قهوه خانه - قسمت سوم

این اولین تجربه ی من بود، اولین برخورد نزدیک من با جریان مخفی قهوه خانه . رامین ترسیده بود . من هم که گنگ بودم و می لرزیدم انگار . تا خانه شان همراهی اش کردم . جور در نمی آمد . می گفت من چیزی نمی دانم و آنقدر معصومانه می گفت که من چاره ای جز باور کردن گفته هایش نداشتم .


یعنی خودش هم صادقانه دنبال دلیل حمله ی باقر بود و در استدلال های من ، همراهی ام می کرد و فکر می کرد ، سکوت می کرد ، فکر می کرد ، دنبال کلید می گشت . او واقعا این کار را می کرد و من باور کردم که هیچ نمی داند .

زیر زمین خانه شان جایی بود که رامین زندگی می کرد . بوم نقاشی ، کاغذ پاره هایی که رنگ شده بودند و چیزهایی روی شان نقاشی شده بود ، گلدان های کوچک و بزرگ و شاخه های خشک درخت . برگ های خشک و درهم و بر هم و تکه های سفال و چیزهای دیگری که در اتاق تمام هنرمندانی که من می شناسم ، پیدا می شود . سیگار فروردین می کشید و من آن موقع ها مونتانا می کشیدم .


من یک سال مونتانا کشیدم . سیگار وحشتناکی است . تمام سیستم گوارشی ام را به هم زد و مجبور شدم سیگارم را عوض کنم . سیگار اولین رابط من و تو است و گاهی فکر می کنم بعد از ترک سیگار ، چطور با تو حرف خواهم زد .

گوش رامین و قسمتی از صورتش هنوز سرخ بود .


خوب ، رابطه مان شکل می گرفت و همه چیز دست به دست هم می داد که نزدیک تر شویم . دشمن هم که پیدا شده بود و تابلو مان برای شروع به موازنه ی خوبی رسیده بود . دشمن ، دشمنی که بشود قدرت اش و ویرانگری اش را درک و لمس کرد ، دلیل خوبی است برای جمع شدن . گاهی فکر می کنم ، زندگی چیزی جز مبارزه نیست و خوب ، اگر دشمنی وجود نداشته باشد ، مبارزه ای صورت نمی گیرد . من درگیر شده بودم و همه چیز کامل بود .


فضا ، فضای نزدیک شدن بود و یک پسر ، کم کم داشت جاهایی از زندگی اش را نشانم می داد . نقاشی ها ، خاطرات ، مدرسه و هم کلاسی ها . کنارم نشسته بود و عکس همکلاسی ها را نشانم می داد و صمیمی ترین همکلاسی ، پسری بود که در بیشتر عکس ها حضور داشت . عکسی بود که در آن رامین و دوستش کنار دو مجسمه ایستاده بودند . رامین توضیح داد که این مجسمه ها را با کمک هم از روی بدن خود شان ساخته اند . با خنده و شوخی توضیح می داد و خوب ، بفهمی نفهمی کمی هم سرخ شده بود .


نمی دانم چرا همیشه جدی ترین حرف های ارتباطات تنی با شوخی و لودگی به زبان می آیند . انگار که با دشمنی مثل باقر طرف باشی و بخواهی قضیه را با شوخی و خیر و خوشی خاتمه بدهی . انگار شوخی ، فضایی را باز می کند که بتوانی بار سنگین اتفاقی را که افتادن اش را حدس می زنی ، تحمل کنی . مثلا بتوانی در عالم شوخی ، دندان هایت را از پشت یک لبخند نشان ِ باقر بدهی و مثلا دستی به بازویش بزنی و تکانی بخورد در عالم دوستی و شاید بتوانی باز جلوتر بروی و مثلا پُف کنی جلوی باقر که تمرکز اش به هم بریزد و شکم اش را بدزدد و ببرد عقب تر که مبادا دست تو به جایی اش بخورد . بله تقریبا همین بود .

با لودگی خاصی جریان قالب گیری از بدن خودش و دوستش را توضیح می داد و کتمان نمی کنم که جریان سریع خون را در سرم حس می کردم . خوب ، گفتم که ، مجسمه ها لخت بودند ، یعنی چیزی شبیه همان مجسمه های خدایان یونانی که توی میدان های پاریس توی کاتالوگی نشانم می دادی و می گفتی که خیلی دوست شان داری .

از بدن های همدیگر قالب گرفته اند ، از همه جای بدن های هم .


خوب ، به همینجا ختم نشد . خوشم می آمد که این جریان را با جزئیات بیشتری تعریف کند و ساده ترین شیوه برای واداشتن کسی برای توضیح بیشتر ، مخالفت با اوست .


در همان فضا های مغشوش و دوست داشتنی که شوخی و شرم و نگاه های خاص ، در هم می تنیدند ، با آرامی و متناسب با فضا ، نشان می دادم که حرف هایش را باور نمی کنم ، یا بهتر بگویم ، جوری وانمود می کردم که هنوز مردد هستم در باور این اتفاقات و خوب ، او مجبور بود جوری مجاب ام کند . صحنه ها را پس و پیش ، توضیح می داد و سرخ و سفید می شد و می خندید .


کمد اش را باز کرد و چیزی بیرون آورد . مردد بود و من این را از نگاه اش می فهمیدم . ما صمیمی شده بودیم و او قدرت دشمن را برای نزدیک کردن آدم ها نمی شناخت . سرعت صمیمی شدن مان زیاد بود و او دلیل این صمیمیت را درک نمی کرد . صمیمیت چیزی است که لذت می آورد و می دانی که وقتی پای لذت در میان است ، یک پای حساب و کتاب ، می لنگد .


زور آزمایی با تمام مقدمات و کر کری ها و شور و شر اش ، زمینه ای است برای زایش یک لحظه ی خاص : پیروزی یکی و شکست دیگری و من عاشق رصد لحظه به لحظه ی این چالش و بلعیدن این یک دم هستم . لذت پیروز شد و رامین چیزی را که از کمد برای نشان دادن به من بیرون آورده بود جلوی من گذاشت . تکه ای گچ که برای قالب گیری قسمتی از بدن دوستش استفاده شده بود و با لبخند شیطنت آمیز و کودکانه ای موهای ضخیم پسرانه ای را نشان ام داد که لای گچ گیر افتاده بودند .


خوب البته بعد از چند بار آزمایش و داد و فریاد خودش و دوستش ، یاد گرفته بودند که باید از خیر بعضی موها گذشت و یاد گرفته بودند که چطور از روغن های خاص قالب گیری برای این کار استفاده کنند .










۵ نظر

آدم آهنی گفته...

خب البته بعد از چند بار می‌شود خوب یاد گرفت

Anonymous گفته...

خوب پسر خسته.خسته نباشی.فکر کنم دلم برات تنگ شده بود.شاید هم چیز دیگه بود.ولش کن.توی براده ها خوب مینویسید حمتون.هر چند گلواژه است ولی قشنگه.مهدی برزین

خشایار (نویسنده وبلاگ) گفته...

مهدی برزین عزیز ، من هم خیلی دلم برات تنگ شده . عزیزی تو

کاوه گفته...

وای چه خوب که برگشتی خشایار
بذار داستانتو بخونم ببینم جریان چیه
واقعیه یا نه؟

Anonymous گفته...

ساده ترین شیوه برای واداشتن کسی برای توضیح بیشتر ، مخالفت با اوست
خیلی جالب بود. .