم نبوده است ولی تلاش بیشتر تو ، مساوی است با استحکام بیشتر ِ این توهم . و روزی می رسد که روح ات از بازی ِ این نقش احمقانه ، کلافه می شود و به سریع ترین حالت ممکن می خواهد نابود اش کند . ساده ترین راه حل ، خشمی ناگهانی و کنترل نشده است که با هر جرقه ی کوچکی می تواند بیدار شود .

من ، برادر ِ تو نیستم و خیلی زود این را بی پرده به تو گفتم و می دانی که گاهی وقت ها گفتن ِ کلماتی ساده ، بدون پشت ِ سر گذاشتن طوفان های سهمگین و جا گذاشتن تکه هایی از روح در گذر ِ زمان ، ممکن نیست .

رامین سال پیش با دختری ازدواج کرد . یک دختر دانشجوی هم کلاسی . لباس دامادی ، لباس زیبایی است . جوان برازنده ای شده بود ولی بوی ادکلن اش نمی آمد . آدم ها برای عروسی آن قدر به خود شان ادکلن می زنند که بوی ادکلن هیچ کس دیگری را حس نمی کنند . عرق هم که خورده بودم پس رامین دیگر هیچ بویی نمی داد .

یکی دو ماه پیش گذری آمد قهوه خانه . پیش من نشست . جور خاصی نشست . روبروی من نبود . نتوانستم آرنج ام را از روی میز بردارم و به پشتی نیمکت تکیه بدهم . نتوانستم فاصله ام را بیشتر کنم .کنارم بود . فروردین می کشید و انگشتری طلایی اش خوب به انگشت اش نشسته بود .

گفتم : " اون زمونا منم گاهی فروردین می کشیدم"

گفت : "چه جالب ، نمی دونستم . دوست داشتی ؟ "

گفتم : "چی رو ؟ "

گفت : " خوب ، سیگار فروردین رو دیگه ! "

گفتم : " آهان ، نه ، من تو رو دوست داشتم "

نخندید .

هیچ حرفی نزد .









قهوه خانه - قسمت سوم

این اولین تجربه ی من بود، اولین برخورد نزدیک من با جریان مخفی قهوه خانه . رامین ترسیده بود . من هم که گنگ بودم و می لرزیدم انگار . تا خانه شان همراهی اش کردم . جور در نمی آمد . می گفت من چیزی نمی دانم و آنقدر معصومانه می گفت که من چاره ای جز باور کردن گفته هایش نداشتم .


یعنی خودش هم صادقانه دنبال دلیل حمله ی باقر بود و در استدلال های من ، همراهی ام می کرد و فکر می کرد ، سکوت می کرد ، فکر می کرد ، دنبال کلید می گشت . او واقعا این کار را می کرد و من باور کردم که هیچ نمی داند .

زیر زمین خانه شان جایی بود که رامین زندگی می کرد . بوم نقاشی ، کاغذ پاره هایی که رنگ شده بودند و چیزهایی روی شان نقاشی شده بود ، گلدان های کوچک و بزرگ و شاخه های خشک درخت . برگ های خشک و درهم و بر هم و تکه های سفال و چیزهای دیگری که در اتاق تمام هنرمندانی که من می شناسم ، پیدا می شود . سیگار فروردین می کشید و من آن موقع ها مونتانا می کشیدم .


من یک سال مونتانا کشیدم . سیگار وحشتناکی است . تمام سیستم گوارشی ام را به هم زد و مجبور شدم سیگارم را عوض کنم . سیگار اولین رابط من و تو است و گاهی فکر می کنم بعد از ترک سیگار ، چطور با تو حرف خواهم زد .

گوش رامین و قسمتی از صورتش هنوز سرخ بود .


خوب ، رابطه مان شکل می گرفت و همه چیز دست به دست هم می داد که نزدیک تر شویم . دشمن هم که پیدا شده بود و تابلو مان برای شروع به موازنه ی خوبی رسیده بود . دشمن ، دشمنی که بشود قدرت اش و ویرانگری اش را درک و لمس کرد ، دلیل خوبی است برای جمع شدن . گاهی فکر می کنم ، زندگی چیزی جز مبارزه نیست و خوب ، اگر دشمنی وجود نداشته باشد ، مبارزه ای صورت نمی گیرد . من درگیر شده بودم و همه چیز کامل بود .


فضا ، فضای نزدیک شدن بود و یک پسر ، کم کم داشت جاهایی از زندگی اش را نشانم می داد . نقاشی ها ، خاطرات ، مدرسه و هم کلاسی ها . کنارم نشسته بود و عکس همکلاسی ها را نشانم می داد و صمیمی ترین همکلاسی ، پسری بود که در بیشتر عکس ها حضور داشت . عکسی بود که در آن رامین و دوستش کنار دو مجسمه ایستاده بودند . رامین توضیح داد که این مجسمه ها را با کمک هم از روی بدن خود شان ساخته اند . با خنده و شوخی توضیح می داد و خوب ، بفهمی نفهمی کمی هم سرخ شده بود .


نمی دانم چرا همیشه جدی ترین حرف های ارتباطات تنی با شوخی و لودگی به زبان می آیند . انگار که با دشمنی مثل باقر طرف باشی و بخواهی قضیه را با شوخی و خیر و خوشی خاتمه بدهی . انگار شوخی ، فضایی را باز می کند که بتوانی بار سنگین اتفاقی را که افتادن اش را حدس می زنی ، تحمل کنی . مثلا بتوانی در عالم شوخی ، دندان هایت را از پشت یک لبخند نشان ِ باقر بدهی و مثلا دستی به بازویش بزنی و تکانی بخورد در عالم دوستی و شاید بتوانی باز جلوتر بروی و مثلا پُف کنی جلوی باقر که تمرکز اش به هم بریزد و شکم اش را بدزدد و ببرد عقب تر که مبادا دست تو به جایی اش بخورد . بله تقریبا همین بود .

با لودگی خاصی جریان قالب گیری از بدن خودش و دوستش را توضیح می داد و کتمان نمی کنم که جریان سریع خون را در سرم حس می کردم . خوب ، گفتم که ، مجسمه ها لخت بودند ، یعنی چیزی شبیه همان مجسمه های خدایان یونانی که توی میدان های پاریس توی کاتالوگی نشانم می دادی و می گفتی که خیلی دوست شان داری .

از بدن های همدیگر قالب گرفته اند ، از همه جای بدن های هم .


خوب ، به همینجا ختم نشد . خوشم می آمد که این جریان را با جزئیات بیشتری تعریف کند و ساده ترین شیوه برای واداشتن کسی برای توضیح بیشتر ، مخالفت با اوست .


در همان فضا های مغشوش و دوست داشتنی که شوخی و شرم و نگاه های خاص ، در هم می تنیدند ، با آرامی و متناسب با فضا ، نشان می دادم که حرف هایش را باور نمی کنم ، یا بهتر بگویم ، جوری وانمود می کردم که هنوز مردد هستم در باور این اتفاقات و خوب ، او مجبور بود جوری مجاب ام کند . صحنه ها را پس و پیش ، توضیح می داد و سرخ و سفید می شد و می خندید .


کمد اش را باز کرد و چیزی بیرون آورد . مردد بود و من این را از نگاه اش می فهمیدم . ما صمیمی شده بودیم و او قدرت دشمن را برای نزدیک کردن آدم ها نمی شناخت . سرعت صمیمی شدن مان زیاد بود و او دلیل این صمیمیت را درک نمی کرد . صمیمیت چیزی است که لذت می آورد و می دانی که وقتی پای لذت در میان است ، یک پای حساب و کتاب ، می لنگد .


زور آزمایی با تمام مقدمات و کر کری ها و شور و شر اش ، زمینه ای است برای زایش یک لحظه ی خاص : پیروزی یکی و شکست دیگری و من عاشق رصد لحظه به لحظه ی این چالش و بلعیدن این یک دم هستم . لذت پیروز شد و رامین چیزی را که از کمد برای نشان دادن به من بیرون آورده بود جلوی من گذاشت . تکه ای گچ که برای قالب گیری قسمتی از بدن دوستش استفاده شده بود و با لبخند شیطنت آمیز و کودکانه ای موهای ضخیم پسرانه ای را نشان ام داد که لای گچ گیر افتاده بودند .


خوب البته بعد از چند بار آزمایش و داد و فریاد خودش و دوستش ، یاد گرفته بودند که باید از خیر بعضی موها گذشت و یاد گرفته بودند که چطور از روغن های خاص قالب گیری برای این کار استفاده کنند .










قهوه خانه - قسمت دوم



به استقبال مان آمد . یک دسته گل آفتاب گردان هم گرفتیم سر راه . خوشگل شده بود . بالاخره این بچه توانسته بود خودش را کمی نشان بدهد و به اصطلاح امروزی ها دیده بشود . خوشگل شده بود ، یعنی به سر و وضعش رسیده بود ، موهایش را جور قشنگی شانه کرده بود و ادکلن هم زده بود . من خوشم می آید به مردم بگویم که بوی خوبی می دهند . گفتم .


در کل ، بو ها در زندگی من خیلی مهم هستند . خوب در زندگی تو هم شاید مهم باشند ولی در زندگی من هم مهم اند . یکی از خصوصیات بارز قهوه خانه که من خیلی دوستش دارم این است که هر کسی با هر بویی که وارد آنجا بشود در عرض چند دقیقه با بقیه هم بو می شود . در کل حس بویایی وقتی اینجا هستی ، نقش چندانی در بودنت ندارد . من این را امتحان کرده ام .


یک بار که رفته بودم ادکلن بگیرم ، به فروشنده گفتم ادکلنی می خواهم که ماندگاری اش زیاد باشد ، یعنی جوری باشد که وقتی وارد جایی می شوم ، همه بدون این که ببینند ام ، بفهمند که من آن دور و بر ها هستم . فروشنده رفتار جالبی داشت . یک ادکلن گران قیمت برداشت و آمد این طرف . خم شد و از پاهایم شروع کرد و وجب به وجب مرا از پایین به بالا ادکلن زد . من تعجب کردم ، گفتم" آخه پسر خوب ، تو که نصف این شیشه رو حروم من کردی که ... من که نخریدمش هنوز" . گفت : " آقا جان ، در زیبایی جویی باید به جایی برسی که مادیات برات مهم نباشه " . تو تا حالا" زیبایی جویی" شنیده بودی ؟ من نشنیده بودم . ولی خوب ، کتمان نمی کنم که حرکتش حرکت جالبی بود . حالت اروتیک هم داشت ، خم شده بودوکاری برای من انجام می داد . ولی خوب من نخریدم . هم قیمت بالا بود و هم هنوز امتحان نشده بود . رفتم قهوه خانه . جواب منفی بود . تو هم می توانی امتحان کنی . در قهوه خانه ، بو ها مثل خیلی چیزهای دیگر ، هیچ اهمیتی ندارند . یعنی نیستند که اهمیت داشته باشند .


من که نتوانستم تشخیص بدهم چه ادکلنی زده بود و یا چطور مو هایش را شانه کرده بود که من دستپاچه شدم و دوستم این را دید . دسته گل را دادیم و خیلی عادی شروع به دیدن عکس ها کردیم . خیلی اوقات من اینطور درگیر شده ام . یعنی کسی که تا امروز خیلی معمولی با هم رفت و آمد داشتیم ، یک باره کاری می کند یا حرفی می زند ویا جوری دیده می شود که من درگیر می شوم . بعد بارها مرور می کنم و حساب و کتاب می کنم که چطور شد ولی به نتیجه ای نمی رسم .


عکس ها زیبا بودند . در های بسته ، از نزدیک ، از دور ، متروکه ، جدید و ... یک در به خصوص که من و دوستم یک باره جلویش میخکوب شدیم . دری که مثل همه ی در های قدیمی دو تا کلون داشت . ولی این در هر دو کلون اش شبیه هم بود . می دانی که ، در های قدیمی یک کلون به شکل نیم دایره برای زن ها و یک کلون به شکل مستطیل دراز برای مرد ها داشتند . ولی هر دو کلون این در برای مرد ها بود ، دو مستطیل مردانه در دو لنگه ی یک در .


و از اینجا بود که سر صحبت من و دوستم باز شد . برگشتیم قهوه خانه و از صادق هدایت و عقده ی ادیپ و آنیما و آنیموس گرفتیم و رفتیم تا امرد خانه های دوران صفویه و باز برگشتیم به امروز . هر شب ، با مادر بزرگ اش تمرین می کنند . مغز باید به کار بیافتد تا خاطرات در هم و بر هم نشوند و بشود که چایی بخوری و گپی بزنی و سیگاری بگیرانی .


همان شش سال پیش بود ، دو سه هفته بعد از نمایشگاه ، جمعه سر ظهری در قهوه خانه نشسته بودم که این بچه آمد . کلی خوش و بش و چاق سلامتی و من حالت چهره ام را خیلی معمولی نشان دادم و گفتم که نمایشگاه خیلی خوب بود و می تواند عکاس مطرحی بشود و تشویق اش کردم . میز ها معمولا در قهوه خانه ها طوری ساخته می شوند که تو بتوانی حداقل یکی دو ساعتی را آنجا بنشینی و راحت باشی . من وقتی درگیر کسی می شوم ، و وقتی در قهوه خانه روبروی او می نشینم ، بدنم جوری می شود که آرنج هایم را از روی میز بر می دارم و به پشتی نیمکت تکیه می دهم . اینطوری تو می توانی بیشترین فاصله را داشته باشی . خوب ، درگیر که شده بودم این دو سه هفته ، حساب و کتاب می کردم و فکر می کردم . بیشتر به این فکر می کردم که چطور شد درگیر شدم . و وقتی اینطور در خیالات خودت با یکی درگیر هستی و با این جدیت ، شاید نا خواسته ، بالا و پایین اش می کنی ، یک دفعه که در عالم واقع جلویت سبز می شود ، شوکه می شوی .


یک حالتی به تو دست می دهد ، انگار که یک دفعه رازی برملا شده باشد و تو نخواسته باشی که این راز برملا بشود . مثل این که یک دفعه نخ تسبیح پاره بشود . می دانی که ، فرض کن بالای یک برج بیست طبقه ایستاده باشی و در خیالات خودت باشی و تسبیح بچرخانی و یک دفعه نخ تسبیح پاره بشود . حال بدی است . این حال وقتی بد تر می شود که بالای برج کسی هم پیش تو باشد و تو بخواهی وانمود کنی که اتفاقی نیافتاده است . به پشتی نیمکت تکیه داده بودم و همه چیز در درونم منجمد شده بود که ممد خشونت به دادم رسید و یک چایی با نعلبکی کوبید روی میز جلوی من . فهمیدی که ؟ اسمش را برای همین ممد خشونت گذاشته اند . خشن است . مردم داری سخت است ، آن هم در قهوه خانه .


قد کوتاه ولی قوی است . خشن است . من که ندیده ام بخندد . مردم داری سخت است . نمی دانم ولی فکر می کنم عاشق زنش باشد . تو نمی توانی با این شرایط کار کنی . خوب من هم نمی توانم . معمولا تا جایی که توانسته ام بشمرم هر بار ، هشت تا چایی با نعلبکی می آورد و دوازده تا استکان خالی با نعلبکی می برد . می دانی که در هر قهوه خانه ، معمولا دو نفر کار می کنند و یک نفر به حساب و کتاب می رسد . ممد چای می آورد و استکان های خالی را جمع می کند ، مش اصغر قلیان می آورد و سر قلیان ها را عوض می کند . پهلوان هم که پهلوان است . یک پیر مرد لاغر با موهای سفید ، چهره ای استخوانی و چشم هایی که کمتر کسی می تواند بیشتر از چند ثانیه نگاه شان کند ، خشن و مردانه .


سیستم های خطرناکی در قهوه خانه ها جریان دارند که من گاهی مجبورم بعضی از آنها را به مرور برایت توضیح بدهم . قهوه خانه ها به شدت مردانه هستند . نمی دانم عمق این حرفم را می فهمی یا نه ؟ مردانگی شدید را تا حالا درک کرده ای یا نه ؟ خوب ، مرد ها روابط خطرناکی برقرار می کنند و از این خطر ها لذت می برند . زندگی می کنند . کسی که بیشتر خطر می کند ، مرد تر است و رئیس تر . تو اگر داخل این سیستم ها نباشی و گذری توی قهوه خانه ای بنشینی ، محال است بتوانی بفهمی رئیس کیست و چه کار می کند . کسی که قوانین بازی را بلد نباشد ، بازی اش نمی دهند . برای همین است که این سیستم خطرناک ، زیر پوست قهوه خانه نفس می کشد و به ندرت رو می شود . لابد تو هم جریان هایی را شنیده ای که مو بر تن آدم سیخ می کنند و آدم سعی می کند هرچه سریع تر فراموش شان کند . چیزی که می خواهم بگویم این است که این اتفاقات خشن و خطرناک که شنیده ای ، یک بار می افتند و تمام می شوند ولی قهوه خانه ، جایی است برای تولید و ادامه ی روند تولید این اتفاقات .


میز پهلوان کنار در ورودی است و عکس های جوانی پهلوان ، قاب شده بالای سرش نصب شده اند . جوان خوش اندامی را می بینی توی لباس اروتیک کشتی و جوان های دیگری که کنارش ایستاده اند و مثلا تحسین اش می کنند و جوری ایستاده اند که معلوم شود همه شان پهلوان اند . ولی خوب ، این هم معلوم می شود که پهلوان ما پهلوان تر است . چند تابلوی خطاطی هم کنار عکس ها نصب شده اند . روی یکی شان نوشته : در این درگه که گه گه که کُه و کُه که شود ناگه / مشو غره به امروزت که از فردا نه ای آگه


صدای برخورد نعلبکی با رویه ی فلزی میز ، توی انجماد درونم می پیچید و داشتم به زیبایی کشنده ی این پسر نگاه می کردم که تا حالا ندیده بودم این زیبایی کشنده را و گیج شده بودم که تا حالا کجا بود این زیبایی که یک دفعه نره غولی از پشت میز روبرویی بلند شد و یک راست آمد طرف ما و کاپشن رامین را از پشت گردنش گرفت و بلندش کرد . تا من به خودم آمد و خواستم بلند شوم ، با دست دیگرش کشیده ی محکمی به صورت رامین زد و کشان کشان تا در قهوه خانه برد . من ، حال خودم را نفهمیدم ، به سرعت خودم را به آنها رساندم و لگد محکمی به پشت زانویش زدم . رامین را ول کرد و برگشت طرف من . جلوی میز پهلوان بودیم . زبانم بند آمده بود . معلوم بود که مرا له می کند و هیچ کاری از دستم بر نمی آید .


پهلوان بلند شد . باقر برگشت و از در قهوه خانه بیرون رفت .