قهوه خانه - قسمت چهارم

من هنوز نمی دانستم که بعد ها می خواهد جریان دوست دختر اش و نقاشی با دوربین عکاسی و در های بسته را برایم تعریف کند . دانسته هایم فقط در مورد مجسمه های لخت و باقر و حمله اش بود . می دانی که چه حدسی زدم . آدم ها ، آسوده و بی خیال ، هر طور که خو دشان می خواهند و دوست دارند ، وقایع را کنار هم می چینند و نتیجه ای را که دل شان می خواهد می گیرند . من هم نتیجه گرفتم . ساده است ، رامین جواب ِ باقر را نداده چون عاشق ِ هم کلاسی است . تو هم اگر جریان نمایشگاه را نمی دانستی ، همین حدس را می زدی . فاصله ام تا پرتگاه یک قدم بود . گفتم : "می دونی رامین ، راستش توی این مدت ، یه جور خاصی برام عزیز شدی " . واقعا داشتم می گفتم و چقدر مطمئن بودم و جریان خون در سرم آن قدر شدید بود که ضربان قلبم را در شقیقه هایم حس می کردم . داشتم همان یک قدم را بر می داشتم که موبایل زنگ زد . دوستم بود . می خواست برای عصر در قهوه خانه ی خورشید باشم . حین صحبت با دوستم ، رامین رفت و چیز هایی را توی کمد زیر و رو کرد و جعبه ای بیرون آورد و برگشت . صحبتم که تمام شد ، با همان لودگی و شرم خاص ، عکس دیگری را نشان ام داد . عکس دختر نوجوانی که پشت یک کیک تولد بزرگ ایستاده و دارد شمع ها را فوت می کند . خوب ، همه ی جریان های عشق و عاشقی و بد بختی و نمایشگاه عکس را توضیح داد . یک ساعت تمام در مورد هدیه های کوچک دوست دختر اش که یکی یکی از توی جعبه در شان می آورد حرف زد .

فکر نمی کنم همه از این شانس ها داشته باشند ولی من در کل آدم خوش شانسی هستم . با یک تلفن حیاتی ، ابراز عشق رمانتیک ام نیمه کاره ماند و ورق برگشت . به همین سادگی . این اتفاقات ، ویران ات می کنند . تنهایی می نشینی و فکر می کنی و شب است و سیگار می کشی . مرور می کنی ، از یک تا ده ، بعد ده تا ده تا بعد بر عکس .

جریان گنگ حمله ی باقر آن روز ها برایم حل نشد . همانطور ماند توی ذهنم . گاهی که باقر را در قهوه خانه می دیدم عضلاتم منقبض می شد ولی باقر هیچ وقت به من نزدیک نشد . امروز ولی همه چیز را می دانم .

رامین را هم گاهی می دیدم . گاهی می آمد خانه مان و کوله باری از احساس را سرم خالی می کرد و مانند برادری مهربان نصیحت اش می کردم و با او هم دردی می کردم و داستان می بافتم برایش .

داستان هایی زیبا از دوست دختری زیبا که ثروتمند بود و رفت و ازدواج کرد و من ماندم و خاک بر سر شدم . این جریان همینطور ادامه پیدا می کرد و خسته ام می کرد .

برزخ عجیبی بود . گاهی فکر می کنم ما آدم ها هیچ اهمیتی به دلایل اتفاقات نمی دهیم . رامین هیچ فکر نمی کرد که من چرا باید دوست اش داشته باشم ، چرا باید حرف های او را بشنوم و نقش برادری مهربان را برایش بازی کنم ، چرا راهنمایی های من با راهنمایی های دیگران فرق دارند و به دل اش می نشینند و چرا من این قدر دانا هستم .

رامین هیچ نمی دانست که عاشق اش هستم و آدم عاشق ، بهترین ها را برای معشوق می خواهد . من با تمام دل و تمام توجه حرف های رامین را مو به مو گوش می کردم و با تمام توان خود راهنمایی اش می کردم .

روزی ورق برگشت و من به دلایل واهی و احمقانه ای خشن شدم و تمام خشم خود را در یک چشم بر هم زدن و در عرض چند دقیقه به صورت وحشیانه ای ریختم روی رامین .

بستنی می خوردیم ، دختری را نشان ام داد و چشمکی به من زد که مثلا خوشگل و کار درست است . از این کار ها زیاد می کرد . همه ی جوان های هم سن و سال او این کار را می کنند . چیز غیر عادی ای نبود .

یک دفعه خون ام به جوش آمد و بستنی را کناری انداختم .گفتم : " آدم ِ نفهم ، تو که دوس دختر داری ، تو که قول و قرار گذاشتی با بچه ی مردم ، این چه رفتار کثیفیه که تو داری ؟ کی میخوای دست از این کثافت کاری ها برداری ؟ .... " خواست حرف بزند و مثلا بگوید " بابا بی خیال ، حالا که چیزی نشده " امان اش ندادم . هیچ مجال صحبت به او نمی دادم و می کوبیدم اش با حرف های وحشتناک و خشمی مهار نشدنی . مبهوت مانده بود . به طرز بی رحمانه ای شخصیت اش را نقد می کردم . کم کم او هم کنترل اش را از دست داد و شروع به اعتراض کرد . عصبانی تر شدم و آخر اش را هم حتما خودت حدس می زنی . " دیگه نمیخوام ببینم ِت "

آن شب را نخوابیدم . چند روزی منگ بودم . موجود بی منطق و بسیار بدوی ای را درون خودم می دیدم .

چند روزی گذشت و دوستم که متوجه رفتار عجیب و بی اعتنایی ما دو نفر در قهوه خانه شده بود ، سر ِ صحبت را با من باز کرد . ماجرا را تعریف کردم و خودم را در مواجهه با این اتفاق ، آدم با شرف و با وجدانی نشان دادم . دوست ام پا در میانی کرد و بیرون ِ قهوه خانه ، قراری با هر دوی مان گذاشت و چند کلمه حرف زد از بی وفایی دنیا و این چیز ها و ما آشتی کردیم .

تو می دانی که بعضی زخم ها هیچ وقت درمان نمی شوند و من هم این را می دانستم . رو بوسی کردیم و شدیم همان دوستان ِ قبل از نمایشگاه . دیدار های کوتاه در قهوه خانه و صحبت های قهوه خانه ای .

بعد ها دوست ام تعریف کرد که رامین همان شب که من نخوابیده بودم ، تابلویی کشیده بود و اسم اش را گذاشته بود " مرگ ِ دوست " و اصرار های چند باره ی دوست ام برای خرید آن تابلو بی نتیجه مانده بود . بزرگ تر که می شویم می فهمیم که انسان ها خیلی چیز ها را می دانند و خیلی بیشتر از دانسته های شان را می بافند ولی به روی خود شان نمی آورند .

حالا که فکر می کنم ، می بینم دلیل این که دوستم کنجکاوی نکرد و بیشتر پی ِ مساله را نگرفت ، این نبود که دلایل مرا برای عصبانیت ام پذیرفته بود . هیچ آدم عاقلی ، نمی پذیرد که آن انفجار عظیم ِخشم تنها به دلیل یک چشم چرانی کوچک اتفاق بیافتد . الان تو هم می دانی که دوستم پیش خودش چه حدس هایی زده بود .

رامین دلیل این خشم آنی را هم مثل دوست داشته شدن اش ، هیچ وقت نفهمید . راست اش را بگویم ، من خودم هم آن روز ها دلیل اش را نمی دانستم و گاهی خودم هم گول می خوردم و آن دلایل احمقانه را باور می کردم .

با گذشت زمان و مواجه شدن با طوفان های دیگری که همان موجود بدوی درون ام را بیدار می کردند ، کم کم از دلیل بیدار شدن اش سر در آوردم .

کسی را تا پای جان دوست داری و او نمی داند . برداشتی که او از دوستی ِ تو دارد بسیار سطحی و احمقانه است . می کوشی او را با عمق های بیشتری از دوست داشتن ات آشنا کنی . روح ات را درگیر جزئی ترین مسائل اش می کنی و دیوانه وار تلاش می کنی . در بهترین حالت ، او تو را برادری دل سوز و همراهی دانا می پندارد و به تو تکیه می دهد و تو روز به روز با تلاش بیشتر ، به توهم ِبرادر ِخوب ، قوت می بخشی و مستحکم تر اش می کنی . خودت می دانی که این همه تلاش برای ساختن این توهم نبوده است ولی تلاش بیشتر تو ، مساوی است با استحکام بیشتر ِ این توهم . و روزی می رسد که روح ات از بازی ِ این نقش احمقانه ، کلافه می شود و به سریع ترین حالت ممکن می خواهد نابود اش کند . ساده ترین راه حل ، خشمی ناگهانی و کنترل نشده است که با هر جرقه ی کوچکی می تواند بیدار شود .

من ، برادر ِ تو نیستم و خیلی زود این را بی پرده به تو گفتم و می دانی که گاهی وقت ها گفتن ِ کلماتی ساده ، بدون پشت ِ سر گذاشتن طوفان های سهمگین و جا گذاشتن تکه هایی از روح در گذر ِ زمان ، ممکن نیست .

رامین سال پیش با دختری ازدواج کرد . یک دختر دانشجوی هم کلاسی . لباس دامادی ، لباس زیبایی است . جوان برازنده ای شده بود ولی بوی ادکلن اش نمی آمد . آدم ها برای عروسی آن قدر به خود شان ادکلن می زنند که بوی ادکلن هیچ کس دیگری را حس نمی کنند . عرق هم که خورده بودم پس رامین دیگر هیچ بویی نمی داد .

یکی دو ماه پیش گذری آمد قهوه خانه . پیش من نشست . جور خاصی نشست . روبروی من نبود . نتوانستم آرنج ام را از روی میز بردارم و به پشتی نیمکت تکیه بدهم . نتوانستم فاصله ام را بیشتر کنم .کنارم بود . فروردین می کشید و انگشتری طلایی اش خوب به انگشت اش نشسته بود .

گفتم : " اون زمونا منم گاهی فروردین می کشیدم"

گفت : "چه جالب ، نمی دونستم . دوست داشتی ؟ "

گفتم : "چی رو ؟ "

گفت : " خوب ، سیگار فروردین رو دیگه ! "

گفتم : " آهان ، نه ، من تو رو دوست داشتم "

نخندید .

هیچ حرفی نزد .









۶ نظر

مهدی گفته...

اگر خواستی ادعای پیامبری کنی روی من حساب کن

Anonymous گفته...

چقدر خوب حس درونی ادمهای را توی این قسمت گفته بودی .

Anonymous گفته...

batar yazmisan sagh ol.
boy_alone_tanha

آراد گفته...

آخر نوشته ات ، غیر منتظره بود
دستت درد نکنه ، خیلی شیوا و گیرا بود

mah گفته...

akharesh kheili ghashang tamom shod....vali manishon ghamangiz bood

Tameshk گفته...

آخرش کشنده بود... یک نوع زیبا البته.
کلن هم که قشنگ و روانشناسانه می نویسی.