تِرون

كثافت عوضي ، تو كه گفتي ميام مي بينمت ، كو پس ؟ دروغگو
دلم واسه ديوونه بازيات تنگ شده
همون بهتر كه بچه شهرستونيم و مثل توي ِ تِروني دروغ نميگم









كتاب ِ خور

براي ِ كتاب ِ خور ِ الهام ملك پور


كلمه به كلمه كه مي خواندم ، پر بود از نا – هم - فهمي اي دردناك . نا – هم - فهمي آشنايي كه نمي شود از آن گذشت بي دستي مهربان در زندگي . كه مليحه نداشته اين دست را براي تو و نمي توانسته كه داشته باشد . دست داشته ، مهربان هم بوده اين دست اما نمي توانسته است گذرتان بدهد از اين درد ِ نا – هم – فهمي . سيزده سال ( نه سالگي تا بيست و دو سالگي ) رشد مي كند اين ماه ِ‌تمام كه نمي تواني تصور كني چگونه رشد خواهد كرد

رابطه اي كه هر لحظه اش " لحظه " بوده و تصوري براي ادامه اش امكان ِ‌وقوع ندارد . نا متصور است . اين رابطه ، مداوم نيست . حتي گاهي مي توانم بگويم كه رابطه نيست . چون مداوم نيست . نقطه هايي است ايستگاهي كه تداوم جريان اين ايست ها ، توهم ِ‌تداوم مي دهد به شاعر . در حالي كه اصل ِ قطع است ايستادن . اين ايست هاي ِ‌عاشقانه ، تداوم داشته اند و تداوم ِ‌رابطه را بر هم زده اند . نا – رابطه است . سدي است براي سيلان ِ‌شاعر به سمت ِ دنياي ِ‌بيرون و شاعر با اشتباه گرفتن ِ‌اين نا – رابطه ، با رابطه ، هر لحظه مي گسلد از دنياي ِ‌بيرون و تو تر مي رود

شايد روزها عقوبت گناهيست كه مي گذرد و شايد شب طراوت گنگ و ملول وهمي است كه از آن هراس دارم . مليحه دل ام براي خودم مي سوزد . مي فهمي ؟


رنج مي بري . " من از دانايي چيزي كه نمي دانم رنج مي برم " . چطور مي شود كه مي داني و نمي داني و از دانستن رنج مي بري ؟ چيزي توي ِ آدمي داد مي زند كه آهاي آدم ! اين رابطه نيست . اين چرخه ناقص است . تمام مي شويم در اين چرخه . فربه مان نمي كند ، مي دوشد مان فقط . اما باز چيزِ ديگري از همان جا مي چسبد به اين توهم ِ‌رابطه و دامن مي زند به ادامه ي اين نا – هم – فهمي . اينجاست كه شاعر سه تا شده است . يكي مي داند ، يكي نمي داند و يكي رنج مي برد از اين نا – هم – فهمي . سرايت كرده اين نا – هم – فهمي ِ‌بيرون به دنيا هاي ِ‌درون ِ‌شاعر

مليحه
من رنج مي برم با لذت در تناقض با همه ي چارچوب ها
چارچوب هايي كه دودي اند و مرا از هديه دادن و از رها شدن باز مي دارند


دودي اند . وهمي اند . نا كامل اند و لذت دارند و رنج هم . اين اگر بازي باشد و رنجي هم حين ِ‌بازي اتفاق بيوفتد ، مي شود از كنار اش گذشت . زندگي جريان دارد و يك بازي شروع مي شود و با لذت و درد و در توهمي دودي تمام مي شود . اما الان اين بازي نيست . زندگي است . بازي كه تمام بشود زندگي هم تمام مي شود . خطر بسيار نزديك است . سه تا شاعر نتوانسته اند توافق كنند براي دادن هديه . حلقه ي طناب ِ‌دار تنگ تر مي شود . خفگي نزديك است

مليحه
دوست داشتن بالاتر از عشق است
به اطراف بنگر
...
من
از
بودن تو سود مي برم نه از تملك اين لحظه هاي عفن

اتفاقي افتاد . شاعر بيرون آمد . به خودش و به مليحه اش توصيه مي كند كه بيرون را نگاه كنند . چاره ي ديگري نبود . يا مرگ ، يا تخفيف ِ‌عشق به دوست داشتن و چسبيدن به شعاري كه عشاق ِ‌شكست خورده را از مرگ نجات مي دهد . بعد كه آرام مي نشيند و طوفان كه مي خوابد ، نتيجه حاصل مي شود . توهم ِ‌عشق ِ‌دو طرفه با حقيقت ِ‌دوستي ِ‌دوطرفه جايگزين مي شود . اما عشق كه عجيب چيزي است ، فروكش مي كند و زبانه مي كشد و در اين آمد و رفت خسته ات مي كند . كاش بوديم . مي توانستيم باشيم

شگفت دنياهايي در كنار ما موازي مي گذرند و گاه در كنار تمام اين رويداد ها خنثا هستي تا تو هم مبتلا شوي . كاش مي توانستيم مرده باشيم

اتفاقات زياد ِ‌ديگري هم بين تان مي افتد كه من دست نمي گيرم . من نا – هم – فهمي را فقط دست گرفته ام در اين خوانش ام تا به نتيجه اي كه مي خواهم براي قطعه ي آخر برسم
اتفاقات زيبا هستند


" انگشتر مان جاي ش را دوست ندارد؛ خسته است ؛ حوصله ندارد "
" دروغ است اگر بگويم ديدن در سرنوشت من موثر نيست "
" چرا احساس مي كنم داري از من دور مي شوي ؟ "
" مليحه ! تو فراموش كار نيستي ولي من را از جنس ديگر مي خواهي "

تصوير ها هم زيبا هستند . هندوانه ها كه كاربردشان را تغيير مي دهي . مورچه ها و تسلسل و جوجه تيغي ها و دست هات . و يك تصوير زيباي ديگر


من عاشق سرود خوشبختي ماهيان هستم وقتي كه مي گويند

اي آب كه دوست ت داريم ، به تو هديه مي دهيم حباب هاي تسلسل را

اما گفتم كه ، من چيز ِ‌ديگري را دست گرفته ام
مليحه كه بود ؟

مليحه پرت گاه بزرگ سالي من بود


نمي خواهد ولي بزرگ شده است شاعر . و اين بزرگ سالي اش ، پرتگاهي دارد و اين پرتگاه كجاست ؟ موفقيت نيست ، وجهه ي اجتماعي نيست ، پول نيست ، زيبايي نيست ، عشق است . عشق اش ممنوعه است . مليحه نمي فهمد يا مي فهمد و نا فهمانه جلو مي آيد و از جنس ديگر مي خواهد اش . نا – هم – فهمي ، در همه ي زمينه هاي زندگي ، پدر ِ‌آدم ِ همجنس خواه را در آورده است
اِل ِ عزيزم ، اميدوارم توانسته باشم كمي از كتاب ِ زيبايت را بفهمم

اِل ِ‌عزيزم ، من هم در ارتفاع ِ‌امكان ايستاده ام

با عشق
خشايار خسته
بيست و هفتم خرداد هشتاد و نه









نامه

نامه‌یی از رامتین برای خشایار ِ خسته
به بهانه‌ی انتشار «قهوه‌خانه»ات

وقاحت و پررویی من را می‌رساند، ولی لطف کن این نامه را در وب‌لاگ‌ت منتشر کن – با احترام و عشق، رامتین شهرزاد

دیروز بعد از ماه‌ها که هیچ خبری از تو نداشتم، وسط یک خیابان گرم ایستادم و گفتم باید صدایت را بشنوم. زنگ زدم و بهانه آوردم که می‌خواستم خبری از تو بگیرم و ناوِلا [داستان نیمه‌بلند] جدیدت را تبریک بگویم،«قهوه‌خانه»‌ که «گیلگمشان» درآورده و مهدی چقدر تعریف می‌کرد و امیدرضا هم در موردش حرف داشت. باز هم تبریک. تو آخر تلفن گفتی که کتاب را بخوانم – نخوانده بودم، روی دِسک‌تاپ کامپیوترم مانده بود عاطل و باطل – و نظر بدهم. گفتی تو این چیزها را بلدی، حرف بزن. و من امروز صبح جمعه چهارده خرداد 1389 ناآرام چیزی بودم که نمی‌فهمیدم و کارهایم را یک دفعه‌یی کنار گذاشتم و نشستم به خواندن «قهوه‌خانه»ت و تمام شد. چقدر سریع تمام شد. پیش از ظهر راه رفتم و عصبی بودم و بهم ریخته بودم. پسر، با روان آدم کار می‌کنی. خوشم نمی‌آید که رنج بکشم و رنج می‌دهی خواننده‌ات را. توی ذهنم بود که باید یک متن درست و حسابی بنویسم در مورد کتاب‌ت. و بعد فکر کردم که چه کارش بکنم؟ آخرسر گفتم یک نامه می‌نویسم – نامه که نه، نامه باید کاغذ و تمبر داشته باشد و بدخطی من تویش نمایان باشد، حالا ایمیل است و فرمت وُرد و تق‌تق کیبورد و بی‌روح – و همین توی سرم بود بعد از سه ساعت خواب سر شب – که وقتی عصبی می‌شوم، فقط یک خواب سنگین خوب است و خواب بودم. حالا هم حرف‌هایم را می‌نویسم به سبک نویسندگان قرن‌های گذشته و برایت می‌فرستم و تو می‌خوانی و یک کاری باهاش خواهی کرد

زندگی به عریانی استخوان است
ویرجینیا وُلف

از همان فصل اول داستان‌ت – فصل یا هر نام دیگری که به این جدایی‌های روایت و متن می‌دهی – با خودم می‌گفتم پسر،‌ چقدر حیف که ما وقتی بچه هستیم توی دبیرستان‌های‌مان توی سرمان نمی‌زنند که کتاب بخوانیم. منظورم اراجیف درسی نیست. منظورم کتاب است. که توی سر بچه‌ی اروپایی می‌زنند که از دبیرستان تا کالج و دانشگاه کتاب دست‌ش بگیرد. هرچند که می‌گویند نسل جدیدشان نمی‌گیرند و نمی‌خوانند و بیشتر می‌بینند و می‌شنوند. ولی چه فرقی می‌کند؟‌ ذهن‌شان که مشغول می‌ماند. خطوط را می‌خواندم و می‌گفتم چقدر حیف که ما توی نوجوانی‌مان با آلبر کامو و ویرجینیا وُلف و والت ویتمن و بقیه‌ي آن‌ها – حالا ایرانی‌شان،‌ تعصبی روی نام‌ها و کشورها ندارم، فکر کن به جای این اسم‌ها بگذاری فروغ فرخزاد و احمد شاملو و علی شریعتی و محمد مختاری – دست نمی‌گیریم و ببینیم با روح ما چه کار که نمی‌کند. نمی‌دانم. مهدی یادش هست که من آن موقع‌ها چقدر هیجان‌زده بودم که نسخه‌ی برگ‌کاهی «برگ‌های علف» والت ویتمن گیرم آمده بود مفت – از خیابان انقلاب تهران هزار و هفت‌صد تومان خریده بودم – و این چهارصد صفحه شعر انگلیسی را همه جا می‌بردم و هر وقت که می‌شد می‌نشستم به خواندن. پدربزرگ کوییر خودمان است. آن‌موقع‌ها درست و حسابی نمی‌فهمیدم. برای من مفهومی نداشت کوییر و دنیایش. می‌خواستم زندگی خودم را داشته باشم. فقط می‌خواستم زندگی داشته باشم. و والت ویتمن خوب بود

کتاب تو را می‌خواندم و به صورت‌های دور و برم فکر می‌کردم. به همین دیشب فکر می‌کردم. با علیرضا و احسان رفته بودیم ول‌گردی و توی خیابان رسیدیم به دوست‌های احسان و ما دو تا دور ایستاده بودیم و آه کشیدم و به علیرضا گفتم ببین به کجا رسیده‌ایم، اشاره‌ام به بدن‌های آن سه نفر بود جلوی ما جیغ و ویق می‌کردند. تی‌شرت‌های چسب، بدن‌های ورزش‌کارانه و موهای فَشن. علیرضا هم البته همین‌شکلی است. گفتم ببین، همه‌اش بیشتر و بیشتر شبیه سریال‌های تلویزیونی و فیلم‌های سینمایی و پورنوگرافی می‌شویم. حتا سکس‌مان هم از دل پورنوگرافی بیرون می‌آید. دلم لَک زده یک نفر جلوی من بنشیند و فقط خودش باشد. آخرین نفری که توی زندگی من آمد و فقط دل‌تنگی‌اش آمد – که چقدر زجرم می‌دهد و حتا نمی‌توانم داد بکشم – ترکیبی بود از سریال‌های قدیمی تلویزیونی و فیلم‌های داش‌آکلی و شبکه‌ی فَشن‌بوی و توی رخت‌خواب هم عین پورنوگراف‌ها تکانم می‌داد. خوب بود، ولی تصنع‌اش را حس می‌کردم. تصنع زندگی آدم‌های دور و برم اذیتم می‌کند. توی کتاب تو هم بود، این تلاش که خودت باشی بود، ولی چقدر دردناک است که چیزهایی هست – حالا تو بگو مردانگی قهوه‌خانگی – که آدم را دور می‌کند از خودش و چیزی که می‌خواهد باشد. که تو را شبیه خودشان می‌خواهند. و ما چقدر ساده تسلیم می‌شویم. دلم گرفته خشایار، که بنشینی جلویم سیگار بکشی و ببینم هنوز خودت مانده‌یی یا نه. چند وقت است هم را ندیده‌ایم؟ دو سال؟

بر صندلی نشستم
و تکمه‌های باز کتم را
بستم
یک شاخه گل به دستم
عکسی به یادگار گرفتم
با تنهایی
در هایهوی آب و هیاهوی بچه‌ها.

مرحوم عِمران صلاحی

حرف فیلم و سریال و پورنوگرافی زدم و می‌خواهم بپرسم چقدر ادبیات ما جدا از این حرف‌هاست؟ البته، من قبول دارم و تسلیم این مساله‌ی دردناک هستم که عمر وب‌لاگ‌های کوییر به همان محدودی عمر اینترنت در ایران است،‌ و این‌که با وجود رگه‌های عمیق مساله‌ی عشق مذکر به مذکر – که مثال‌های والایش در «شاهدبازی در ادبیات فارسی» دکتر سیروس شمیسا آمده – هنوز نمی‌توان جایگاه مشخصی در ادبیات – از دیدگاه تخصصی و آکادمیک آن – برای مدل کوییر قائل شد، و البته،‌ کاری که ما در ایران می‌کنیم،‌ اصلا قابل مقایسه نیست با کاری که در خارج از ایران می‌کنند – من خودم به تنهایی سیصد و ده جلد کتاب کوییر به زبان انگلیسی روی هارد کامپیوتر دارم که از سایت‌های دزدی کتاب گرفته‌ام و حوصله ندارم، مگرنه خیلی راحت هزار جلد کتاب می‌شود داشت و این یعنی یک دنیا، و همه چیز هست، از ادبیات و شعر و فلسفه تا سینما و تئاتر و بحث‌های اجتماعی و هر کوفت دیگری – و نمی‌دانم مشکلات دیگری که هست، ولی واقعا ادبیات کوییر ما چقدر جدی است؟ و ما چقدر جدا از تاثیرهای بیرون از مرز هستیم؟ می‌گویم چون چرت و پرت زیاد منتشر می‌شود. می‌گویم ما به کجا می‌دویم؟
خوب من احمقم، اعتقاد مزخرفی دارم که همه چیز باید در چهارچوب و اصول و فرمت‌های استاندارد معنا پیدا بکند –
اگر شروین بود لبخند می‌زد و می‌گفت دست‌راستی اصول‌گرا. ولی به هر حال، برای من ورای جذابیت کوییر داستان تو، یک مساله‌ی جدی‌تری هست به نام ادبیات. من خیلی جدی بگویم که ادبیات باید جدا باشد حتا از تئاتر، و جدا هست از سینما و تلویزیون. البته الان صدای ناجور و دیگران درآمده، احتمالا ساقی هم دارد لبخندهای عمیق می‌زند. ولی وقتی کتاب تو را می‌خواندم، فکر کردم که چقدر تحت‌تاثیر این سریال‌ها و فیلم‌هاست، مخصوصا در توصیف آدم‌هایش و کات تصویرها و فصل‌هایش. بگذار مثال بزنم. تو با رامین شروع می‌کنی و هی تصویر در تصویر می‌سازی با آدم‌های دیگر. قبول که عین رامین هست توی جامعه‌ی کشوری ما. قبول که تصویرش قابل قبول و نمی‌دانم چه و چه هست. ولی چقدر شبیه است این رامین تو به جاستین توی «کوییر از فولک» یا مثال‌های دیگری که می‌دانیم. من دنبال هویت ایرانی‌ش می‌گشتم. دنبال این می‌گشتم که یک پسر هم‌جنس‌گرای ایرانی باشد، یک نفر مثل خودت. ولی در فضای «قهوه‌خانه» تو از مجسمه و عکاسی و فقیری که این کارها را می‌کند حرف می‌زنی. تصویر کلیشه‌ی سینمای کوییر آمریکا – و تقریبا انگلیس – که یک نفری هست که می‌تواند خودش بشود و البته موفق در یک جنبه‌ی هنری، برپایه‌ی این شعار چِرت ادبیات انگلیسی که هر کسی می‌نویسد یا ریشه‌ی یهودی دارد یا کوییر است، مگرنه آدم عاقل که سراغ هنر و نوشتن نمی‌رود. و مثال واضح‌ترش می‌شود جایی که تو در توصیف عملی می‌گویی «چقدر اروتیک است» و نمی‌آیی بنشینی توصیف کنی. حتا همین اولین خطوط داستان‌ت را ببین: «تا اندازه‌ای باید توضیح بدهم. تا اندازه‌ای که کمی بتوانی بفهمی. مثلا بتوانی تصویری برای خودت داشته باشی و بعد از آن بتوانی با من بیایی در آن تصویر و کنارم بنشینی و زندگی‌ام را تو هم کمی زندگی کنی. بنابراین سعی می‌کنم این تصویر را به تو بدهم». تو تاکید می‌کنی بر تصویر، و این فقط بخشی از ادبیات است که با کلمه تصویرسازی بکنی. تاکید نمی‌کنی بر حس، بر ارتباط ذهنی و تفکر. چیزهایی که من از خشایار خسته بیشتر انتظار داشتم تا توصیف جسمانی لوله‌ی قلیان. البته، این کتاب تو است و این داستان تو است و برگرفته از واقعیت‌های ذهنی خود تو. من فقط نشسته‌ام قضاوت ناآگاهانه‌ی شخصی‌ام را ارائه می‌دهم و می‌دانم تو فقط بخش‌های خوبش را قبول می‌کنی و بقیه‌اش را می‌بخشی بر من شلوغ و ناآرام

مامان! تمام زندگی‌ام درد می‌کند

سید مهدی موسوی

خشایار داستان‌‌گوی خوبی هستی. قلم‌ات قوی است. روح آدم را خراش می‌دهی. ولی نوشته‌ات چاله‌چوله زیاد دارد. متعلق به همان سبکی است که مشهور است به سایبر و نام‌های بی‌اهمیت دیگری که دارد. داستانی متولد یک وب‌لاگ، که در دوره‌های زمانی معینی نوشته و همان‌جا منتشر شده و سرانجام در کنار هم شکل یک کتاب گرفته. البته، دیگرانی هم این کار را در زبان فارسی کرده‌اند. مهم‌تر از همه رضا قاسمی – همان‌نویسنده‌ی مقیم پاریس ِدیوانه که «همنوایی‌شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها»یش برنده‌ی بهترین جایزه‌ي دهه‌ی نویسندگان و منتقدان مطبوعات شده، و وب‌سایت «دوات» را اداره می‌کند که نقش مهمی در انتشار ادبیات اروتیک در زبان فارسی اینترنت داشته – که نشست و «چاه بابل» را همین شکلی نوشت و البته «عبور از حلقه‌ی آتش» را همین‌جوری نوشت که دومی البته خاطرات زندگی‌نوشت‌اش است. فرق رضا قاسمی و تو در این است که «چاه بابل» بعد از آن‌که در وب‌لاگ تمام شد، وب‌لاگ‌اش را ایشان دیلیت کرد و نشست به جاده صاف کنی توی رمان و بعد از چلاندن و ویرایش‌ش، نسخه‌اش را بیرون داد. بنشین و بخوان که رمان رگه‌های کوییر هم دارد و رمان خوشمزه‌یی شده. و البته فرق‌ها را ببین

تو در «قهوه‌خانه»ات، راوی خاطره‌گو هستی. مثل نقال‌های همین مکان‌ها که چقدر دلم می‌خواهد ساعت‌ها بنشینم و فقط تماشای‌شان بکنم. برای من کهن‌الگوی پیر و پدر و راهنما هستند. چیزی شبیه به درویش در نسخه‌ی واقعی‌اش. تو خاطره می‌گویی، اما اصول داستان‌نویسی چه؟ به داستان‌ات قدم به قدم اوجی نمی‌دهی که وجود خواننده را تکه پاره بکند. یک‌نواخت پیش می‌روی و داستان‌ات کِش و قوس می‌گیرد. وسط داستان‌ات گفتم که پایان‌اش یک‌دفعه‌یی خواهد بود و بیشتر داستان را نیمه‌کاره رها خواهد کرد. همین کار را کرده بودی. پسر بنشین سر فرصت کتاب را بازنویسی کن. حجم‌اش را زیاد بکن. جسور باش. جدی باش. تعصب نداشته باش، قلم به دست بگیر و همه‌ی چیزهای کوفتی را بنویس. خودت باش خودت باش خودت باش خودت باش خودت باش. آه، لعنت به این زندگی. کاش بشود آن سفر جور بشود و بیایم شهر تو و یک شب تا صبح – یا صبح تا شب – بنشینیم کتاب‌ات را از اول تا آخر بلندبلند بخوانیم و من وِراجی‌ام را بگویم و تو هر چه خواستی‌اش را قبول بکنی. آن‌جا بگویم چاله‌چوله‌ها چیست و مثال بزنم. همین‌جوری‌اش هم الان فک زیادی زده‌ام

...
من پری کوچک غمگینی را می‌شناسم
...

فروغ فرخزاد

خشایار باید کار بکنیم و باید حرف بزنیم و باید جدی باشیم. خودت و خودم و بقیه را می‌گویم. چون امیدواریم. می‌دانی که کار می‌کنم و تلنبار کرده‌ام روی کامپیوتر تا وقت‌اش برسد. گفتم که امید آمد و یک گونی‌اش را برد کار گرافیکی بکند و چیزهای دیگر. برنامه دارد و من هم گفتم قبول. امروز نامه نوشتم و چند دقیقه دیگر برایت می‌فرستم. خشایار، بیا جواب‌ام را بده. بنویس و بگذار روی وب‌لاگ‌ات یا هر جای دیگری. کاش مهدی و حمید پرنیان و سولمیت و دیگران هم بیایند با هم بلند بلند نامه بنویسم و جلوی چشم همه فکر کنیم. خیلی حرف‌ها هست که باید زده بشود. و بهانه می‌خواهیم. بهانه‌ام شدی و بیا بهانه‌ی بقیه باشیم
می‌بوسم‌ات
با ذهنیت ناآرامی که رهایم نمی‌کند
چون تخته‌پاره‌یی بر دریای توفانی

رامتین کوچک
2010-06-04
حوالی نه شب

نامه اي از خشايار در پاسخ به نامه ي رامتين به بهانه ي انتشار " قهوه خانه " اش
من نمي دانم كساني كه نويسنده هاي قرن هاي گذشته براي شان نامه مي نوشتند ، بعد از خواندن ِ‌نامه چه كارمي كردند چون احتمالا توي سرم نزده اند در دبيرستان كه كتاب بخوانم و چون اين را نمي دانم ، نامه ات را مي گذارم روي دو تا چشمونُم و از دور مي بوسم ات و اميدوارم اين واكنش ِ‌من توي ِ‌چارچوب هاي دست راستي ِ‌اصولگرايي تو جا بشود
تبريز كه آمدي حرف هاي بهتري داريم بزنيم ، چاله چوله هاي قهوه خانه را بگذار براي همين فضاي مسخره ي سايبري
متاسفم كه قهوه خانه ، مخاطب را زخمي مي كند ولي مي داني كه زخمي شدن اگر خاصيت مخاطب نباشد ، زخمي نمي شود كه هيچ ، كك اش هم نمي گزد . دغدغه ام ادبيات نيست رامتين كه اگر بود همان هزار جلد كتابي را كه مثل تو مي دزديدم ، مي خواندم شان و به اين زودي ها دست به قلم نمي شدم . دست به قلمي ِ من از روي ِ‌بي چارگي است لطفا اين يكي را هم " تو " از من نگير
من حرفي مي خواستم بزنم كه زدم و به خيال ِ‌خودم به بهترين جوري كه مي توانستم زدم اش . حالا نمي دانم اگر بنشينم و حجم اش را زياد كنم يا تعصب نداشته بنويسم يا جسورانه بنويسم ، كجاي درد ِ من را دوا مي كند يا در كجاي ِ‌دغدغه ام مي نشيند . ادبيات را مي پرستم رامتين ولي دغدغه ام ادبيات نيست . نيست رامتين
اين كه من و شروين و مهدي و حميد و سولميت و اميد و ناجور و ساقي و همه و تو بنشينيم و بلند بلند فكر كنيم و يا بلند بلند هر كار ديگري كه دل مان خواست بكنيم خيلي زيباست . بكنيم . ولي من كه توي ِ‌خودم اين را ندارم كه تكليفي براي كسي تعيين كنم . دل ام مي خواهد نامه مي نويسم براي شروين . دلم مي خواهد زنگ مي زنم به تو . دلم مي خواهد قهوه خانه مي نويسم . من از كلم قمري هم بهانه مي سازم براي نزديكي اما حالا اين كلم قمري بهانه اي هست به وسعت انديشه و همه چيزِ من ، نه همه چيز ِ‌تو و ناجور . خوب شد زنگ زدي از يك خيابان ِ‌گرم وگرنه اين قهوه خانه همانطور عاطل و باطل مي ماند روي ِ‌دسك تاپ . لبخند

خشايار خسته
فرداي ِ همان روز
حوالي ساعت ده









خيال

حميد پرنيان الان درست اونور ِ‌دنياست
خيال ، حوزه اي از بودن ِ‌منه كه فقط مال ِ‌خودمه
خيال مي كنم حميد داره قهوه خونه رو همينجا توي قهوه خونه برام ميخونه
حوزه ي خيال ، حوزه ي خود ِ‌خود ِ‌منه
قهوه خانه قسمت هاي اول ، دوم ، سوم ، چهارم ، پنچم ، ششم ، هفتم ، هشتم ، نهم و دهم به روايت حميد
گوش كنيد