نامه

نامه‌یی از رامتین برای خشایار ِ خسته
به بهانه‌ی انتشار «قهوه‌خانه»ات

وقاحت و پررویی من را می‌رساند، ولی لطف کن این نامه را در وب‌لاگ‌ت منتشر کن – با احترام و عشق، رامتین شهرزاد

دیروز بعد از ماه‌ها که هیچ خبری از تو نداشتم، وسط یک خیابان گرم ایستادم و گفتم باید صدایت را بشنوم. زنگ زدم و بهانه آوردم که می‌خواستم خبری از تو بگیرم و ناوِلا [داستان نیمه‌بلند] جدیدت را تبریک بگویم،«قهوه‌خانه»‌ که «گیلگمشان» درآورده و مهدی چقدر تعریف می‌کرد و امیدرضا هم در موردش حرف داشت. باز هم تبریک. تو آخر تلفن گفتی که کتاب را بخوانم – نخوانده بودم، روی دِسک‌تاپ کامپیوترم مانده بود عاطل و باطل – و نظر بدهم. گفتی تو این چیزها را بلدی، حرف بزن. و من امروز صبح جمعه چهارده خرداد 1389 ناآرام چیزی بودم که نمی‌فهمیدم و کارهایم را یک دفعه‌یی کنار گذاشتم و نشستم به خواندن «قهوه‌خانه»ت و تمام شد. چقدر سریع تمام شد. پیش از ظهر راه رفتم و عصبی بودم و بهم ریخته بودم. پسر، با روان آدم کار می‌کنی. خوشم نمی‌آید که رنج بکشم و رنج می‌دهی خواننده‌ات را. توی ذهنم بود که باید یک متن درست و حسابی بنویسم در مورد کتاب‌ت. و بعد فکر کردم که چه کارش بکنم؟ آخرسر گفتم یک نامه می‌نویسم – نامه که نه، نامه باید کاغذ و تمبر داشته باشد و بدخطی من تویش نمایان باشد، حالا ایمیل است و فرمت وُرد و تق‌تق کیبورد و بی‌روح – و همین توی سرم بود بعد از سه ساعت خواب سر شب – که وقتی عصبی می‌شوم، فقط یک خواب سنگین خوب است و خواب بودم. حالا هم حرف‌هایم را می‌نویسم به سبک نویسندگان قرن‌های گذشته و برایت می‌فرستم و تو می‌خوانی و یک کاری باهاش خواهی کرد

زندگی به عریانی استخوان است
ویرجینیا وُلف

از همان فصل اول داستان‌ت – فصل یا هر نام دیگری که به این جدایی‌های روایت و متن می‌دهی – با خودم می‌گفتم پسر،‌ چقدر حیف که ما وقتی بچه هستیم توی دبیرستان‌های‌مان توی سرمان نمی‌زنند که کتاب بخوانیم. منظورم اراجیف درسی نیست. منظورم کتاب است. که توی سر بچه‌ی اروپایی می‌زنند که از دبیرستان تا کالج و دانشگاه کتاب دست‌ش بگیرد. هرچند که می‌گویند نسل جدیدشان نمی‌گیرند و نمی‌خوانند و بیشتر می‌بینند و می‌شنوند. ولی چه فرقی می‌کند؟‌ ذهن‌شان که مشغول می‌ماند. خطوط را می‌خواندم و می‌گفتم چقدر حیف که ما توی نوجوانی‌مان با آلبر کامو و ویرجینیا وُلف و والت ویتمن و بقیه‌ي آن‌ها – حالا ایرانی‌شان،‌ تعصبی روی نام‌ها و کشورها ندارم، فکر کن به جای این اسم‌ها بگذاری فروغ فرخزاد و احمد شاملو و علی شریعتی و محمد مختاری – دست نمی‌گیریم و ببینیم با روح ما چه کار که نمی‌کند. نمی‌دانم. مهدی یادش هست که من آن موقع‌ها چقدر هیجان‌زده بودم که نسخه‌ی برگ‌کاهی «برگ‌های علف» والت ویتمن گیرم آمده بود مفت – از خیابان انقلاب تهران هزار و هفت‌صد تومان خریده بودم – و این چهارصد صفحه شعر انگلیسی را همه جا می‌بردم و هر وقت که می‌شد می‌نشستم به خواندن. پدربزرگ کوییر خودمان است. آن‌موقع‌ها درست و حسابی نمی‌فهمیدم. برای من مفهومی نداشت کوییر و دنیایش. می‌خواستم زندگی خودم را داشته باشم. فقط می‌خواستم زندگی داشته باشم. و والت ویتمن خوب بود

کتاب تو را می‌خواندم و به صورت‌های دور و برم فکر می‌کردم. به همین دیشب فکر می‌کردم. با علیرضا و احسان رفته بودیم ول‌گردی و توی خیابان رسیدیم به دوست‌های احسان و ما دو تا دور ایستاده بودیم و آه کشیدم و به علیرضا گفتم ببین به کجا رسیده‌ایم، اشاره‌ام به بدن‌های آن سه نفر بود جلوی ما جیغ و ویق می‌کردند. تی‌شرت‌های چسب، بدن‌های ورزش‌کارانه و موهای فَشن. علیرضا هم البته همین‌شکلی است. گفتم ببین، همه‌اش بیشتر و بیشتر شبیه سریال‌های تلویزیونی و فیلم‌های سینمایی و پورنوگرافی می‌شویم. حتا سکس‌مان هم از دل پورنوگرافی بیرون می‌آید. دلم لَک زده یک نفر جلوی من بنشیند و فقط خودش باشد. آخرین نفری که توی زندگی من آمد و فقط دل‌تنگی‌اش آمد – که چقدر زجرم می‌دهد و حتا نمی‌توانم داد بکشم – ترکیبی بود از سریال‌های قدیمی تلویزیونی و فیلم‌های داش‌آکلی و شبکه‌ی فَشن‌بوی و توی رخت‌خواب هم عین پورنوگراف‌ها تکانم می‌داد. خوب بود، ولی تصنع‌اش را حس می‌کردم. تصنع زندگی آدم‌های دور و برم اذیتم می‌کند. توی کتاب تو هم بود، این تلاش که خودت باشی بود، ولی چقدر دردناک است که چیزهایی هست – حالا تو بگو مردانگی قهوه‌خانگی – که آدم را دور می‌کند از خودش و چیزی که می‌خواهد باشد. که تو را شبیه خودشان می‌خواهند. و ما چقدر ساده تسلیم می‌شویم. دلم گرفته خشایار، که بنشینی جلویم سیگار بکشی و ببینم هنوز خودت مانده‌یی یا نه. چند وقت است هم را ندیده‌ایم؟ دو سال؟

بر صندلی نشستم
و تکمه‌های باز کتم را
بستم
یک شاخه گل به دستم
عکسی به یادگار گرفتم
با تنهایی
در هایهوی آب و هیاهوی بچه‌ها.

مرحوم عِمران صلاحی

حرف فیلم و سریال و پورنوگرافی زدم و می‌خواهم بپرسم چقدر ادبیات ما جدا از این حرف‌هاست؟ البته، من قبول دارم و تسلیم این مساله‌ی دردناک هستم که عمر وب‌لاگ‌های کوییر به همان محدودی عمر اینترنت در ایران است،‌ و این‌که با وجود رگه‌های عمیق مساله‌ی عشق مذکر به مذکر – که مثال‌های والایش در «شاهدبازی در ادبیات فارسی» دکتر سیروس شمیسا آمده – هنوز نمی‌توان جایگاه مشخصی در ادبیات – از دیدگاه تخصصی و آکادمیک آن – برای مدل کوییر قائل شد، و البته،‌ کاری که ما در ایران می‌کنیم،‌ اصلا قابل مقایسه نیست با کاری که در خارج از ایران می‌کنند – من خودم به تنهایی سیصد و ده جلد کتاب کوییر به زبان انگلیسی روی هارد کامپیوتر دارم که از سایت‌های دزدی کتاب گرفته‌ام و حوصله ندارم، مگرنه خیلی راحت هزار جلد کتاب می‌شود داشت و این یعنی یک دنیا، و همه چیز هست، از ادبیات و شعر و فلسفه تا سینما و تئاتر و بحث‌های اجتماعی و هر کوفت دیگری – و نمی‌دانم مشکلات دیگری که هست، ولی واقعا ادبیات کوییر ما چقدر جدی است؟ و ما چقدر جدا از تاثیرهای بیرون از مرز هستیم؟ می‌گویم چون چرت و پرت زیاد منتشر می‌شود. می‌گویم ما به کجا می‌دویم؟
خوب من احمقم، اعتقاد مزخرفی دارم که همه چیز باید در چهارچوب و اصول و فرمت‌های استاندارد معنا پیدا بکند –
اگر شروین بود لبخند می‌زد و می‌گفت دست‌راستی اصول‌گرا. ولی به هر حال، برای من ورای جذابیت کوییر داستان تو، یک مساله‌ی جدی‌تری هست به نام ادبیات. من خیلی جدی بگویم که ادبیات باید جدا باشد حتا از تئاتر، و جدا هست از سینما و تلویزیون. البته الان صدای ناجور و دیگران درآمده، احتمالا ساقی هم دارد لبخندهای عمیق می‌زند. ولی وقتی کتاب تو را می‌خواندم، فکر کردم که چقدر تحت‌تاثیر این سریال‌ها و فیلم‌هاست، مخصوصا در توصیف آدم‌هایش و کات تصویرها و فصل‌هایش. بگذار مثال بزنم. تو با رامین شروع می‌کنی و هی تصویر در تصویر می‌سازی با آدم‌های دیگر. قبول که عین رامین هست توی جامعه‌ی کشوری ما. قبول که تصویرش قابل قبول و نمی‌دانم چه و چه هست. ولی چقدر شبیه است این رامین تو به جاستین توی «کوییر از فولک» یا مثال‌های دیگری که می‌دانیم. من دنبال هویت ایرانی‌ش می‌گشتم. دنبال این می‌گشتم که یک پسر هم‌جنس‌گرای ایرانی باشد، یک نفر مثل خودت. ولی در فضای «قهوه‌خانه» تو از مجسمه و عکاسی و فقیری که این کارها را می‌کند حرف می‌زنی. تصویر کلیشه‌ی سینمای کوییر آمریکا – و تقریبا انگلیس – که یک نفری هست که می‌تواند خودش بشود و البته موفق در یک جنبه‌ی هنری، برپایه‌ی این شعار چِرت ادبیات انگلیسی که هر کسی می‌نویسد یا ریشه‌ی یهودی دارد یا کوییر است، مگرنه آدم عاقل که سراغ هنر و نوشتن نمی‌رود. و مثال واضح‌ترش می‌شود جایی که تو در توصیف عملی می‌گویی «چقدر اروتیک است» و نمی‌آیی بنشینی توصیف کنی. حتا همین اولین خطوط داستان‌ت را ببین: «تا اندازه‌ای باید توضیح بدهم. تا اندازه‌ای که کمی بتوانی بفهمی. مثلا بتوانی تصویری برای خودت داشته باشی و بعد از آن بتوانی با من بیایی در آن تصویر و کنارم بنشینی و زندگی‌ام را تو هم کمی زندگی کنی. بنابراین سعی می‌کنم این تصویر را به تو بدهم». تو تاکید می‌کنی بر تصویر، و این فقط بخشی از ادبیات است که با کلمه تصویرسازی بکنی. تاکید نمی‌کنی بر حس، بر ارتباط ذهنی و تفکر. چیزهایی که من از خشایار خسته بیشتر انتظار داشتم تا توصیف جسمانی لوله‌ی قلیان. البته، این کتاب تو است و این داستان تو است و برگرفته از واقعیت‌های ذهنی خود تو. من فقط نشسته‌ام قضاوت ناآگاهانه‌ی شخصی‌ام را ارائه می‌دهم و می‌دانم تو فقط بخش‌های خوبش را قبول می‌کنی و بقیه‌اش را می‌بخشی بر من شلوغ و ناآرام

مامان! تمام زندگی‌ام درد می‌کند

سید مهدی موسوی

خشایار داستان‌‌گوی خوبی هستی. قلم‌ات قوی است. روح آدم را خراش می‌دهی. ولی نوشته‌ات چاله‌چوله زیاد دارد. متعلق به همان سبکی است که مشهور است به سایبر و نام‌های بی‌اهمیت دیگری که دارد. داستانی متولد یک وب‌لاگ، که در دوره‌های زمانی معینی نوشته و همان‌جا منتشر شده و سرانجام در کنار هم شکل یک کتاب گرفته. البته، دیگرانی هم این کار را در زبان فارسی کرده‌اند. مهم‌تر از همه رضا قاسمی – همان‌نویسنده‌ی مقیم پاریس ِدیوانه که «همنوایی‌شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها»یش برنده‌ی بهترین جایزه‌ي دهه‌ی نویسندگان و منتقدان مطبوعات شده، و وب‌سایت «دوات» را اداره می‌کند که نقش مهمی در انتشار ادبیات اروتیک در زبان فارسی اینترنت داشته – که نشست و «چاه بابل» را همین شکلی نوشت و البته «عبور از حلقه‌ی آتش» را همین‌جوری نوشت که دومی البته خاطرات زندگی‌نوشت‌اش است. فرق رضا قاسمی و تو در این است که «چاه بابل» بعد از آن‌که در وب‌لاگ تمام شد، وب‌لاگ‌اش را ایشان دیلیت کرد و نشست به جاده صاف کنی توی رمان و بعد از چلاندن و ویرایش‌ش، نسخه‌اش را بیرون داد. بنشین و بخوان که رمان رگه‌های کوییر هم دارد و رمان خوشمزه‌یی شده. و البته فرق‌ها را ببین

تو در «قهوه‌خانه»ات، راوی خاطره‌گو هستی. مثل نقال‌های همین مکان‌ها که چقدر دلم می‌خواهد ساعت‌ها بنشینم و فقط تماشای‌شان بکنم. برای من کهن‌الگوی پیر و پدر و راهنما هستند. چیزی شبیه به درویش در نسخه‌ی واقعی‌اش. تو خاطره می‌گویی، اما اصول داستان‌نویسی چه؟ به داستان‌ات قدم به قدم اوجی نمی‌دهی که وجود خواننده را تکه پاره بکند. یک‌نواخت پیش می‌روی و داستان‌ات کِش و قوس می‌گیرد. وسط داستان‌ات گفتم که پایان‌اش یک‌دفعه‌یی خواهد بود و بیشتر داستان را نیمه‌کاره رها خواهد کرد. همین کار را کرده بودی. پسر بنشین سر فرصت کتاب را بازنویسی کن. حجم‌اش را زیاد بکن. جسور باش. جدی باش. تعصب نداشته باش، قلم به دست بگیر و همه‌ی چیزهای کوفتی را بنویس. خودت باش خودت باش خودت باش خودت باش خودت باش. آه، لعنت به این زندگی. کاش بشود آن سفر جور بشود و بیایم شهر تو و یک شب تا صبح – یا صبح تا شب – بنشینیم کتاب‌ات را از اول تا آخر بلندبلند بخوانیم و من وِراجی‌ام را بگویم و تو هر چه خواستی‌اش را قبول بکنی. آن‌جا بگویم چاله‌چوله‌ها چیست و مثال بزنم. همین‌جوری‌اش هم الان فک زیادی زده‌ام

...
من پری کوچک غمگینی را می‌شناسم
...

فروغ فرخزاد

خشایار باید کار بکنیم و باید حرف بزنیم و باید جدی باشیم. خودت و خودم و بقیه را می‌گویم. چون امیدواریم. می‌دانی که کار می‌کنم و تلنبار کرده‌ام روی کامپیوتر تا وقت‌اش برسد. گفتم که امید آمد و یک گونی‌اش را برد کار گرافیکی بکند و چیزهای دیگر. برنامه دارد و من هم گفتم قبول. امروز نامه نوشتم و چند دقیقه دیگر برایت می‌فرستم. خشایار، بیا جواب‌ام را بده. بنویس و بگذار روی وب‌لاگ‌ات یا هر جای دیگری. کاش مهدی و حمید پرنیان و سولمیت و دیگران هم بیایند با هم بلند بلند نامه بنویسم و جلوی چشم همه فکر کنیم. خیلی حرف‌ها هست که باید زده بشود. و بهانه می‌خواهیم. بهانه‌ام شدی و بیا بهانه‌ی بقیه باشیم
می‌بوسم‌ات
با ذهنیت ناآرامی که رهایم نمی‌کند
چون تخته‌پاره‌یی بر دریای توفانی

رامتین کوچک
2010-06-04
حوالی نه شب

نامه اي از خشايار در پاسخ به نامه ي رامتين به بهانه ي انتشار " قهوه خانه " اش
من نمي دانم كساني كه نويسنده هاي قرن هاي گذشته براي شان نامه مي نوشتند ، بعد از خواندن ِ‌نامه چه كارمي كردند چون احتمالا توي سرم نزده اند در دبيرستان كه كتاب بخوانم و چون اين را نمي دانم ، نامه ات را مي گذارم روي دو تا چشمونُم و از دور مي بوسم ات و اميدوارم اين واكنش ِ‌من توي ِ‌چارچوب هاي دست راستي ِ‌اصولگرايي تو جا بشود
تبريز كه آمدي حرف هاي بهتري داريم بزنيم ، چاله چوله هاي قهوه خانه را بگذار براي همين فضاي مسخره ي سايبري
متاسفم كه قهوه خانه ، مخاطب را زخمي مي كند ولي مي داني كه زخمي شدن اگر خاصيت مخاطب نباشد ، زخمي نمي شود كه هيچ ، كك اش هم نمي گزد . دغدغه ام ادبيات نيست رامتين كه اگر بود همان هزار جلد كتابي را كه مثل تو مي دزديدم ، مي خواندم شان و به اين زودي ها دست به قلم نمي شدم . دست به قلمي ِ من از روي ِ‌بي چارگي است لطفا اين يكي را هم " تو " از من نگير
من حرفي مي خواستم بزنم كه زدم و به خيال ِ‌خودم به بهترين جوري كه مي توانستم زدم اش . حالا نمي دانم اگر بنشينم و حجم اش را زياد كنم يا تعصب نداشته بنويسم يا جسورانه بنويسم ، كجاي درد ِ من را دوا مي كند يا در كجاي ِ‌دغدغه ام مي نشيند . ادبيات را مي پرستم رامتين ولي دغدغه ام ادبيات نيست . نيست رامتين
اين كه من و شروين و مهدي و حميد و سولميت و اميد و ناجور و ساقي و همه و تو بنشينيم و بلند بلند فكر كنيم و يا بلند بلند هر كار ديگري كه دل مان خواست بكنيم خيلي زيباست . بكنيم . ولي من كه توي ِ‌خودم اين را ندارم كه تكليفي براي كسي تعيين كنم . دل ام مي خواهد نامه مي نويسم براي شروين . دلم مي خواهد زنگ مي زنم به تو . دلم مي خواهد قهوه خانه مي نويسم . من از كلم قمري هم بهانه مي سازم براي نزديكي اما حالا اين كلم قمري بهانه اي هست به وسعت انديشه و همه چيزِ من ، نه همه چيز ِ‌تو و ناجور . خوب شد زنگ زدي از يك خيابان ِ‌گرم وگرنه اين قهوه خانه همانطور عاطل و باطل مي ماند روي ِ‌دسك تاپ . لبخند

خشايار خسته
فرداي ِ همان روز
حوالي ساعت ده









۱۷ نظر

Anonymous گفته...

اصلا توجه به کتابت نکرده بودم و این که بیام قهوه خونه ات.
نه نقد رو خوندم نه جوابت رو. مقدمه رامتین باعث شد همین الان دانلودش کنم.
منم یه نقد برات می نویسم فقط من خیلی بد میتازم به طرف، هوای خودت رو داشته باش

اندوه پرست گفته...

مجموعه اشعارت رو خوندم و با هر كلمه يه دريا اشك ريختم , نميدونم چرا ولي احساس ميكنم يه جورايي حرفاي نا گفته ي خاك گرفته ته دلم بود.
راستي وقتي شعر دريا رو ميخوندم ياد خاطره ي مدفون شده ي خودم تو گورستان خاطراتم افتادم.
يه چيزايي دربارش همون موقع نوشتم خوشحال ميشم اگه سري بزني و بخونيش.
ممنون از نوشته هاي زيبات

روده گفته...

نمی دونم
این وضعش درست نیست
شاید من نخوام صدای ِحمید پرنیان رو بشنوم
شاید بخوام خودم بخونم
شاید نخوام توی ِنمایشگاه مجازی ببینمت
شاید بخوام اینجا ببینمت
نمی دونم
شاید نمی خواستم کامنت بذارم
شاید می تونستم تحلیل کنم داستان رو از دید خودم
اما
این ارجاع دادنت خودت رو به دیگران و اجبار من به درکِ تو از دریچه دیگران
خیلی جالب نیست
من حمید رو دوست دارم
اما تو رو از خودت می خوام
اجباری نیست
راحت باش

خشایار (نویسنده وبلاگ) گفته...

روده جان ، ميتوني همه ي اين خواسته هات رو برآورده كني . ميتوني از همين جا كتاب رو دانلود كني بدون اين كه بري نمايشگاه . ميتوني فايل هاي صوتي حميد رو دانلود نكني . ميتوني همه ي داستان رو به صورت پست هايي كه توي وبلاگ هستند بخوني . ميتوني با من حرف بزني و بكوبي توي صورتم يا ببوسيم . همه ي اين كار ها رو ميتوني بكني . اما از كجا نتيجه مي گيري كه من اجبارت مي كنم از دريچه ي ديگران ببيني منو ؟ آيا قرارداد دوستانه ي من و حميد كه طي يك چت عادي به وقوع پيوسته مبني بر خوندن قسمت هاي داستان توسط حميد ، اين تصور رو در تو ايجاد كرده ؟ چرا به خودت چنين اجازه هايي ميدي ؟ آيا به خاطر اين كه تو دوست نداري ، من نبايد توي نمايشگاه شركت كنم ؟ عزيزم ، تو با خوندن قهوه خونه با خود ِ‌خود ِ‌من ارتباط مي گيري . خوب ؟ وقتي اين ارتباط گرفتن تو به صورت فايل صوتي به دست من مي رسه يا به صورت دعوت براي شركت در نمايشگاه يا دعوت براي مصاحبه ، من خوشحال ميشم اين رو با ديگران در ميون بذارم. كجاي اين وضع درست نيست ؟

جواد وکیلی گفته...

پووه یعنی چه؟

روده گفته...

خشایار عزیزم
"شاید"
رو گفتم که ادیبی مثل شما،کسی که سفر کرده،کسی که عاشقانه دیگران رو دوست داره،خدایی نکرده فکر نکنه وقتی که می گم
"نمی دونم"
و بعدش می گم
از ارجاع دادنت،که اشتباه هم نیست،خوب شما تویِ چتی که با دوستِ عزیزمون حیمد داشتین به این رسیدین که این داستان با صدایِ ایشون هم قابل شنیدن باشه و به ما هم خبر رسانی کردین و این یعنی ارجاع دادن،من در این دو کلمه ارجاع دادن قصدِ ارایه زشتی نداشتم،به هرحال
پس بعدش که می گم ارجاع دادن
شما ناراحت نشی
همه چیز از یک نگاهِ غم آلودِ من به یک ارتباطِ فرامتنی بر می گرده
دوستی ها
فرامتنی هستند و متنی که در قالبِ فرامتنی خونده بشه
شاید
عزیزم
ادامه دارد...

روده گفته...

ادامه...
همه چیز از یک نگاهِ غم آلودِ من به یک ارتباطِ فرامتنی بر می گرده
دوستی ها
فرامتنی هستند و متنی که در قالبِ فرامتنی خونده بشه
شاید
عزیزم
شاید
اون متن در گیرِ فرامتن بشه
و ارزشِ متن به خودی خود و برای ِخود کمی تغییر کنه
من به متن
از لحاظِ ساختاری
به واژگان
از دیدگاهِ ارتباطی بین ناخودآگاهِ نویسنده و خودآگاهش و انتقالِ اون به خودآگاهِ خواننده و البته به طورِ مستقل به ناخودآگاهِ خواننده احترامِ زیاد قایلم
هرچند
این دلیلی نمی شه که من شمارو ناراحت کنم
عزیزم گفتم
"اجبار من به درک تو"
خشایار عزیزم
...ادامه دارد

روده گفته...

...ادامه
عزیزم گفتم
"اجبار من به درک تو"
خشایار عزیزم
شاید همون فرامتنی به یک متن هرچند در قالب کامنت نگاه کردن
دلیلی بشه که این جمله اینجوری خونده بشه
"تو من رو اجبار کردی"
در حالیکه وقتی من به ناخودآگاه تو از متنی بی واسطه دست پیدا می کنم
و متنی رو هم در دسترس دارم که مثلا با صدایِ حمید عزیز در دسترس
نه تو من رو
که من مجبور می شم
عزیزم
من مجبور می شم که قرایتی به جزی قرایت اولیه و ناب بدون واسطه از متنت
"درک کنم"
و نه خدای نکرده تو من رو مجبور کرده باشی
که تو هیچوقت هیچکس رو مجبور نکردی
خشایار عزیزم
...ادامه دارد

روده گفته...

...ادامه
و نه خدای نکرده تو من رو مجبور کرده باشی
که تو هیچوقت هیچکس رو مجبور نکردی
خشایار عزیزم
این قسمت خیلی غمگین بود که گفتی در ادامه که "چرا به خودم اجازه می دم"
من به خودم اجازه چی دادم؟
اجازه دادم که بگم وقتی متنی رو در یک فرم دیگه تحویل می گیرم
منِ من مجبور می شه در تلاش از ناخودآگاهِ تو و گذر از ناخودآگاهِ حمید اون متن رو بخونه
ولی نمی دونستم که لکان راست گفت
همیشه مبنا را بر سوتفاهم بگذارید
و من نمی دونستم که لکان این رو برایِ نخبگان گفته
و خشایارِ عزیزم
نخبه ای که در نخبه گی اون شک ندارم
این رو بر سوتفاهم نگذاشت
بلکه فکر کرد که کاملاً هرچه نوشتم همون بوده که خونده
عزیزم من گفتم شما در نمایشگاه شرکت نکن؟
...ادامه دارد

روده گفته...

...ادامه

عزیزم من گفتم شما در نمایشگاه شرکت نکن؟
باور کن نگفتم
بذار یه بار دیگه بخونیم باهم که چی گفتم
"شاید نخوام توی ِنمایشگاه مجازی ببینمت
"
عزیزم این نمایشگاه مجازی مگه فقط امسال بوده؟
مگه در اصل این نمایشگاه مجازی کاری پسندیده نیست که ما رو می شناسونه؟
من درباره "تو"وقتی که گفتم
شاید نخوام توی نمایشگاه ببینمت
منظورم همون داستانی بود که داشتم باهاش زندگی می کردم
یعنی منظور من این بود که این داستان شاید
شاید
باور کن که شاید
بهتر بود تا اتمامش توی همین جا می موند
یا شاید
شاید
و بارها شاید
بهتر بود که من می فهمیدم که داستانی تمام شده و کتابی ساخته شده که به نمایشگاه رفته باشه
و اگر اینجور بود
که دیگه این حرف زده نمیشد
...ادامه دارد

روده گفته...

...ادامه

و اگر اینجور بود
که دیگه این حرف زده نمیشد
اما متنی که در بارۀ قهوه خانه به عنوانِ یک سمبل شاید
و بیشتر روابط انسانی از لایه های مختلف بود
شاید به این زودی ها تمام نشدنی باشه
و من
دلم می خواست متنی رو توی نمایشگاه ببینم که تمام شده بود و کامل بود و لایه هایی رو رونمایی می کرد
نمایشگاه ادامه داره
و فقط مختص زمان خاصی همزمان با نمایشگاه یا سیرک کتاب تهران نیست
این نمایشگاه مال ماست
و این متن تو مال ماست
و کامل شدنش هم مار و کامل می کنه
پس عزیزم بر مبنای سوتفاهم
منظورم این بود که
شاید دلم می خواست متن تکمیلی رو ببینم توی نمایشگاه
نه اینکه "تو"خشایار رو
بلکه "تو"متن رو
دلم سوخت که این توضیحات باید به صورتی داده بشه که برایِ مخاطب ارزشمندی مثل تو
تو خشایار
و نه تو متن
انقدر طولانی باشه
دلم می خواست و نفهمیدم که باید نمی خواست
کامنت اولم به راحتی از طرف ذهن زیبای تو درک می شد
هر چند که خودم هم به لکان بی احترامی کردم و فکر نکردم که سوتفاهم اتفاق خواهد افتاد ولی معکوس
من گفتم فایل صوتی درست نیست؟گفتم ارتباط شما از هر طریق با دیگران درست نیست؟
...ادامه دارد

روده گفته...

...ادامه

من گفتم فایل صوتی درست نیست؟گفتم ارتباط شما از هر طریق با دیگران درست نیست
به خدایی که شاید داری و من ندارم سوگندکه
گفتم:"این ارجاع دادنت خودت رو به دیگران و اجبار من به درکِ تو از دریچه دیگران
خیلی جالب نیست"
که در موردش هم مفصل
البته الان شک دارم که مفصل بوده باشه
توی همین کامنت توضیح دادم
نه من به خودم چنین اجازه هایی که شما نسبت دادی به من نمی دم
چنین اجازه دادن به خودم
اگر که اینکار رو کرده بودم
که خودِ خودم شاهد هست که نکردم
کار من نیست
کار دیکتاتورهایی هست که ادای دموکرات هارو در می آرند
و من
نه دیکتاتورم
و نه ادعای دموکراسی دارم
من یک انسانم
البته درش شک دارم
...ادامه دارد

روده گفته...

...ادامه
و من
نه دیکتاتورم
و نه ادعای دموکراسی دارم
من یک انسانم
البته درش شک دارم
با عقایدی که درش هیچ اجباری نیست
با دلی که ساده هست و هر چه می دونه می گه
متاسف نیستم که تضارب آرا داشتیم و یا شاید داریم
خوشحالم
و تاکید می کنم
که کلمات هستی ساز هستند
و کلماتی نظیر
"شاید"
"نمی دونم"
و به خصوص دو کلمه ای که در یک خط مونده به پایان اون کامنت قبل گفتم
یعین
"اجباری نیست"
که مخاطبش تو بودی
و من اونجا گفتم که تو اجباری نداری به این خواسته های من تن بدی
این کلمات
هستی ساز ترند
چون با عدم قطعیت همراهند
که احتمالا اساس هستی هستند
به هرحال
من به دوستی شما
دوستی همه رنگین کمونی ها
که خانواده من هستند
افتخار می کنم

Anonymous گفته...

دیشب اتفاق عجیبی افتاد. داشتم شاخ در می آوردم. الانم نتونستم خودمو پیدا کنم.دیشب توی قهوه خونه صحبت از پسر بازی و گی بود. یه پسر خوشتیپ و تقریبا خوشگل هستش که همیشه میاد قهوه خونه،از دور میشناختمش قدر همون یاالله قهوه خونه ای و اینکه اسمش چیه و چند بار بحث و تعارفات.داشتم میگفتم،صحبت از این بود که بعضی ها دوست دارن خرج یه پسر جوون رو بدن و با خودشون بگردونن(مخصوصا توی تبریز این کار خیلی بابه)اون پسره برگشت گفت بعضی ها نه، خیلی ها این کارو دوست دارن.شب اومدم خونه چون تنها بودم رفتم نت و بعد از مدتها رفتم تو روم تبریز،دیدم یه نفر داره پی ام میده که" یه مرد پولدار برای سکس با یه پسر 23 ساله پی ام بده،من پول میگیرم".کنجکاو شدم پی ام دادم و الکی گفتم سی ساله هستم.خلاصه بعد از چت و فلان راضیش کردم که عکس بده.اینجا بود که شاخ دراوردم.دیدم همون پسریه که قهوه خونه میادفهمون پسر خوشتیپ که یه ساعت قبل داشتم باهاش حرف میزدم.همون که تا حالا صد بار یاالله گفتم بهش و چند بار پول چای قلیون همدیگه رو حساب کردیم و چند بار بحث سیاسی و اجتماعی و از این مزخرفات کردیم.اخرین حرفی که بهش گفتم این بود که خودتو حیف نکن پسر.تو ارزشت خیلی بیشتر از 40 تومنه
Alone

آرش سعدی گفته...

بايد داستان هارو از اول بشينم بخونم تا نظر بدم...
اما ممنون كه به وبلاگم اومدي

نقطه چین ها . . . گفته...

مامان همه زندگیم درد میکنه!..جمله بامزه ای بود.. :دی

یوسف

نيما گفته...

بهتون تبريك ميگم . چند وقتي است كه وب شما رو دنبال مي كنم و كارهاي شما رو و مي بينم كه چگونه رشد مي كنيد و معناي خودتون رو رشد مي دهيد و شاد و آسوده ميشم وقتي ميبنم در ميان همنسلان بي عار و درد م هستند هنر منداني كه كه همانقدر كه كار مي كنند همانقدر هم مي دانند مي خوانند و در يافتشان را با جوان ها تقسيم مي كنند و معلم مي شوند و از همان آغاز راه،و با پروراندن پرورده مي شوند . ذهني كه جوشان است و دستي كه تواناست هيچ گاه بع بن بست نمي رسد خشايار جان شما ماهر ،جسور و جوينده هستيد اگر اينچنين قوي گام برداري ميرسي به آنچه كه مي خواهي اين چند خط را برايت نوشتم تا بداني در راهي كه ميروي تنها نيستي و بداني جايگاهت در اينجا جايگاه عمده ايست.