قهوه خانه - قسمت ششم

نمی دانم تا حالا مردانگی شدید را حس کرده ای یا نه ، در مردانگی شدید ، زن از مرد بوجود می آید . زنانگی را تنها مردانگی می تواند بوجود بیاورد
.
فضاهای مردانه ، جاهایی هستند که در آن جا ها مردان و زنان حضور دارند و به قدرت می رسند . کسانی در این فضا ها نفس می کشند که یا مرد اند و یا زن . تو باید تکلیف ات مشخص باشد و بدانی که مرد هستی یا زن . یکی از محل های تولید زنان ، قهوه خانه است . کسی که در فضاهای مردانگی شدید بزرگ می شود ، باید تکلیف اش را مشخص کند . و وقتی تکلیف اش مشخص شد به راحتی می تواند جذب سیستم بشود و در آن زندگی کند
.
پدرام زن شده بود و زندگی خوبی داشت . کبه های قدرتمندی حمایت اش می کردند و زن تر اش می کردند . تا روزی که سر و کله ی عباس پیدا شد . از اولین روزی که عباس را دیدم فهمیدم چیزی در او با سایر کبه ها متفاوت است . جور ِ خاصی نگاه می کرد . چند باری با هم رفتند . پدرام و عباس . پدرام کبه هایش را هیچ وقت با جمع سه نفره مان نزدیک نمی کرد . انگار در قهوه خانه در دو دنیای متفاوت زندگی می کرد . هم کبه ها مرز های دنیا های پدرام را رعایت می کردند و هم من و دوستم این کار را می کردیم
.
یک روز عصر که در قهوه خانه نشسته بودیم ، عباس وارد قهوه خانه شد . همه جا پُر بود و قهوه خانه شلوغ بود . در یک لحظه ی خاص ، باز یکی از آن حرکت های ناشناخته انجام دادم . از همان کار هایی که انجام اش می دهی ، با کمال خونسردی ، و بعد ها ، ساعت ها می نشینی و فکر می کنی که من چطور توانستم چنین کاری بکنم ، یا اصلا چطور شد که خواستم این کار ار بکنم و به هیچ نتیجه ای نمی رسی
.
کنار خودم برای عباس جا باز کردم و با اشاره فهماندم که اگر بخواهد می تواند کنار من بنشیند . دوستم این طرف نشسته بود و پدرام رو برو . عباس کنارم نشست . یا الله گفتیم و نشست
.
می دانی که ، در قهوه خانه ها کسی که می آید و کنار تو می نشیند ، باید منتظر باشی و در همان لحظه ای که کونش با نیمکت برخورد کرد ، با صدای مردانه و حالتی لوطی منشانه بگویی یا الله ... . این طوری به طرف می فهمانی که لوطی هستی و اهل قهوه خانه هستی و در ضمن ، او را هم بعنوان لوطی به رسمیت می شناسی . یعنی برای لحظات اول و دیدار اول می خواهی حسن همجواری ات را نشان بدهی و به طرف بفهمانی که می تواند رابطه ی قهوه خانه ای اش را با تو شروع کند
.
روابط قهوه خانه ای پیچیده اند . بیشتر ِ این روابط ، ورای هم صحبتی ها و در کل ، ورای حرف و حدیث ، جریان دارند . نوع ِ برخورد ِ تو با ممد خشونت ، نوع عکس العمل ممد و جوری که تو تربیت اش می دهی که چایی را جلوی تو روی ِ میز بکوبد ، همه و همه نشان از شخصیت قهوه خانه ای ِ تو دارند و باید زحمت کشیده باشی تا ممد خشونت ، حین ِ کوبیدن ِ چای ، روی ِ میز ، به چشمانت نگاه کند . این مهم است که وقتی سومین و چهارمین چای را می خواهی ، با چه لحنی بخواهی و در جواب ، ممد کدام متلک را بار ات کند . در قهوه خانه ، دو تا چای اول را ممد خودش می آورد و نیاز به گفتن نیست . ولی بعد از آن اگر چای خواسته باشی باید جوری به ممد بفهمانی و این یکی از سخت ترین مراحل ِ قهوه خانه نشینی است . من ساعت ها در قهوه خانه ی خورشید می نشینم و ممد خشونت ، سومین و چهارمین و ششمین چای را خودش ، با یک تلاقی کوتاه ِ نگاه ، جلوی من روی میز می کوبد و بعد باز خیلی کوتاه و عبوس نگاه مان با هم تلاقی می کند
.
نشست کنار ِ من . از من کوچک تر بود ولی کبه ها اگر معتاد نشده باشند در کل بدن ِ ورزیده و محکمی دارند . معتاد نبود ، بدن اش خوش فرم و زیبا بود . استرس داشت . پدرام هم که روبروی ما نشسته بود . و خوب ، می دانی که فضا سنگین بود . پدرام می توانست به خیلی چیز ها فکر کند . به این که من آدم ِ خوبی هستم و چون دیدم جایی برای بنده ی خدا نیست ، برایش جا باز کردم . به این که من پا روی خط قرمز های پدرام گذاشته ام و کبه اش را روبروی او و در جمع ممنوعی نشانده ام . به این که من اصلا نمی دانم که بین پدرام و عباس اتفاقاتی افتاده است و چه قدر گیج و بی حواس هستم
.
همه ی این ها را بررسی می کردم و در همان حال ، حالت های پدرام را هم بررسی می کردم و آرام ، نوع نگاه های او را به عباس و من و دوستم می سنجیدم و مُقطع ولی عمیق ، در فرصت هایی که دست می داد ، سعی می کردم عمق ِ نگاه اش را بکاوم تا بفهمم حرکت ِ بعدی اش چه خواهد بود و می خواستم قبل از این که او کاری بکند ، حرکت ِ بعدی ام را آماده کرده باشم
.
در همین حین ، مواظب ِ نگاه های ِ دوستم هم بودم . بالاخره عباس زیبا بود و می توانست مورد ِ توجه دوستم هم باشد . با همه ی این تدابیر و با همه ی زرنگی ای که به خرج دادم ، پدرام برنده شد . من شکست خوردم . خیلی صریح رو به من کرد " دوسِش داری ؟ " دوستم بلند خندید . عباس برگشت و به من نگاه کرد و بعد به پدرام و بعد سر اش را پایین انداخت و بعد سر اش را بالا آورد و آرام دست ِ راست اش را گذاشت روی زانوی ِ راست اش و دست ِ چپ اش را از آرِنج تکیه داد به میز و تسبیح اش را آرام شروع کرد به چرخانیدن ." پُرسیدم دوسِش داری ؟ " من باختم . " آره ، تو چی ؟ " با یک لبخند ِ معمولی . " از خودِش بپَرس " . " دوسِت داره ؟ " " آقا پدرام سرور ِ ماست ، ما چاکِرِ خودش و دوستای ِ گلش هستیم " خیلی دستپاچه و سریع ، برگشت و به چشم های پدرام خیره شد
.
پدرام لبخندِ زوری ای زد و خواست که خودش را جمع کند . فضا سنگین بود و باید سریع حرکت ِ بعدی را می کرد . با یک کلمه ، تمام ِ لذت ِ بُرد ِ اولیه از بین رفته بود . " دوستای ِ گُلِش " من فکر می کردم و این کلمه را تکرار می کردم توی ِ ذهنم و دنبال ِ معنی اصلی اش می گشتم . مطمئن بودم که دوستم هم دقیقا حال ِ مرا داشت و به همان چیز هایی فکر می کرد که من فکر می کردم . پدرام هم تهدید شده بود . چیزی که او انتظار اش را داشت ، یک بله ی محکم و سرد بود . همه ی این ها درست بود و با هم جور در می آمد
.
عباس اما مهم ترین قسمت ِ معما بود که درگیرم کرده بود . من و دوستم خوشگل نبودیم مثل ِ پدرام و هیچ نشانه ای از این که می توانیم کونی باشیم ، در ما دیده نمی شد . پس اگر عباس کبه بود و پدرام کونی بود و عباس کونی می خواست ، کجای ِ دوستای ِ گُل ِ پدرام به کار ِ عباس می آمد . چیز دیگری که کمی ذهن ام را قلقلک می داد ، عدم ِ تمرکز ِ پدرام ، بعد از شنیدن ِ این کلمه بود . پدرام خونسردی اش را به طرز ِ واضحی از دست داده بود ومی شد از نوع ِ کام گرفتن اش از سیگار این را فهمید . چرا ؟ .... پدرام کبه های زیادی داشت ، پس ، از دست دادن ِ عباس نباید زیاد برایش مهم بوده باشد . پدرام هم می دانست که من و دوستم خوشگل نیستیم و نمی توانیم تهدیدی برای دلبری های او باشیم ، یعنی اگر عباس حماقت می کرد و چاکر ِ دوستای ِ گُل ِ پدرام می شد ، بقیه ی کبه ها این حماقت را نمی کردند
.
عباس برگشت و بازی را تمام کرد " منم مث شما ها گی ام ، تازه با آقا پدرام آشنا شدم و قراره با هم زندگی کنیم . دیشب با خودم فک کردم بهتره با دوستای آقا پدرام آشنا شم . بالاخره عیالواری ، رفت و آمدم داره دیگه ، از در که اومدم تو ، خدا خدا می کردم که بتونم پیش تون بشینم ، اگه ما رو قابل میدونین با مام دوست باشین ، کم نمیذاریم واسه دوستامون " . من هرچه فکر می کردم ، هیچ ارتباط منطقی ای بین ِ یک کبه و کلمه ی " گی " و یک قهوه خانه پر از مرد های مرد ، نمی دیدم . گیج شده بودم . انگاری رفته باشی پیش ِ اکبر کله پز ، و مشغول ِ تیلیت کردن باشی و یه دفه اکبر آقا که دیروز ازت می پرسید " این کامپیوتر های کتابی چن قیمتن ؟ " بیاد و به ت بگه " از گوگل ریدر استفاده کن ، حال میده " گیج شده بودم









34 نظر

Unknown گفته...

بله عزیز
کافی بود ولی منطق نبود
به هر حال ادم توی یه دوره هایی احساس دپرسی می کنه
خوشحال می شم در ارتباط باشیم
راستی کبه یعنی چی؟

خشایار (نویسنده وبلاگ) گفته...

منطقي نيست نه . خيلي چيزا منطقي نيست. به هر حال آدمي اگه زنده بمونه بالاخره يه روزي دپرسي ش تموم ميشه . من خوشحال تر ميشم در ارتباط باشيم . اي ميل رو راحت ترم . كبه رو توي قسمت قبلي توضيح دادم كامل . كبه مخفف كربلايي يه

آدم آهنی گفته...

نفسم گرفت

خشایار (نویسنده وبلاگ) گفته...

چرا؟

حاج پسر گفته...

سلام

من واقعا از بی ادبیم شرمسارم و معذرت میخوام

امیدوارم گستاخی من رو ببخشید

متاسفم

حاج پسر

خشایار (نویسنده وبلاگ) گفته...

نوکرتم حاجی ، این حرفا چیه . خوبی ؟

Anonymous گفته...

خیلی فانتزی شد.

Anonymous گفته...

جالب شده حسابی
خوب آدمو بازی می دی توی نوشته هات
از بلوغ نا خواسته ای که شخصیت اصلیت دچارشه از قسمت اول تا حالا خیلی خوشم اومد
امیدوارم که خوب تموم شه

حاج پسر گفته...

آقایی

بی ادبی کردم و معذرت میخوام


این کیان اعصابم رو خرد کرده بود

حاج پسر گفته...

منم مکه رفتم و گی هم هستم مگه چیه ؟؟؟


تضاد ندارن با هم خشایار جون

خشایار (نویسنده وبلاگ) گفته...

كي گفته تضاد دارن ؟

کاوه گفته...

داستانت حسابی من رو درگیر کرده
ولی نمی دونم تا چه حد خودت با این داستان ارتباط داری
ایکاش کمی بیشتر توضیح می دادی
شاید چیزی رو که می خوام بعدها بفهمم زودتر دستگیرم بشه
مرسی خشایار

mahtab گفته...

jam pesaronast!...ali bud

مهدی گفته...

سلام
تبریک بخاطر اینکه باز تصمیم گرفتی بنویسی و ممنون از اینکه بهم سر میزنی.شعرو از وبلاگ زیر برداشتم:
http://www.rezasheibani.parsiblog.com/
راستی چرا ادرس ایمیلتو پیدا نکردم تو پروفایلت؟

نقطه چین ها . . . گفته...

ممنون از نظر پخته و بجایی که دادی.. :-)

حامد گفته...

درود بهت لینک دادم.

Anonymous گفته...

salam mamnun vagt gozashti va matlabam ro khundi .hanuz forsat nakardam matalebet ro hamsho bekhunam fagat mikham bedunam g hasti?

Anonymous گفته...

rasti adam raft man sanaz hastamhttp://6061.blogfa.com/ man dustane ham gerayesham roo link mikonam az khodet baram begu

Anonymous گفته...

http://6061.blogfa.com/duste khubam man bachehaye ham gerayesham roo link mikonam age hasti begu

Anonymous گفته...

duste aziz ba ejazat lunket karsam.sani

نقطه چین ها . . . گفته...

hamchenan mamnun az hozoore MohabatAmizet :-)

نقطه چین ها . . . گفته...

akbar kale paz.. :-)) che esmi.. :-))

سنگ گفته...

و
وقتی که من نشسته بودم توی قهوه خانه
اتفاقا عباس نبود
اما
حسین که عاشق عباس بود
بود
و رضا و پسرخاله حسین و امیر که به خودش می گفت
طِیِب
و داشتند برای حسین توضیح می دادند که این عباس به درد تو نمی خوره
و عباس با من سر و سر داشت که حتما همه هم می دونستند
و حسین
در حالیکه فکش رو روی هم فشار می داد با چشمای اشک آلودش به اطراف نگاه می کرد و دستش رو رویِ قالیچه می کشید
دنیای قهوه خانه
کاملا آشناست

نقطه چین ها . . . گفته...

salam :-) az ma e-mail khasti..!.. lotfan e-mail khodeto bezar ta barat adres ro mail konim.. :-) mamnun

محمد گفته...

سلام
داستان جالبیه ممنون
راستی اد شدی تو ضمیر پنهان من
بازم سر بزن به ما

سامان گفته...

همینکه نوشته ات را خواندم که "من با دست ها زندگي ها كرده ..." فهمیدم که تو هم مثل من...

سامان گفته...

همینکه نوشته ات را خواندم که "من با دست ها زندگي ها كرده ..." فهمیدم که تو هم مثل من...

Unknown گفته...

اره. بدم نمیاد

سامان گفته...

حتما
sokut_cb@yahoo.com

محمد گفته...

خشایار جان ممنون که سر میزنی و خوشحالم که نوشته های من مورد توجه تو هست.
اشعاری که در پایان نوشته شده دلنوشته از اشعار خودم هست. رشته تحصیلی من دبیری ادبیاته به همین جهت علاقه خاصی به شعر دارم و گاهی به کمک استادم اشعار دست و ÷ا شکسته ای هم میگم که البته نمیشه اسمشو شعر گذاشت من میگم دلنوشته.

Anonymous گفته...

با مرام نمی دونستم شروع کردی بنویسی ... باید خبرم می کردی ... حالا می دونی باید 6 قسمت و یکجا بخونم.

Anonymous گفته...

خیلی خوبه پسر منتظر قسمت هفتم هستم .

aseman22 گفته...

che khob shod ke bargashti,
ghahveh khane ghahveh khane va ghahveh khane.

مهرداد گفته...

آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ!!!!!!!!!!! معركه است پسرررررررررررررررررررر
دنياي تصويرسازي تو ديوانه‌ااااااااااااااااام كرد توي اون قهوه‌خانهههههههههههههههههههههههه به خدا نميدونم چي مي‌نويسمممممممممممم
همش رو يه جا خوندم انگار دارم يه كتاب علمي، نه نه يه رمان از بالزاك مي‌خونم، باور كن مبالغه نمي‌كنم. تو رو خدا همين جور ادامه بده
امان از اون قليون و ممد و اكبر كله‌پز و ..... اصلا همه‌اتتتتتتتتتتتتتتت
دوستت دارم جيگرررررررررررر كه توي اين تنهايي و غربت از خود بي‌خودم كردي بوسسسسسسسسسسس
راستي اين حميد تخم‌سگ (با اجازه از حميد جان!)هم چقدر جذاب روايت مي‌كنه اينو (ولي اگر نبود نوشته بي‌نهايت جذابت حميدم نمي‌تونست كاري كنه)1